قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

داستان يك شاعر و يك حكيم

 

شاعرى در حرم اميرالمؤمنين  عليه السلام با يك حرصى روبروى ضريح آمد و گفت:  يا اميرالمؤمنين! براى تو شعر گفته ام گوش بده!

 شمع مى سازم من برايت يا اميرالمؤمنين

 قد اين گلدسته هايت يا اميرالمؤمنين

 اصلا شمع قد گلدسته هيچ جا نيست، هيچ كارخانه اى توليد نمى كند، يك حكيم الهى هم ايستاده بود و گوش مى كرد. يك مرتبه ديد شيى ء قيمتى، از اشيائى كه سلاطين آنجا هديه آورده بودند، از آن بالا پايين افتاد و اين هم برداشت و گفت دستت درد نكند، واقعاً تو اميرالمؤمنينى! ايشان ديد كه اين شاعر شعر بى ربطى گفت و رفت.

زيارتش را كرد و آمد خانه، گفت: حالا براى على  عليه السلام شعرى بسازم كه خود حضرت حظ كند. واقعا هم شعر ساخت! صبح آمد ورقه را درآورد روبروى اميرالمؤمنين و خط اولش را خواند:

 تويى آن نقطه بالاى فاء فوق ايديهم

 كه در وقت تنزل تحت بسم اللّه را بايى

 چون آيه دارد يد اللّه فوق ايديهم، دست خدا از همه دستها بالاتر است، يعنى قدرت خدا، خدا كه دست ندارد! يعنى اراده او، قدرت او. هنگام تنزل، يعنى اگر بخواهى از روى فاء فوق ايديهم بلند شوى، پايين بيايى، جايت كجاست؟ زير بسم اللّه بايى! اگر بخواهى بالا بنشينى على جان! در قرآن نقطه روى فاء فوق ايديهم هستى! اگر پايين بخواهى بنشينى زير بسم اللّه الرحمن الرحيم هستى!


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه