زمانى كه حاكم است، شب است و هوا هم بسيار سرد مى باشد، دو تا پارچه كهنه روى شانه اش انداخته، هارون بن عنتره، يكى از يارانش مى گويد: از بس كه سوز مى آمد، بدن اميرالمؤمنين آن سوز را تحمل نكرد، رفت پشت يك سنگ بزرگى در جهت مخالف سوز، سنگر گرفت. دسترسى به خانه هم نبود. من آمدم جلو و گفتم: مولا جان! خوب يك لباس بيشترى بپوشيد، آخر شب خيلى سرد است! فرمود: ندارم، خيلى راحت! گفتم: مگر شما حاكم اين مملكت نيستيد؟ فرمود: چرا! گفتم: بيت المال كه دست شماست، و پارچه هم كه در بيت المال زياد هست، اندازه بدنت مگر چقدر پارچه مى خواهد؟ از كل كشور دو متر پارچه به شما نمى رسد؟ حضرت فرمود: هارون! اين دو تا پارچه اى كه مى بينى روى دوش من است، قبل از اينكه حاكم بشوم، با پول كشاورزى در مدينه خريدم، و الان دو سال و نيم است كه من حاكم مملكت شما هستم، به خدا قسم! يك درهم از بيت المال شما من پول برنداشتم.
در مدينه، من چند تا درخت خرما داشتم، سپرده ام خرمايش كه رسيد، يا خرما يا پولش را بفرستيد. پولش را برايم مى فرستند، نگاهى به اين پول مى كنم و تا سال بعد زندگى ام را براى تهيه خوراك و لباس تنظيم مى كنم!
ما كه نمى توانيم، مراجع ما هم نمى توانند. بزرگان مملكت هم در هر حدى از ايمان باشند نمى توانند.
در نماز جمعه اميرالمؤمنين موقع سخنرانى، گاهى آستين مباركش را باد مى داد! بچه اى به بابايش گفت: چرا مولا روى منبر آرام نيست و دستش را تكان مى دهد؟ پدر زار زار گريه كرد و گفت: بابا! خطبه را گوش بده، اين مولاى ما همين يك پيراهن را دارد، شسته و چون هنوز خيس است باد مى دهد كه خشك شود!
مى فرمود: اين قدر پيراهنم را وصله زده ام كه اين عباى روى دوشم را روى آن مى اندازم كه كسى نبيند. ديگر خودم خجالت مى كشم كه به اهل خانه بدهم تا وصله بزنند! يواشكى پارگى هاى بعدى آن را خودم وصله مى زنم، خانمش ام البنين است، مأموم اميرالمؤمنين و فدايى على است، ولى مى گويد: اين پيراهن را خجالت مى كشم به ام البنين بدهم! حالا موج معنويت او كل عالم را پر كرده است. همه او را در علم و عبادت و زهد و تقوا و دانش و بصيرت و بينش بعد از رسول خدا، مرد اول عالم مى دانند! واقعاً اين عمر ارزش اين جاذبه هاى دنيوى را ندارد.
گر جمله كائنات كافر گردند
بر دامن كبرياش ننشيند گردى
منبع : پایگاه عرفان