در یکی از آن کتابهايي كه در آن كتابخانه خواندم، داستان خیلی جالبي را نقل كرده بود. داستان چنين بود: خانم زیباچهرهای كه به جوانی دل بسته بود، به او پیشنهاد گناه میدهد. در پاسخ به اين پيشنهاد، این جوان جواب خيلي زيبايي داد. او به اين خانم گفت: من جوان هستم و در اوج غریزۀ جنسی قرار دارم، و تو هم زن جوان و زیبایی هستي، و فکر میکنی من باید سریع به خواستهات پاسخ مثبت بدهم و بيدرنگ آن را قبول کنم. امّا با ارزیابیاي که من دارم، اگر بدنم قطعه قطعه شود، من نمیتوانم دعوتت را قبول کنم. آن زن گفت: مگر تو چه ارزیابی داری؟ آن جوان گفت: قرآن در آيۀ صد و سي و سه سورۀ آلعمران میگوید:
} وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقينَ.{ [13]
حالا اگر متري بیاوريم و اندازۀ طول و عرض قد و پنهاي تو را بگیريم، بر ما محدود بودن آنها معلوم خواهد شد. حالا من بيايم خود را براي چنين حجمي از زيبايي، خود را از آن بهشت با آن وسعت و پهنا محروم كنم و آن را از دست بدهم ؛ چون خدا گفته، زنا شما را از بوی بهشت محروم میکند[14]، و من به جاي آن بيايم تو انسان سي کیلويي را كه صد و چهل پنجاه سانت قد، و پنجاه سانت عرض دارد، بگيرم و به قیمت کنار تو بودن، بهشت به پهنای آسمانها و زمین را که خدا وعده داده، رها کنم؟ اي خانم زيبارو! چقدر دچار حماقت شدهاي كه مرا به چنين معاملة خسارتباری دعوت میکنی!
این ماجرا، متعلّق به عفتپيشگي پسر جواني دیندار بود.
منبع : پایگاه عرفان