توحيد؛ يعنى بندگى. امّا اين كه من يك عمرى بخورم و بخوابم و هر وقت هم محتاج باشم، قسم به خدا بخورم، و هر وقت هم لازم داشته باشم كه غم و غصه ام را رد كنم، سر بلند كنم و بگويم، يا الله!، توحيد نيست؛ بلكه توحيد به معناى واقعى مسأله، تنها عقيده به خدا نيست. چنين عقيدهاي را مشركين مكه هم داشتند؛ يعنى قرآن مجيد مى گويد: ابولهب هم خدا را قبول داشت؛ ابوجهل هم خدا را قبول داشت؛ ابوسفيان هم خدا را قبول داشت؛ آنها نمى گفتند كه اين بتهاى گذاشته شده در كعبه، سازندة عالم هستند، }وَ لَئِن سَأَلْتَهُم مَنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَ الْأَرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّى يُؤْفَكُونَ{[1]: پيغمبر! اگر به خانه رؤساى بزرگ مكه بروي و از كسانى كه اين قدر با تو دشمنى مى كنند، سؤال كني كه عالم را چه كسى درست كرده است، جواب مى دهند، خدا. اما آنها هر كارى را كه خودشان دوست داشتند، انجام مى دادند؛ مى گفتند: عالم خدا دارد، قمار هم مى كردند؛ مى گفتند: عالم خدا دارد، اما در كنار كعبه، خانه هايى داشتند كه پرچم قرمز بر آنها برافراشته بود و در آنها زنان خود را در اختيار ديگران قرار مى دادند؛ مى گفتند: عالم خدا دارد، ولى بازار رباخورى در مكه، رواج ترين بازار رباخواري منطقة عربستان بود؛ مى گفتند: عالم خدا دارد، ولي نماز نمى خواندند؛ راست نمى گفتند؛ عدالت نداشتند؛ جنايت مى كردند؛ يعني توحيد به معناي اين كه: « عالم خدا دارد»، براي آنها فايده اى نداشت. ابوجهل هم مى گفت: عالم خدا دارد؛ بلكه توحيد؛ يعنى قرار دادن همة شؤون تحت تدبيرالله. در اين توحيدى كه قرآن مى گويد، همة شؤون تحت تدبير الله هست و انسان بودن خود را در چهرة بندگى نشان ميدهد.
منبع : پایگاه عرفان