قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

یک داستان عجیب

 

یادم هست در ایام جنگو شب‌های موشک‌باران تهران، مردم منبر را ترک نمی‌کردند و موشک‌باران‌ها بر جمعیت حاضر در جلسات اثری نگذاشته بود. مردم در آن مقطع زمانی مشتاق شهادت بودند و از جنگ و شهادت واهمه‌ای نداشتند.

شب چهاردهم یا پانزدهم ماه مبارک رمضان آن سال، ساعت حدود 12 از منبر پایین آمدم و چند متر دورتر از جایگاه نشستم و به دیوار تکیه دادم. در این اثنا، جوان 22 – 23 ساله‌ای با لباسی شبیه لباس‌های دخترانه و آستین کوتاه و آرایش موی خاص آمد و جلویم نشست. معلوم بود شب اولی است که به جلسه آمده است. پرسید: حرف‌هایی که امشب زدید مال چه کسی بود؟ گفتم: اول بگو آن‌ها را پسندیده‌ای یا خوشت نیامده؟ گفت: پسندیده‌ام. گفتم: قسمتی از این سخنان از آن کسی بود که تو را ساخته، یعنی خدا؛ قسمت دیگرش هم متعلق به نماینده خدا و جانشینان او بود، یعنی پیامبر و اهل بیت او.

پرسید: حال تکلیف من چیست؟ گفتم: در چه مورد؟ گفت: شما با وضع خیابان لاله‌زار آشنایی دارید؟ گفتم: قبل از انقلاببدترین خیابان تهرانبود. گفت: من آنجا شاگرد مغازه بودم. البته، مغازه را از آنجا بردیم، چون نمی‌گذاشتند آنجا کار کنیم. شغل من و استادم هم زنانه‌دوزی است و خانم‌ها و دخترهایی که اغلب بی‌حجابند برای سفارش لباس پیش ما می‌آیند. ما بدن آن‌ها را اندازه می‌گیریم و برایشان لباس می‌دوزیم، ولی به هر حال، به بازو و شانه و بدن آن‌ها دست می‌زنیم و ... . با حرف‌هایی که من امشب شنیدم، معلوم شد کار من اشکال دارد؛ حالا چه باید بکنم؟ به شوخی گفتم: خداوند در قرآن وعده کرده که به افراد متدین در قیامت حورالعین می‌دهد. ظاهرا خداوند روزی تو را در این دنیا هم قرار داده! در پاسخ لبخند سردی زد و گفت: چه کنم؟ گفتم: می‌توانی از کارت دست برداری؟ چون خدا و پیامبر می‌گویند هم کارت حرام است، هم نگاه‌هایت و هم اندازه گیری‌هایت. گفت: بروم با خدا آشتی کنم؟ گفتم: برو آشتی کن! و رفت.

از این ماجرا ده یا دوازده سال گذشت تا اینکه یک روز در یکی از خیابانهای قمدیدم کسی با محبت مرا صدا می‌زند. آمدم بروم طرفش، دیدم فردی روحانی با چهره نورانی و آثار سجده بر پیشانی نزدم آمد و بعد از احوال‌پرسی به ناهار دعوتم کرد. عذر خواستم، چون جای دیگری مهمان بودم. گفت: پس شب بیایید؟ گفتم: در تهرانکاری دارم. گفت: در مسجد من، حدود چهارصد جوان خوب حضور می‌یابند. دوست دارم شما را ببینند. اول شب می‌توانید به مسجد ما بیایید؟ گفتم: متاسفانه، بعد از ظهر باید به تهران برگردم! گفت: حال که نمی‌توانی، آیا مرا ‌شناختی؟ گفتم: نه. گفت: من آن زنانه‌دوز لاله‌زاری‌ام!

از بوسه تو خاک زمین قدر لعل یافت بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم.

 

این کارکرد عقل و اندیشه در انسان است. این گوهری است که انسان را مقرب می‌کند و از گناهان دور می‌سازد و او را شایسته نام انسان می‌کند. 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه