قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

داستان برخورد اميرالمؤمنين عليه‏ السلام با قصاب

 

نماز عشا را اميرالمؤمنين در كوفه با جماعت خوانده بود، قصاب او را صدا زد: على جان سه كيلو گوشت مانده، مى خواهم در مغازه را ببندم، مردم هم همه رفته اند، خوب گوشتى است! فرمود: چكارش كنم؟ گفت: آن را ببر! فرمود: پول ندارم! گفت: پول سه كيلو گوشت ندارى؟! فرمود: نه! گفت: نسيه ببر و پولش را هم هر وقت داشتى بده، فرمود: ما بين دو تا نسيه بر الان ايستاده ايم، يكى شكممان و يكى تو هستى! اگر گوشت تو را ببرم، بعد از هفت هشت ده روز كه تو با من كارى ندارى، مى گويى على تا ده روز ديگر پولم را مى دهد، بعد كه بيايم رد شوم نگاهت، نگاه خوبى نيست، يك نسيه بر هم شكممان است كه به شكم بگويم فعلا گوشت نداريم به تو بدهيم، صبر كن تا هر وقت داشتيم! شكم من با من خيلى رفيق است، وقتى به او مى گويم: گوشت نداريم، مى گويد: باشد، قصاب هم از پشت سر او را نگاه كرد و اشك ريخت، گفت: كى مثل تو است!


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه