قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

ایمان و آثار آن - جلسه چهاروم - (متن کامل + عناوین)

     

    اسلام و اصل تربيت

     

    بسم الله الرحمن الرحيم

    الحمد لله رب العالمين و الصلاۀ و السلام على محمّد و اهل‌بيته الطاهرين صلوات الله عليهم اجمعين

     

    اسلام اصل تربيت را تحت عنوان تزكيه، پاكيزگى جان و پاكيزگى عقل نام مى برد. اسلام تربيت را اصل و علم را وسيله قرار داده است، ولي فرهنگ قرن بيستم، علم را هدف قرار داده و به تربيت انسان‌ها كارى ندارد. اين كه انسان چه دينى داشته باشد، در هيچ كجاى جهان مطرح نيست و تنها مدرك علمى او مطرح است؛ چنان‌كه اگر يك نفر به اين مدرك برسد، مى تواند دبير بشود و پنجاه نفر را هم مى شود زير دست او گذاشت. حالا مواردي، مثل اين كه او زناكار است، و يا لواط‌كار، و يا قمارباز، و يا بد ‌اخلاق، مطرح نيست، و تنها علم هدف است. اين شخص براى سير كردن شكم خود، فقط يك راه دارد، استفاده از مدرك دبيرى و معلمى. با استفاده از چنين مدركي، جهان او را قبول مى كند. البته، تازه در دنيا زمزمة تربيت معلم پيدا شده است. ولي در جهاني كه تحت قواعد ربانى نيست، وقتي مي‌خواهند معلّم تربيت كنند، عده اى در سمينارهاى جهانى مى نشينند و قواعدى از مغزشان تراوش مي‌كند كه معلمان بايد خود را با آن قواعد تطبيق بدهند و اين مى شود تربيت معلم. ولي در فرهنگ الهى، تربيت اصل و هدف است وعلم وسيله مي‌باشد؛ فرهنگ الهى مى گويد: علم بدون تربيت، صاحبش دزدِ با نورافكن است.

     

    نمونه‌اى از معلم تربيت ‌شده در اسلام

    در عيد قربان، شيخ مفيد اعلى الله مقامه الشريف[1] شانه بين شاگردهاى خود تقسيم كرد، امّا به دو نفر از آن‌ها شانه نداد. كلاس كه تعطيل شد، به شيخ گفتند: چرا تبعيض قايل شدى؟ گفت: چه تبعيضى؟ گفتند: به آن دو محصل شانه ندادى. فرمود: مگر در صورتشان مو در آمده است؟ از اين سخن جناب مفيد معلوم مى شد كه از زماني كه اين بچه‌ها به سر كلاس او مي‌رفتند، او به صورت آن‌ ها اصلاً نگاه نمى كرده است، از ترس خطاى چشم. همين كه او وارد كلاس مى شد، سرش پايين بود و درس را كه مى داد، بي‌درنگ مى رفت. مبادا كه در محصل‌ها فرد خوش قيافه‌اي باشد و چشمش خطا كند.[2]

    مگر مسلمانى فقط به نماز و روزه تنها است. نماز و روزه فقط دو زاويه از زاويه هاى اسلام است و ابعاد دين واقعاً زياد مي‌باشد.

     

    جملۀ دريايى سيدالشهداء عليه السلام در شب عاشورا

    بالاترين توفيقى كه خدا در تاريخ به بشر داده، شناخت دين است، در سالي، در يكى از مجالس مهم تهران، پنج جمله از حضرت سيدالشهداء عليه السلام عنوان بحثم بود، كه من كنار يك جمله از حضرت، ده شب معطل شدم و ديدم اين جمله، عجب دريايى است. نزديك شب عاشورا بود، شبي تاريك، و دشمن غرق در لذت، و ياران حضرت هم آماده براى كشته شدن. حضرت دستور داد همه يارانش به چادرش بيايند. همه آمدند. شمار آن‌ها هفتاد و دو نفر بود كه هفده و هيجده نفر از آن‌ها بچه بودند، از بچه شش‌ماهه تا يازده و دوازده ساله، و بقيه هم جوان بودند و بزرگ. وقتي همه نشستند، حضرت شروع به سخن كرد: «أُثْنِي عَلَى اللَّهِ أَحْسَنَ الثَّنَاءِ وَ أَحْمَدُهُ عَلَى السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ اللَّهُمَّ إِنِّي أَحْمَدُكَ عَلَى أَنْ أَكْرَمْتَنَا بِالنُّبُوَّةِ وَ عَلَّمْتَنَا الْقُرْآنَ وَ فَقَّهْتَنَا فِي الدِّينِ وَ جَعَلْتَ لَنَا أَسْمَاعاً وَ أَبْصَاراً وَ أَفْئِدَةً فَاجْعَلْنَا مِنَ الشَّاكِرِينَ»[3]، ياران من، پايان عمر خودم و شما را اعلام مى كنم كه امشب خوشحال بشويد كه ما از چه جاده اى حركت كرده ايم تا به اين جا رسيده ايم. جادة اول، جادة نبوت بود. اگر ما از جادة حريم نبوت نيامده بوديم، به اين جا نمى رسيديم. جادة دوم: جادة فهم قرآن بود. ما اگر قرآن مجيد را نفهميده بوديم، امشب اين جا نبوديم و در خانه هايمان سر سفرة يزيد بوديم؛ چون وقتى مى ديديم جان، مال، زن و بچه ما در خطر است، با كفر آشتى مى كرديم و مى نشستيم و بقية عمر را لذت مى برديم. الان چرا اين جا هستيم؟ چون ما از جادة قرآن آمديم؛ چون قرآن با پليدى نمى سازد. چرا اين جا آمديم؟ چون قرآن با دروغ نمى سازد. اگر در جادة قرآن نبوديم، الان ما يا در شام بوديم، يا در مدينه، يا دركوفه و همه هم در لذت بوديم. ديگر براي چه لازم بود تشنه و گرسنه اين جا بياييم تا محاصره بشويم، و جادة سوم: جادة فهم دين بود. اين جمله بود كه ما را ده شب معطل كرد. آن جا واقعاً ما هر بار كه اين جمله را تجزيه و تحليل مى كرديم، مى ديديم هر شب از دين، از اسلام و از فهم دين كم داريم. امام حسين عليه السلام فرمود: اگر ما دين را نفهميده بوديم، امشب اين جا نبوديم؛ بلكه در ميان سى هزار جمعيت عمرسعد، يا در ميان هفتاد هزار جمعيت عبيدالله بن زياد بوديم. البته، در ميان آن‌ها، يك نفر دين را فهميده بود، حر بن يزيد و بقيه دين را نفهميده بودند، ولى نماز مى خواندند و روزه مى گرفتند.

    مطلب مهمى را براى شما بگويم، پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم و على عليه السلام جنگ كردند، ولى اميرمؤمنان عليه السلام سه جنگى كه در زمان خودش كرد، با هفتاد جنگ زمان پيامبر صلّى الله عليه وآله و سلّم فرق داشت، علىعليه السلام معصوم است، پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم در ميدان جنگ با كفار رو به رو بود، پيامبر صلّى الله عليه وآله و سلّم با مشركين، با يهودي‌ها و با رومي‌هاى كافر رو به رو بود؛ ولي در ميدان جنگ جمل، نود هزار نفري كه على عليه السلام با آن‌ها رو به رو بود و حضرت دستور كشتنشان را هم داد، كساني بودند كه ظهر اذان مى گفتند و نماز مى خواندند و قرآن هم تلاوت مي‌كردند؛ يعنى بين جنگ علىعليه السلام و پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم اين فرق بود كه دشمن در ميدان جنگ پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم مى گفت: خدا را قبول ندارم، و دشمن در ميدان جنگ على عليه السلام مى گفت: اشهد ان لا اله الا الله، و علىعليه السلام مى فرمود: با اين شهادت، اين دشمن را بكش؛ چون آن‌ها دين را نفهميدند. در جنگ صفين هم علىعليه السلام با اهل قرآن رو به رو بود. آن‌ها پانصد قرآن را سر نيزه كردند، و على عليه السلامگفت: اين اهل قرآن كذايي را بكشيد. در جنگ نهروان هم چنين بود و على عليه السلام با كسانى جنگيد كه دربارة خدا خيلى داغ بودند و مى گفتند: }إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّه . {[4] على عليه السلام با آن‌ها رو به رو بود و مى گفت: اين اهل قرآن را بكشيد. خدا نكند كه ما دين را نفهميده باشيم.

     

    برنامه هاى پيامبر صلّى الله عليه وآله و سلّم جهت تزكيۀ مردم

    پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم آمد و سه برنامه را اصلاح كرد تا مردم تزكيه شدند:

    برنامة اول، مسأله انديشة مردم بود؛ يعنى پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم راه نشان داد كه مردم به چه چيزى انديشه كنند و به چه چيزى انديشه نكنند. اين دو مسأله، از مسايل بسيار مهمي است كه زير بناى شقاوت و سعادت انسان را تشكيل مى دهد؛ به آن‌ها گفت، به چه اموري بايد فكر كرد و به چه امورى بايد توجّه و فكر نكرد. پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم آمد مردم را از نظر انديشه، گذشته بين، حال بين و آينده بين به بار آورد، به قدرى دقيق كه حساب ندارد.

    برنامة دوم حضرت، اصلاح عقيده بود كه مردم به چه معتقد باشند و به چه اعتقاد نداشته باشند؛ چون اعتقاد، محرّك انسان است؛ انسان به دنبال چيزى كه دوست داشته باشد، مى رود و براى به دست آوردنش حركت مى كند، و چيزى را هم كه دوست نداشته باشد و به آن معتقد نباشد، از آن جدا مى شود و فرار مى كند. پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم آمد و اين عامل تحريك را اصلاح كرد و گفت، مردم به چه برنامه هايى عقيده پيدا كنند تا از راه عقيده، محبت پيدا نمايند و براى به دست آوردنش، آن را دنبال كنند، و به آن‌ها گفت، به چه برنامه هايى علاقه نداشته باشند. پيامبر به امتش گفت كه به چه چيز بايد دل بست، و به آن‌ها نشان داد كه از چه چيزهايى هم بايد دل بريد. البته، وقت بريدن هم به آنان نشان داد تا مردم تزكيه بشوند؛ تا شكم پرست نشوند؛ تا زرق و برق دنيا دلشان را منقلب نكند: }رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ { [5]

    بندة خدا! مواظب باش كه پسر، دختر و زنت اين كاسه پر از عقيده به خداي تو را برندارد سرازير كند.

    اصل تربيت در اسلام اصيل ترين هدف است و هر چه را كه در اين عالم حس مى كنيد، نسبت به اصل تربيت كه از آن به تزكيه تعبير شده، وسيله مي‌باشد.

    و چه شگفت‌آور كه حضرت توانست انسان را در اين قسمت تربيت كند. دو داستاني كه مي‌خواهم نقل كنم، از نمونه‌هاي اين تلاش تربيتي پيغمبر است.

     

    تزكيۀ نفس جوان تازه داماد

    باغى در مدينه بود كه به قدرى درخت‌هاى خرماى اين باغ را منظم كاشته بودند كه اين باغ، معروف به باغ نمونه شده بود. اين باغ، آب زيادى هم داشت، و صاحبش هم جوان خوش قيافه اى بود كه يكى و دو هفته‌اي مي‌شد كه عروسى كرده بود. مدينه گرم بود و او براي همين، همسرش را به باغ برده بود. او همسرش را در اتاقكى كه در آن باغ ساخته بود، سكني داد و به همسرش گفت، چند روزى مسافر هستم؛ مى روم و زود بر مى گردم. وقتى هم ‌برمي‌گردم ، دوست دارم، ناهارم حاضر باشد. جوان با آرزو و با شوق بازگشت و دوباره به زندگى تازه‌اش‌ رفت؛ آخر هنوز چند وقتى از ازدواجش بيش‌تر نگذشته بود، و همة قوايش متمركز در مسألة زناشويى بود. روزى كه آن جوان برگشت و وارد شهر شد، ديد مغازه ها تعطيل است و مدينه هم خلوت شده. او در همان حالي كه بر اسبش سوار بود و از گرما خيس عرق بود، بدون اين كه فرصتي پيدا كرده باشد تا بتواند كمي از خستگي مسافرت را از تن بيرون كند، پيگير مسألة خلوت بودن شهر شد و از يكى پرسيد، چرا مردم كار و كسب خود را تعطيل كرده‌اند و چرا مدينه خلوت شده است؟ آن شخص هم گفت، مردم شهر به دستور پيامبر اسلام صلّى الله عليه وآله و سلّم براى جنگ با روميان به سرزمين تبوك كه اكنون واقع در مرز عربستان هست، رفته‌اند. در آن زمان، بدترين جاده هم جاده مدينه به تبوك[6] بود. جوان به جلوى باغش آمد و درب را زد. همسرش آرايش كرده، تميز و با وضعيتي عالى آمد و درب را باز كرد. جوان در حالي كه دست زنش را در دستش گرفته بود، از اسب پياده شد. همسرش شتابان رفت و كاسه‌اي شربت خنك آورد و به او تعارف كرد. جوان نگاهي به اين شربت كرد كه ناگهان انديشه و اعتقاد صحيح، قرار او را تبديل به بي‌قراري كرد. سيل اشك از چشمانش سرازير شد و او بي‌آن كه از شربت خنك داخل كاسه چيزي نوشيده باشد، آن را به همسرش بازگرداند. گفت: خانم برو اسب من را زين كن. همسرش گفت: تو كه الان آمدى، كجا مى خواهى بروى؟ گفت، وقتي شربت خنك را به من دادي كه بخورم، ياد حبيبم، پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم و مسلماناني كه براى حيات قرآن و قانون خدا با او در بيابان‌هاى سوزان و راه دشوار تبوك داشتند سخت ترين شرايط را تحمّل مى كردند، صبر را از من برد. من در چنين شرايطي نمي‌توانم به فكر خوشي، لذت و آسايش باشم و خودم را نسبت به همراهي با آنان معذور بدارم. بعد با همسرش خداحافظي كرد و سوار اسب شد تا به سپاة اسلام ملحق شود. روايت دارد كه سه شبانه روز طول كشيد تا اين جوان توانست مسير بيابان تا تبوك را طى كند و به سپاة اسلام ملحق شود. زماني كه او به خدمت پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم رسيد، گرد و غبار و عرق بر تمام بدن و رويش نشسته بود، ولي او بي‌صبرانه در همان حال پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم را در آغوش گرفت، و در حالي كه نمي‌توانست گرية شوقش را از اين ديدار نگاه دارد، به حضرت گفت: آقا! من در مدينه نبودم، وقتي شما به جهاد فراخوان دادي، و اگر آن موقع در مدينه بودم، سر و جانم را فداى خاك پايت مى كردم و لحظه‌اي براي همراه شدن با شما درنگ نمي‌نمودم. [7]

     

    ام‌حبيبه[8]

    ابوسفيان ملعون و پليد كه در جنايتكارى نظير ندارد، دخترى داشت به نام ام‌حبيبه كه همسر پيامبر صلّى الله عليه وآله و سلّم بود. پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم كه به مدينه آمد، همسرش هم كه دختر ابوسفيان و خواهر معاويه بود، به مدينه آمد. ماجراي اين ازدواج اين بود كه از طرف ابوسفيان كارهايي صورت گرفته بود كه به منزلة شكستن قرارداد متاركة جنگ او با پيغمبر بود. ابوسفيان براى ترساندن مردم، مرتّب با رفقايش به قبيله هاى مسلمان بيرون مدينه و مكه حمله مى كرد، در حالي كه او با پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم چنان قراردادي داشت تا اين كه ابوسفيان عهدشكن و بى دين شبانه به قبيلة بنى سليم حمله كرد و مقدارى از اموالشان را برد و تعدادى را هم كشت و فرار كرد. رئيس قبيلة بني‌سليم به مدينه آمد، و از ابوسفيان شكايت كرد. پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم كه از ماجراي حملة شبانة ابوسفيان به قبيله بني‌سليم آگاه شد، بر كشته هاي آنان گريست و بعد هم فرمود: من انتقام شما را از ابوسفيان مى گيرم. خبر به ابوسفيان رسيد. او كه مى دانست ديگر نمى تواند در برابر حملة انتقامجويانة پيامبر مقاومتي كند، براي چاره‌جويي به مدينه رفت. در راه فكر مى كرد كه چه كسى را واسطه كند. او مي‌دانست هيچ كس بهتر از على عليه السلام نيست. براي همين وقتي اميرالمؤمنين عليه السلام را ديد، گفت: علي جان! پدر تو با پدر من رفيق بود و من هم براى تو احترام قايل هستم. بيا واسطة ما پيش پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم شو، و او را از اين تصميمي كه دربارة ما گرفته برگردان. اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: ما خود را به اطاعت از پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم ملزم مى دانيم و به هر چه پيغمبر رأى بدهد، ما همه نسبت به آن متواضعيم. با } َأَطِيعُوا الرَّسُولَ{ [9] كه نمي‌شود بالاي دست پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم ، قانون آورد. ابوسفيان به در خانة فاطمه زهرا عليها السلام ، دختر پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم ، رفت و او را به جان حسن و حسين قسم داد كه پيش پدرش برود و شفاعت او را كند و از حمله به مكه دست بردارد. فاطمه عليها السلام فرمود: پدرم از من و بچه هايم اگر براى حمله به شما كمك بخواهد، ما اولين نفراتي هستيم كه به او كمك مى كنيم. ابوسفيان پيش خود گفت: بهتر است به درب خانة خود پيامبر صلّى الله عليه وآله و سلّم بروم. سپس به خانه پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم رفت و درب را زد. دختر ابوسفيان درب را باز كرد، ولي به بابا سلام نكرد، گفت: اى ملعون! به اين خانه براى چه آمدى؟ ابوسفيان جواب داد: به خانة تو نيامدم؛ اين جا ملك تو نيست و اين جا خانة پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم هست، تو هر چند دختر منى، ولى مالك اين جا نيستى. ام‌حبيبه گفت: اگر به خانه من مى آمدى، من به تو راه نمى دادم و از آن جا بيرونت مى كردم، اما چون الان به خانة شخص كريمى آمدى، داخل بيا، هر چند كه من راضى نيستم حتي تو را ببينم؛ چون اين خانم خيلي پاك و تزكيه شده بود. ابوسفيان كه ديد ديگر نمى تواند شريك گناهكار پيدا كند، وارد اتاق پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم شد، دخترش دويد و آن فرشي را كه در بالاي اتاق پهن بود و پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم بر آن مي‌نشست، جمع كرد و گفت: تو بايد بر روى خاك بنشيني و لياقت آن را ندارى كه روى آن فرشى كه رسول خدا صلّى الله عليه وآله و سلّم بر روي آن مى نشيند، بنشيني. پس بر روي همين خاك بنشين تا اين كه پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم بيايد. او خودش مى داند و تو. [10]

    اين نمونه‌ها نشان مي‌دهد كه در اسلام، تربيت، سدى براى دفع تمام گناهان و مفاسد هست.

