قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايتى در مهار نفس

 

مردى در كوچه پايش را دراز كرده بود، شاه آمد كه رد شود، سرهنگ سرتيپ هايى كه جلوتر از شاه مى آمدند، گفتند: پايت را جمع كن! گفت: جمع نمى كنم براى اينكه كوچه ملك شما نيست، كوچه كه ملك خداست، پاى ما هم كه مال خودمان است، به كسى كار ندارد، درازش كرديم! درگيرى شد، شاه گفت: چه خبر است؟ گفتند: آقا! يكى نشسته پايش را دراز كرده و اصلا جمع نمى كند! گفت: رهايش كنيد برويم جلو ببينيم دردش چيست؟ شاه جلو آمد، تاج و قپه و لباس و شمشير و خنجر و انواع آرايش بدنى! گفت: آقا شما مرا مى شناسى؟ گفت: بله! گفت: دقيق مى دانى، من كى هستم؟ گفت: بله! گفت: من كى هستم؟ گفت: تو نوكر نوكر من هستى!

 

شاه هر چه فكر كرد ديد كه تمام نوكرها، يك طبقه هستند ولى الان آقا اين نوكر دو طبقه درست كرده! تو نوكر كسى هستى كه او نوكر من است و من آقاى او هستم! گفت: من معنى حرف تو را نمى فهمم! گفت: هان، من با رحمت خدا و با هدايت انبياى الهى مالك نفسم شدم يعنى نفس من زورش به من نمى رسد، از  من نگاه حرام مى خواهد زورش به من نمى رسد، گوش دادن حرام مى خواهد، زورش به من نمى رسد، شهوت حرام مى خواهد زورش به من نمى رسد، مال بى در و پيكر مى خواهد زورش به من نمى رسد، من با لطف خدا مالك نفس هستم و تو را مى شناسم كه در بست نوكر نفس هستى، پس تو نوكر نوكر من هستى! حالا چه مى گويى، پايم را جمع كنم؟ گفت: نه فدايت شوم، ما از اين بغل رد مى شويم و مى رويم!


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه