قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

روش پيامبر با مردم مكه پس از فتح مكه‏

گرچه مردم مكه از ترس شمشير اردوى اسلام به تحصن در مسجد الحرام كشيده شدند، ولى مهرورزى رهبر اسلام و پيشواى متخلق به اخلاق الله آنان را در آغوش مهر پيامبر آورد و غرق در گريه شوق آميخته با شفقت و حسرت نمود.

گرچه مردم مكه از ترس شمشير اردوى اسلام به تحصن در مسجد الحرام كشيده شدند، ولى مهرورزى رهبر اسلام و پيشواى متخلق به اخلاق الله آنان را در آغوش مهر پيامبر آورد و غرق در گريه شوق آميخته با شفقت و حسرت نمود، مهرورزى پيامبر با اهل مكه كه سيزده سال از هيچ نوع آزارو شكنجه نسبت به پيامبر دريغ نكرده بودند در حدى بود كه انصار را كه از مدينه در معيت پيامبر به مكه آمده بودند به شك و ترديد انداخت و گفتند: پيامبر مغلوب احساسات شد، رغبت به شهر و ديارش و رأفت به عشيره و تبارش همه مراكز وجود او را فرا گرفت، از اين پس به پيمان با ما توجه نخواهد كرد، يا فراموش كرده همه عهدها و پيمان هايش را با ما به زمين خواهد گذاشت، و شهر و مسقط الرأس خود را با عشير و تبارش را انتخاب نموده ما را رها خواهد ساخت.

 

انصار اهل مدينه چنان افسرده شدند كه با تعبير عادى از پيامبر نام بردند، گفتند: اين مرد غرق احساس نسبت به وطن و عشيره شد، نگفتند پيامبر خدا يا رسول خدا، تا جبرئيل نازل شد و حضرت را از كلمه بى مهرى انصار آگاه كرد، پيامبر بر سر كوه صفا بالا آمد، اردوى انصار پيرامون او را گرفتند، آنجا آن كلمه صفارا گفت كه انصار هم به گريه درآورد و نهايتاً آنان را از افسردگى و دلتنگى رها ساخت و مجدداً جوش داد، تا جائى كه گوئى فتح مكه براى فاتح و مفتوح عليه ابر رحمت و چشمه اشك ريز و لجّه عشق انگيزى بود، كه اشك هاى چشم ها به اختيار صاحبان نيست، از سخنان پيامبر نه درّ و لؤلؤ بلكه به صورت جرقه هاى نور بر مشاعر طرفين مى پاشيد و آنان را به گريه وا مى داشت خطاب به انصار گفت: اى انصار مگر شما چه مى گفتيد؟ اين جبرئيل است مى گويد: شما گفتيد:

 

«الرجل قد ادركته رغبة ببلدته و رأفة بعشيرته

رغبت به شهرش و رأفت به عشره اش اين مرد را فراگرفته است.

اى انصار مگر از مهربانى من نسبت به مردم مكه افسرده ايد، گذشت و عفو مرا معاشقه با آنان انگاشته ايد؟!

گفتند نه:

از اين در وحشت افتاديم كه تو از دست ما بروى و در اين ديار كه وطن توست بمانى، ما را از تو دريغ مى آيد، نمى توانيم از تو دل بركنيم و از حضرتت دست برداريم.

 

فرمود: من چگونه از شما دل بر مى كنم؟! نه نه اگر من از شما بگذرم و شما را بگذارم نام من و اسم من ديگر چه خواهد بود، مردم مرا ديگر چه بنامند؟!

مگر من بنده خدا و به فرمان او و رسول او نيستم، من به ديار شما كه آمدم بخواست خود نيامدم، هجرت به سوى خدا و شما كردم كه به ديار شما آمدم، آمدم تا با شما زنده باشم و تا با شما بميرم.

«فالمحيا محياكم والممات مماتكم»

اين دو جمله اخير به اندازه اى محبت خيز و شور انگيز بود كه طوفانى از احساسات برپا كرد و انصار به شدت به گريه افتادند، شاعران حتى ليلى و مجنون هم بهتر از اين و با صفاتر از اين كلمه مهرى نگفته اند.

 

كجا از كلمات مهرانگيز شاعرى يا عاشقى اين قدر مهر و طراوت مى ريزد؟!

منظره تماشائى است كه از آن بهتر منظره اى نيست، فقط منظره ساعت پيش كه اهل مكه و قريش را نوازش فرمود و به گريه انداخت، شگفت تر از اين بود.

مردم قريش به صف شده گوش و چشم به سوى پيامبر دوخته بودند كه از خانه كعبه درآيد و درباره آنان فرمان صادر كند، و آيا چه فرمانى در حق آنان صادر مى كند، همه هستى و شهر خود را وابسته به دستورى مى دانستند كه پيامبر هم اكنون با آمادگى كامل 12 هزار مسلح انتقام جو صادر مى كند.

 

اهل مكه و بخصوص قريش ديدند لب گشود و فرمود: اى جمعيت قريش بد همسايگان و عشيره پيغمبرى چون من بوديد، كار را به آنجا رسانديد تا مرا از اين ديار رانديد و پس از آن هم مرا رها نكرديد و به تعقيب من لشگر كشيديد و بر من تاختيد، چيزى در حق من فروگذار نكرديد، «يعنى من حق قصاص و انتقام دارم و شما كه با پيامبر خدا چنين كرده ايد احترام خون و مال نداريد، پس مردانتان ذبح، كودكانتان اسير، خانه هايتان خراب و اموال و ثروتتان نصيب لشگر فاتح اين همه حق من است و قدرت اجرا هم آماده شنيدن حكم است».

رسول بزرگوار اسلام از خود آنان پرسيد كه اينك من با شما چه معمول دارم؟ چه مى گوئيد و چه گمان داريد؟!

 

همين كه نمايندگان مكه گفتند: ما مى گوئيم: برادر ارجمند مائى و بردار زاده ارجمند مائى

«نقول اخ كريم و ابن اخ كريم»

يعنى غير از معامله برادرى و سلوك برادرى از تو هرچند امروز با تمام قدرت بر ما مسلط شده اى توقع و انتظار نداريم، اين جمله را گفتند و منتظر تأثير آن شدند به نظرشان آمد كه رسول خدا از كلمه برادرى ياد برادران يوسف افتاد، كه برادران كارى كردند كه گرگ ها نكردند، ولى يوسف همه را نديده گرفت كه گوئى اصلًا كارى از جانب برادران نسبت به او صورت نگرفته است!! ولى مردم مكه بيش از برادران يوسف گرگى كرده بودند، برادران فقط يك روز نسبت به يوسف گرگى كردند، و اينان سيزده سال مداوم در مكه گرگى كردند و هشت سال در مدينه به تعقيب اين يوسف مصر وجود آمدند، اينان جگر پيامبر را از پهلوى حمزه سيدالشهداء و هفتاد شهيد احد در آوردند!!

 

لكن اگر اينان گرگى بيشترى كرده اند، پيامبر هم اگر عفو كند كارى بسيار مهم تر و بزرگ تر از يوسف كرده بنابراين فرمود:

من كلمه اى را مى گويم كه يوسف گفت: هيچ نكوهش و سرزنش متوجه شما نيست، تا آنجا كه گوئى در پرونده شما هيچ نقطه سياهى وجود ندارد برويد!!

آزاد! راهتان به هر سو بخواهيد باز است، يعنى علاوه بر اين كه به حيات شما و دارائى و هستى شما نظر مرحمت شد، از تأديب شما و تبعيد شما و هرگونه قصاص و انتقام از شما و هر شكل محدوديت نسبت به شما هم صرف نظر شده، آزادى مطلق داريد به هر جا بخواهيد برويد راهتان باز است، مثل رحمت الهى كه راه آن از شش سو باز است:

«اذهبوا انتم الطلقاء»

 

از اين سخن مهرانگيز طوفان احساسات برخاست و صداى گريه به آسمان بلند شد، تا جائى بر مردم مكه جوّ رحمت حاكم شد كه گوئى صحنه وصال و بزم است نه صحنه قتال و رزم الله اكبر! گوئى در مكه برفراز محيط دشمن و دوست، شهپر عشق از آسمان سايه افكنده، نه لشگرى جنگ جو و سلحشور و مسلّحانه شهر دشمن را فتح كرده است.

 

گوئى پيامبر رحمة للعالمين مأمور است كه بر جبهه قبله هر روزه مسلمين، خطوط تلاقى قدرت و نيروى مسلمين را با دشمن از نظر هدف كعبه هُدىً لِلْعالَمِينَ و قبله جنگ هم نمايان كند، تا هر روز مسلمين در استقبال با قبله عبادت قبله جنگ را هم از نظر هدف بنگرند و از نگاه خود دور ندارند، كه برعكس ميدان هاى پروحشت فتح آلمان يا ژاپن، يا مسكو، يا آمريكا و شهر هيروشيما كه آتش سوزى و كشتار و خون با آه و ناله به آسمان بر مى شوند، جنگ اسلام و فتح و پيروزى اسلام را در قبله بنگرند كه اينجا مثل اين كه دو سپاه براى عذرخواهى از يكديگر آمده اند، مانند برادران يوسف كه تازه به هم رسيده اند مى گريند، پيغمبر هر دو لشگر را هر كدام در توبه اى آنقدر مى نوازد تا به گريه وا مى دار است راستى اى مردم امروز جهان و اى مردم روزگار، و اى جوامع انسانى فوج آهن است يا موج عاطفه؟!!

 

آن يك لشگر مدينه را كه اهل صفا هستند در دامن كوه صفا و سركوه صفا با كلمات مصطفى به مهر خويشتن آن چنان به خود نزديك مى كند و در خود مى فشرد و خود را در آنان مى فشرد كه زمزمه وحدت حيات و ممات از آن شنيده مى شود!

مى گويد: بايد من در كوى شما زندگى كنم تا زنده هستم چون زندگانى صحيح آن زندگانى است، و با شما و در ميان شما بميرم هنگامى كه مردم چون مردن خجسته و فرخنده آن مردن است:

«فلمحيا محياكم والممات مماتكم»

 

و آن ديگر لشگر دشمن يعنى قريش و اهل شهر مكه را از تنگناى فشار خجلت و لب پرتگاه فنا بر مى گرداند و زمزمه اى از كار برادران يوسف با يوسف به ياد مى آورد و بعد عفو بدون سرزنش مى دهد و فرمان آزادى اعلام مى كند كه:

«ذهبوا فانتم الطلقاء»

و خلق با تجديد حيات روبه رو مى شوند و هاى هاى گريه مى كنند.

 

بيگانگان و مسلمانان فتح مكه را هر كدام از منظرى در نظر گرفته اند جرجى زيدان در فتات غسّان و ابومحمد مارون در قصيده النبى محمد و ديگران از نظر تواضع و فروتنى پيامبر در هنگام ورود لشگر به شهر مكه كه چشم فرو مى هشت و سجده بر تخت روان و جهاز شتر مى كرد مى گفت:

«اللهم العيش عيش الآخرة»:

خداوندا زندگى، زندگى آخرت است.

 

و در همين حال هم اسامة بن زيد را در رديف خود سوار كرده بود تا بگويد غرور مغروران و كبر متكبران و حالت خودشيفتگى زورمندان بايد بشكند و باد نخوت از دماغشان بيرون رود، و بر كسى فضيلت فروشى و فخر نفروشند.

 

جرثومه پليدى و ريشه حاكمان بدتر از گرگ اموى ابوسفيان هم پيامبر را از نظر اطاعت قواى مسلمين نظر مى كرد، و در حيرت و شگفتى بود كه از انگشتان دست نسبت به او منقادتر و رام تر و فرمانبردارتر بودند.

 

ابوسفيان وقتى صبح سپيده صداى بلال را به اذان شنيد و پيامبر را ديد كه وضو مى گيرد، مسلمانان هجوم آورده دست زير آب وضوى او گرفته قطرات آب وضو را براى استشفاء از هوا مى گيرند گفت: والله من به مثل امروز كسرى و قيصر را نديدم!

 

وقتى به عنوان جارچى از پيامبر اذن گرفت كه زودتر نزد اهل مكه رفته و آنان را خبردار كند كه پيامبر با لشگر مجهز آمده، عباس مأمور شد كه او را در تنگه كوه نگاه دارد، وقتى فوج فوج لشگر اسلام را ديد به عباس گفت: اى ابالفضل پسر برادرت پادشاهى عظيم را در آغوش گرفته است، عباس گفت: واى بر تو اين مقام پيامبرى است.

 

از منظر ديگر بيائيد با همه وجود پيامبر را تماشا كنيد: استيلاى قشون هاى دنيا بر كشورها براى به دست آوردن بازار و براى كشيدن عوائد و مكيدن رمق كشور مستعمره است، آن هم با اعمال انتقام جويانه يا قانون تورات كه شهرى را كه مى گرفتند هر ذى نفس را در آن مى كشتند و حتى چهارپايان را، ولى اميرمؤمنان كه نگاهش به پيامبر و منش او از همه صائب تر بود و با ديدى ديگر مى نگريست وضع رفتار پيامبر را با مردم مكه مى بيند كه در سال صلح حديبيه قريش پيامبر را راه نداد كه به مكه وارد شود و زيارت كند و حج به جاى آورد ولى پيامبر همين كه از مكه برگشت و خيبر را فتح كرد طلاهاى شمش غنائم را براى مردم مكه فرستاد كه ميان مردم تقسيم شود.

 

با آن كه در سال عمرة القضا كه ميان سال حديبيه و فتح مكه بود، و براى اردوى پيامبر طبق قرارداد صلح سه روز آن سال شهر مكه تخليه شده و به آنان واگذار شد عصر روز سوم نمايندگان شهر مكه آمدند كه اى محمد شهر را خالى كن، پيامبر پيشنهاد داد كه اجازه دهيد امشب هم در شهر به سر برم، قصد دارم به شما وليمه عروسى بدهم گفتند: نه اجازه و مهلت نيست، نه وليمه تو را مى خواهيم و نه هم اجازه توقف بيشتر از سه روز مى دهيم. پيامبر به اميرمؤمنان فرمود: كه منادى در ميان لشگر ندا دهد تا غروب كسى از نفرات ما در شهر مكه نباشد.

 

هرچه سعدبن عباده به قريش خشم كرد كه شهر مكه ملك شما نيست، ما نخواهيم رفت باز پيامبر سعد را خاموش كرده خود سوار شد و پيش از غروب از شهر بيرون آمد.

با اين همه سوابق مردم مكه، رسول خدا طلاهاى شمس را بار قاطر و شتر كرد به مكه فرستاد كه به دست سه نفر: ابوسفيان و سهيل بن عمر و صفوان بن اميه ميان مردم بينواى مكه پخش شود!!

نگاه مآل انديش على در عاقبت فتح مكه آن قدر ائتلاف و رحمت ديد كه وضع سوق الجيشى و اسلحه از ياد رفت.

 

كعبه قبله جنگ از نظر هدف هيچ گاه غايب از نظر اميرمؤمنان نمى شد، و راهنمائى مى كرد كه هدف جنگ هاى اسلام قلع و قمع دشمن نبوده و نيست، بلكه سركوبى و مغلوبيت او هم نبود، هدف فقط تسكيت آنان از هيجان هاى عصبى و آماده كردن ايشان براى نزول رحمت و پذيرش هدايت بود.  هر انسانى كه از طريق آيات قرآن و روايات اهل بيت و تاريخ بى نظير حيات رسول خدا را به دقت مورد مطالعه قرار مى دهد بى اختيار در برابر قدرت ايمانى و عملى و اخلاقى و اخلاص و روش و منش اين گوهر عرشى، و ملكوتى فرش نشين و ريشه كمالات و چشمه فيوضات و دنياى عاطفه و رأفت سر تواضع فرود مى آورد و با همه وجود به اين باور مى رسد كه مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ:

آرى اطاعت از رسول همان اطاعت از خداست، زيرا پيامبر اسلام افق طلوع صفات حق، و معدن همه فضايل، و بحر بى پايان معارف و شخصيتى است كه در اوج تخلق به اخلاق حضرت حق قرار دارد.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه


آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه