قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

دير بحيراى راهب‏

بازرگانان قريش طبق معمول هر سال، يك بار به سوى شام و يك بار به سوى يمن ميرفتند.

ابوطالب رئيس و شيخ قريش نيز گاه در اين سفرهاى تجارتى شركت ميكرد، پيامبر اكرم (ص) كه پس از وفات پدربزرگ خود عبدالمطلب، در كفالت عموى بزرگوار خويش ابوطالب بود، در يكى از اين سفرها با عمويش همراه بود، آن حضرت در سفر اول خود به شام در كنار ابوطالب بيش از دوازده سال نداشت.

كاروان قريش آماده حركت بود، برادرزاده دست از عموى خويش برنداشت و با اصرار و پافشارى از او خواست كه وى را نيز به همراه برد، رئيس بزرگوار و مهربان قريش با اين كه سختيهاى سفر را ميدانست، و از خطرات راه آگاه بود، نتوانست او را كه بينهايت دوست داشت نااميد كند.

كاروان به راه افتاد اما هنوز به مقصد خود نرسيده بود كه در بيرون شهر بصرى حوادثى اتفاق افتاد كه برنامه مسافرت ابوطالب را به هم زد.

ساليان درازى بود كه راهى مسيحى ولى يكتاپرست «1» به نام بحيرا در سرزمين بصرى صومعهاى داشت و در آن به عبادت مشغول بود، او اطلاعات زيادى از كتابهاى مذهبى گذشته داشت، اصولا در اين صومعه نسلهائى از راهبان مسيحى زندگى كرده بودند كه هر كدام پس از مرگ جاى خود را به ديگرى وا ميگذاردند، كتابى نيز در ميان ايشان دست به دست ميگشت كه به صورت ميراثى گرانقدر نگهدارى ميشد، و آگاهيهاى اين راهبان به آن كتاب منتهى ميگشت.

كاروان قريش هر سال در كنار اين صومعه متوقف ميكرد تا رفع خستگى كند، ولى هرگز بحيرا را نميديد، و نميتوانست با او تماس برقرار كند، اما امسال به محض اين كه فرو آمد با بحيرا برخورد كرد كه از صومعه خويش پائين آمده و آنان را به غذا دعوت ميكرد!

مردى از قريشيان پرسيد اى بحيرا به خدا سوگند كار امروز تو شگفتآور است، ما ساليان دراز از كنا رصومعه تو گذر ميكرديم، و چنين رفتارى از تو نميديديم! بحيرا پاسخ داد: آرى راست ميگوئى ولى شما مهمان هستيد، و من دوست دارم كه شما را اكرام نمايم و به شما غذا بدهم.

همه سر سفره او جمع شدند، و تنها پيامبر اكرم به خاطر كمى سن كنار بارها به جا ماند. عالم و زاهد مسيحى هنگامى كه به مهمانان دقت كرد، در ميانشان مطلوب خود را نيافت گفت: اى قريشيان نبايد هيچ كس از سفره من دور بماند پاسخ دادند همه بر سر سفره حاضرند جز جوانى خردسال كه براى محافظت بارها مانده است گفت نه! بايد همه بيايند، مردى از قريشيان گفت: ما سزاوار سرزنش هستيم زيرا فرزند عبدالله بن عبدالمطلب با ما در اين ميهمانى همراه نشده است، پيامبر را بر سر سفره راهب آوردند، راهب فقط به اين ميهمان خردسال مينگريست، او با دقت فراوان حركات و اعمال و قد و قامت و سيماى اين نوجوان قريشى را در نظر داشت، پس از پايان غذا آنگاه كه همه برخاستند و رفتند گفت: اى جوان به حق لات و عزّى از تو ميخواهم كه به همه پرسشهاى من پاسخ دهى، پيامبر فرمود: با نام لات وعزّى چيزى از من مخواه به خدا سوگند من به چيزى مانند اينها به بغض و كينه و دشمنى نظر نميكنم، بحيرا گفت: پس به خدا سوگند به من خبر ده از آنچه از تو ميپرسم، پيامبر فرمود: از هر چه ميخواهى بپرس، بحيرا سئوالاتى در مورد بيدارى، خواب، و حالات و زندگى آن حضرت نمود، و پاسخهائى شنيد كه همه با آنچه انتظار داشت تطبيق ميكرد.

آنگاه به پشت شانه پيامبر نظر كرد، و در ميان دو كتف او به جستجوى خالى كه بعدها مهر نبوت نام گرفت پرداخت و آن را به شكلى كه انتظار داشت و در همانجا كه ميدانست يافت، پس از اين بازبينى روى خود را به ابوطالب كرد و گفت: اين جوان با تو چه نسبتى دارد. ابوطالب پاسخ داد فرزند من است «فرزند معنوى» بحيرا گفت: اين فرزند تو نيست و نبايد او فعلا پدرى داشته باشد، ابوطالب گفت: آرى او فرزند برادر من است، گفت: پدرش چه شده؟ ابوطالب پاسخ داد پدرش در حالى كه مادرش به او حامله بود از دنيا رفته است، بحيرا گفت: راست گفتى اين برادرزادهات را به شهر خودش بازگردان. و از كينه ها و نقشه هاى يهود در مورد او بترس و بر حذر باش، به خدا سوگند اگر يهود او را ببينند و آنچه من دانستم و شناختم بدانند و بشاسند وى در معرض خطر قرار خواهد گرفت، اين برادرزاده تو در آينده شأنى عظيم خواهد يافت .

 

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه