قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايتى از برخورد ميرزاحسن شيرازى با شيخ انصارى

 

آيت اللّه العظمى حاج ميرزا حسن شيرازى در ايران در رده مرجع شدن بود، يعنى ديگر نزديك بود كه رساله بنويسد و مردم ايران از او تقليد كنند، به يارانش گفت: يك سفر مى خواهم نجف بروم! براى چه؟ زيارت! بر مى گرديد؟ حتماً! وارد نجف شد.

علماى بزرگ نجف اسم او را شنيده بودند و مى دانستند كه يك چنين شخصيت عظيم علمى در اصفهان است، و تمام حوزه اصفهان توجه به فكر و علم و تقواى او دارد! همه از جمله شيخ انصارى ديدن او آمدند.

ايشان بازديد همه رفت چون ادب است! گفتند: آقا بازديد شيخ انصارى كى مى رويد!؟ گفت: قصد دارم فردا در درس ايشان براى بازديد بروم و شنيده ام كه آدم ملايى است.

 

فردا آمد درس شيخ! شيخ اعظم وقتى چشمش به ميرزا افتاد، خواست از منبر پايين بيايد، به شاگردانش گفت: ادب نيست كه با بودن ايشان من حرف بزنم! گفت: آقا به جدم درستان را ادامه دهيد! گفت: ادب اين است كه حرف مولايم را  گوش دهم! درس داد. اما روى منبر پهلوانى نكرد، خودنمايى علمى نكرد كه به ميرزا خودش را بنماياند كه آمدى نجف، ببين چه شيرهايى در نجف، خوابيده اند، عين هر روز درسش را داد، چون اولياى خدا دور خدا مى چرخند كارى به بارك اللّه ميرزا ندارند، طبيعى درسش را داد! ميرزا آمد خانه! گفتند: آقا چطور بود؟ گفت از برگشتن به ايران منصرف شدم، شرعاً بر خودم واجب مى بينم كه شاگردى او را بكنم! از فردا به عنوان يك طلبه پاى درس او مى روم! اولياى الهى گرفتار غرور و تكبر نيستند.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه