صاحبخانه به من گفت: پنجاه سال پیش، البته، حالا كه من دارم اين داستان را نقل ميكنم، نود سال هم بيشتر از آن گذشته است. روی همین منبر یک گوینده و یک عالم سید منبر میرفت. آن روز من و پدرم كه زنده بود و دو تایی رو به روی منبر نشسته بودیم، سید بر روی منبر گفت: مردم! خوشاخلاق باشید؛ نرمخو باشید؛ اهل محبت باشید؛ اهل مهر باشید؛ بداخلاق نباشید؛ تندخو و عصبانی نباشید؛ تلخ نباشید. بعد سيد این داستان را گفت: من در مدرسۀ عبداللهخان كه اول بازار بود، با یک طلبۀ شمالی هم حجره و هم درس بودیم و استادی داشتیم که در این مدرسه به ما در رشتهای درس میداد. شانزده تا بیست نفر هم بوديم كه در درس این استاد شركت ميكرديم. ما آن وقت، بیست تا بیست و دو سال سن داشتیم كه این طلبة شمالی در درس به استاد اشکال کرد و گفت: استاد! این که شما دارید میگویید، درست نیست و مطلب درست اين است. البته، آن طلبه اشتباه ميگفت. استاد گفت: نه، مطلب من درست است. طلبه گفت: نه، مطلب شما درست نيست. اين را كه گفت، استاد از کوره در رفت و چنان با كلامات زشت به این طلبة شمالی حمله کرد که قابل بازگو كردن نيست.
سيد واعظ گفت: این طلبة شمالی خیلی خُرد شد و جلوی همة ما همدرسیهايش خیلی خجالت زده شد. خیلی هم به او برخورده بود. او از سر درس بلند شد و رفت. بعد یک ساعت که درس تمام شد، ما آمدیم از او دلجویی بکنیم و به او بگوییم كه استاد بود و احترامش هم واجب است. بالاخره اين چيزها در درس و يا مباحثه پيش ميآيد و بايد او آن را به دل نگيرد، و نبايد به خاطر آن، از درس خواندن منصرف شود؛ بعد از چند روز هم استاد يادش ميرود و هم او. واعظ گفت به سراغش كه رفتم، ديدم هم خودش نيست و هم اثاييهاش كه یک رختخواب بود و یک و يا دو دست لباس کهنه. فكر كردم او به مدرسۀ دیگري رفته است. بيست روزی و يا یک ماهی من و چند تا از همدرسيهايش به هر چند تا مدرسة علمیه در تهران بود، سر زدیم، امّا دیدیم از اين طلبه خبري نيست. بيست سال بعد که من به درس خواندنم ادامه دادم و عالم شدم و منبری گشتم و استاد ما هم از دنيا رفته بود؛ همين استادي که عصبانی بود و دل این طلبه از دست او شکسته شد و رنجیدهخاطر گشته بود. بيست سال بعد از مردن استاد، من استادم را در عالم رؤیا دیدم. او در حالي كه گریه میکرد، به من گفت: بعد از مردنم به دنبالم آمدند و گفتند: پیغمبر اسلام صلّي الله عليه و آله و سلّم در دادگاه شما را میخواهد. من بلند شدم و به دادگاه رفتم. پیغمبر اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم خیلی تلخ با من برخورد کرد و به من گفت: تو به یک طلبه توهین کردی، و با اين توهين، دل طلبهاي را شکستهاي و او از توهين تو تحقیر شد و از طلبگی درآمد. چه بسا اگر او میماند، حکیم، و يا عارف و يا مرجع تقلیدی میشد. تو با این تلخیات به دین من و به مردم من ضرر زدی و تو محکومي. استاد گفت: اين چند سالي كه مردهام، من در عالم برزخ در رنج و در سختیام. سيد! من نسبت به تو حق معلمی دارم، این طلبه را پیدا کن و از او رضایت بگیر؛ چون من این جا در عذاب هستم. واعظ گفت: اين را كه استادم به من در خواب گفت، من از خواب بيدار شدم.
من خیلی خواب نقل نمیکنم، مگر خوابی که مطابق با آیات قرآن و روایات باشد و خواببین هم برای من اطمینانآور باشد، مثل این واعظ بزرگواری که آن صاحبخانه از او خیلی تعریف میکرد.
واعظ گفت: خیلی به دنبال آن گشتم و نتوانستم او را پيدا كنم. سه يا چهار ماه طول کشید تا از طریق مازندرانیهایی که متعلّق به آن منطقه بودند و گاهی هم به تهران میآمدند و با خود برنج و مرکباتی میآورند كه بفروشند، خبری از او گرفتم، و معلوم شد كه او همان روز لباسش را در آورده و به منطقهاي در ساري رفته و در همان محلّ خودش شغل کشاورزی را انتخاب کرده.
واعظ گفت: یک نامه براي او نوشتم و جریان خوابم را براي او تعريف كردم. آن وقت چون ماشین نبود و باید با اسب و قاطر نامهها را میبردند و جواب را ميگرفتند و ميآودند، رسيدن نامه و آمدن جواب نامه طول ميکشید. براي همين تا رسيدن جواب نامۀ آن طلبۀ سابق به من، يك ماهي طول كشيد. او در جواب نامه نوشته بود: هر چند دلم از دست اين استاد زخم خورده بود و هر وقت او را یاد میکردم، نفرت به من دست میداد، اما راضی نیستم این پیرمرد بیچاره در برزخ دچار سختی بشود، و من از او راضی شدم و از خدا هم خواستم مشکل او را حل کند. واعظ گفت: رضايت را كه از آن طلبۀ سابق گرفتم، یک شب جمعه استاد را در خواب دیدم. او من را خیلی دعا کرد و گفت: از وقتی از آن طلبه رضايت گرفتي، مرا آزاد کردند و من دیگر مشکلی ندارم؛ نمازها، روزهها و درسدادنهایم را قبول کردند. تا وقتی که من گرفتار بودم، میگفتند هیچ چيزي از پروندهات را امضا نمیکنیم. اين يك ماجرا بود.
منبع : پایگاه عرفان