    دلا تا به كى، از در دوست دورى گرفتار دام سراى غرورى

    نه بر دل تو را، از غم دوست، دردى نه بر چهره از خاك آن كوى، گردى

    ز گلزار معنا، نه رنگى، نه بويى در اين كهنه گنبد، نه هايى، نه هويى

    تو را خواب غفلت گرفته است در بر چه خواب گرانى است، الله اكبر

    چرا اين چنين عاجز و بى نوايى بكن جستجويى، بزن دست و پايى

    سؤال علاج، از طبيبان دين كن توسّل به ارواح آن طيبين كن

    دو دست دعا را برآور، به زارى همى گو به صد عجز و صد خواستارى:

    الهي! به زهرا، الهي! به سبطين كه مي‌خواندشان ، مصطفي قره العين

    الهي! به سجاد، آن معدن علم الهي! به باقر، شه كشور حلم

    الهي! به صادق، امام اعاظم الهي! به اعزاز موسي كاظم

    الهي! به شاه رضا، قائد دين به حق تقي، خسرو ملك تمكين

    الهي! به نقي، شاه عسكر بدان عسكري كز مَلَك داشت لشكر

    الهي! به مهدي كه سالار دين است شه پيشوايان اهل يقين است

    كه بر حال زار بهايي عاصي سر دفتر اهل جرم و معاصي

    كه در دام نفس و هوي اوفتاده به لهو و لعب ، عمر بر باد داده

    ببخشا و از چاه حرمان بر آرش به بازار محشر، مكن شرمسارش

    برون آرش از خجلت رو سياهي الهي! الهي! الهي! الهي![11]

     

     

     

     

     

     

     

     

     

    پي‌نوشت

    1. الشيخ المفيد (336- 413ﻫ.ق.): أبو‌عبد الله محمد بن محمد بن النعمان بن عبد السلام بن جابر بن النعمان المعروف بالشيخ المفيد. قال الطوسي: «المعروف بابن المعلم، من جملة متكلّمي الإمامية، انتهت إليه رئاسة الإماميّة في وقته، و كان مقدّما في العلم و صناعة الكلام، و كان فقيها متقدّما فيه، حسن الخاطر، دقيق الفطنة، حاضر الجواب. و له قريب من مائتي مصنّف كبار و صغار، و فهرست كتبه معروف، ولد سنة 338 ، و توفي لليلتين خلتا من شهر رمضان سنة 413 و كان يوم وفاته يوما لم ير أعظم منه من كثرة الناس للصلاة عليه، و كثرة البكاء من المخالف و الموافق.

    فهرس التراث، ج 1، ص469ـ470 با تلخيص

    2. ممكن است اين داستان برداشتي باشد از داستاني كه ابن أبي الحديد در شرح نهج البلاغة ، ص1، ج41 آورده است:

    حدثني فخار بن معد العلوي الموسوي رحمه الله قال : رأى المفيد أبو عبد الله محمد بن النعمان الفقيه الإمام كأن فاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم دخلت عليه وهو في مسجده بالكرخ ومعها ولداها الحسن والحسين عليهما السلام صغيرتين فسلمتهما إليه وقالت له : علمهما الفقه . فانتبه متعجبا من ذلك ، فلما تعالى النهار في صبيحة تلك الليلة التي رأى فيها الرؤيا ، دخلت إليه المسجد فاطمة بنت الناصر وحولها جواريها وبين يديها ابناها محمد الرضي وعلي المرتضى صغيرين ، فقام إليها وسلم عليها ، فقالت له : أيها الشيخ هذان ولداي قد أحضرتهما لتعلمهما الفقه ، فبكى أبو عبد الله ، وقص عليها المنام ، وتولى تعليمهما الفقه، وأنعم الله عليهما ، وفتح لهما من أبواب العلوم والفضائل ما اشتهر عنهما في آفاق الدنيا ، وهو باق ما بقي الدهر.

    3. شيخ مفيد، الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج 2، ص 92.

    4. قسمتي از آية شصت و هفت سورة يوسف: حكم فقط ويژه خداست .

    5. آل‌عمران : 8. [و مى گويند:] پروردگارا! دل هايمان را پس از آنكه هدايتمان فرمودى منحرف مكن، و از سوى خود رحمتى برما ببخش زيرا تو بسيار بخشنده اى.

    6. معجم البلدان، ج 2، ص15 ذيل كلمة «تبوكُ»:

    بالفتح ثم الضم، و واو ساكنة، و كاف: موضع بين وادي القرى و الشام.

     

    7. برداشتي از تفسير القمي، ج 1، ص: 294. متن كتاب چنين است:

    و تخلف عن رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم قوم من أهل ثبات و بصائر لم يكن يلحقهم شك و لا ارتياب و لكنهم قالوا نلحق برسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم منهم أبو خثيمة و كان قويا و كانت له زوجتان و عريشتان فكانت زوجتاه قد رشتا عريشتيه و بردتا له الماء و هيأتا له طعاما، فأشرف على عريشته، فلما نظر إليهما قال و الله، ما هذا بإنصاف رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم فقد غفر الله له ما تقدم من ذنبه و ما تأخر، قد خرج في الصخ و الريح و قد حمل السلاح مجاهدا في سبيل الله و أبو خثيمة قوي قاعد في عريشته و امرأتين حسناوتين لا و الله ما هذا بإنصاف ثم أخذ ناقته فشد عليها رحله فلحق برسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم فنظر الناس إلى راكب على الطريق فأخبروا رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم بذلك فقال رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم كن أبا خثيمة، فأقبل و أخبر النبي بما كان منه فجزاه خيرا و دعا له.

    8. أُم حبيبة (17 قبل البعثة ـ 44 ): رملة بنت أبي سفيان صخر بن حرب. هاجرت مع زوجها عبيد الله بن جحش الاسدي، أسد خزيمة من مكة إلى أرض الحبشة، فافتتن عبيد الله و تنصّر بها، و مات على النصرانية، فلمّا قدمت أُمّ حبيبة المدينة تزوّجها رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم، و اختلف فيمن ولي عقدة النكاح، فقيل: عثمان بن عفان، و قيل: خالد بن سعيد بن العاص، و قيل: بل زوّجها إياه النجاشي و هي بأرض الحبشة. توفّيت أُمّ حبيبة بالمدينة سنة أربع و أربعين، و قيل: اثنتين و أربعين. موسوعةطبقات الفقهاء، ج 1، ص 88 ـ 89

    9. نساء : 59، و به صورت مكّرردر قرآن كريم آمده است.

    10. إعلام الورى بأعلام الهدى، ص105ـ 106:

    قَالَ أَبَانٌ وَ حَدَّثَنِي عِيسَى بْنُ عَبْدِ اللَّهِ الْقُمِّيُّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ: لَمَّا انْتَهَى الْخَبَرُ إِلَى أَبِي سُفْيَانَ وَ هُوَ بِالشَّامِ مِمَّا صَنَعَتْ قُرَيْشٌ بِخُزَاعَةَ أَقْبَلَ حَتَّى دَخَلَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلى اللّه عليه و سلم فَقَالَ يَا مُحَمَّدُ احْقُنْ دَمَ قَوْمِكَ وَ أَجِرْ بَيْنَ قُرَيْشٍ وَ زِدْنَا فِي الْمُدَّةِ قَالَ أَ غَدَرْتُمْ يَا أَبَا سُفْيَانَ .قَالَ لَا قَالَ فَنَحْنُ عَلَى مَا كُنَّا عَلَيْهِ فَخَرَجَ فَلَقِيَ أَبَا بَكْرٍ فَقَالَ يَا أَبَا بَكْرٍ أَجِرْ بَيْنَ قُرَيْشٍ قَالَ وَيْحَكَ وَ أَحَدٌ يُجِيرُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلى اللّه عليه و سلم ثُمَّ لَقِيَ عُمَرَ فَقَالَ لَهُ مِثْلَ ذَلِكَ ثُمَّ خَرَجَ فَدَخَلَ عَلَى أُمِّ حَبِيبَةَ فَذَهَبَ لِيَجْلِسَ عَلَى الْفِرَاشِ فَأَهْوَتْ إِلَى الْفِرَاشِ فَطَوَتْهُ فَقَالَ يَا بُنَيَّةِ أَ رَغْبَةً بِهَذَا الْفِرَاشِ عَنِّي قَالَتْ نَعَمْ هَذَا فِرَاشُ رَسُولِ اللَّهِ ص مَا كُنْتَ لِتَجْلِسَ عَلَيْهِ وَ أَنْتَ رِجْسٌ مُشْرِكٌ ثُمَّ خَرَجَ وَ دَخَلَ عَلَى فَاطِمَةَ فَقَالَ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ وَ سَيِّدِ الْعَرَبِ تُجِيرِينَ بَيْنَ قُرَيْشٍ وَ تَزِيدِينَ فِي الْمُدَّةِ فَتَكُونِينَ أَكْرَمَ سَيِّدَةٍ فِي النَّاسِ قَالَتْ جِوَارِي فِي جِوَارِ رَسُولِ اللَّهِ قَالَ فَتَأْمُرِي ابْنَيْكِ أَنْ يُجِيرَا بَيْنَ النَّاسِ قَالَتْ وَ اللَّهِ مَا يَدْرِي ابْنَايَ مَا يُجِيرَانِ مِنْ قُرَيْشٍ فَخَرَجَ فَلَقِيَ عَلِيّاً فَقَالَ أَنْتَ أَمَسُّ الْقَوْمِ بِي رَحِماً وَ قَدِ اعْتَسَرَتْ عَلَيَّ الْأُمُورُ فَاجْعَلْ لِي مِنْهَا وَجْهاً قَالَ أَنْتَ شَيْخُ قُرَيْشٍ تَقُومُ عَلَى بَابِ الْمَسْجِدِ فَتُجِيرُ بَيْنَ قُرَيْشٍ ثُمَّ تَقْعُدُ عَلَى رَاحِلَتِكَ وَ تَلْحَقُ بِقَوْمِكَ قَالَ وَ هَلْ تَرَى ذَلِكَ نَافِعِي قَالَ لَا أَدْرِي فَقَالَ يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي قَدْ أَجَرْتُ بَيْنَ قُرَيْشٍ ثُمَّ رَكِبَ بَعِيرَهُ وَ انْطَلَقَ فَقَدِمَ عَلَى قُرَيْشٍ فَقَالُوا مَا وَرَاءَكَ قَالَ جِئْتُ مُحَمَّداً فَكَلَّمْتُهُ فَوَ اللَّهِ مَا رَدَّ عَلَيَّ شَيْئاً ثُمَّ جِئْتُ ابْنَ أَبِي قُحَافَةَ فَلَمْ أَجِدْ عِنْدَهُ خَيْراً ثُمَّ جِئْتُ إِلَى ابْنِ الْخَطَّابِ فَكَانَ كَذَلِكَ ثُمَّ دَخَلْتُ عَلَى فَاطِمَةَ فَلَمْ تُجِبْنِي ثُمَّ لَقِيتُ عَلِيّاً فَأَمَرَنِي أَنْ أُجِيرَ بَيْنَ النَّاسِ فَفَعَلْتُ قَالُوا هَلْ أَجَازَ ذَلِكَ مُحَمَّدٌ قَالَ لَا قَالُوا وَيْحَكَ لَعِبَ بِكَ الرَّجُلُ أَ وَ أَنْتَ تُجِيرُ بَيْنَ قُرَيْش .

    11. ديوان شيخ بهايي، مثنوي پنجم.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه