قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

واقعه ‏اى عجيب در نيشابور

از طرف يكى از دوستان كه در عشق به امام زمان عليه السلام زبان زد اهل ايمان در نيشابور است و با شنيدن نام آن حضرت و ياد آن يادگار انبياء و امامان عليهم السلام چون باران بهار از ديده اشك مى بارد، در دهه دوم ماه ذو الحجه به مناسبت عيد ولايت جهت تبليغ دعوت شدم.

چند شبى از مجلس نورانى تبليغ گذشته بود كه يكى از دوستان روحانى ام كه در مشهد زندگى مى كند به ديدنم آمد و به تقاضاى من بنا شد تا آخرين شب اقامتم در نيشابور نزد من باشد.

در آن زمان مشغول نوشتن تفسير صحيفه سجاديه امام زين العابدين عليه السلام بودم، روزى هنگام عصر دوست روحانى ام جهت رفع خستگى به من پيشنهاد پياده روى در بلوار كمربندى شهر را داد، خواسته او را پذيرفتم، قلم بر زمين گذارده، همراه او وارد بلوار كه نزديك محل اقامتم بود شديم.

از پياده روى ما دو نفر چيزى نگذشته بود كه جوانى همراه با ماشينى لوكس كنار ما ترمز كرد و با لحنى محبت آميز از ما خواست تا مقصدى كه در نظر داريم سوار ماشين شويم. دوستم با اشاره دست و چشم از من خواست كه او را از خود برانم و از سوار شدن به ماشين او كه معلوم نبود صاحبش كيست و چه هدفى دارد خوددارى كنم.

من با توجه به وضع جوان كه چهره اى امروزى و مناسب با وضع غربيان داشت و لباسى رنگى و آستين كوتاه بر تن او بود و نشان مى داد صد در صد در فرهنگ بيگانه استحاله شده و خلاصه، بيمارى است كه نياز به طبيب مهربان و همنشين اثرگذار و رفيقى دلسوز و دوستى خيرخواه، دارد سوار ماشين شدم و از دوست روحانى ام خواستم كه او هم با من همراه شود.

دوست روحانى ام در كمال بى ميلى آن هم در زمانى كه رزمندگان با كرامت اسلام در جبهه جنوب و غرب مشغول جنگ با صداميان كافر و حاميانش بودند و منافقان كور دل هم هر روز در گوشه و كنار شهرها به جان مردم آتش مى زدند و خانواده ها را داغدار مى كردند با ترس و لرز سوار ماشين شد.

راننده از من پرسيد: كجا مى رويد تا شما را برسانم؟ گفتم: هر كجا دلخواه تست. از جواب من خوشش آمد، پرسيد اهل كجايى؟ گفتم:

تهران، گفت: در اين شهر چه مى كنى؟ گفتم: براى ديدار و زيارت تو آمده ام. از چنين برخوردى آن هم از يك روحانى كه هرگز برايش پيش نيامده بود و طبيعتاً معهود هم نبود، فوق العاده خوشحال و در ضمن بهت زده شد.

به من گفت: من از وضع مالى مناسبى برخوردارم و خانه اى دو طبقه دارم و در آن خانه مجرّد و تنها زندگى مى كنم، دوست دارم چند لحظه اى در آن خانه مهمان من باشيد.

رفتن به خانه او را پذيرفتم، ولى دوست روحانى ام كه از اوضاع آشفته كشور نگران بود با اشاره و فشردن دست من از من خواست كه از رفتن به خانه او چشم پوشى كنم ولى من با تكيه به لطف خدا و يارى آن منبع رحمت و بر اساس وجوب امر به معروف و نهى از منكر تصميم به رفتن خانه او قطعى بود.

به خانه رسيديم، ما را به اطاق پذيراييش راهنمايى كرد، چهار ديوار اطاق از انواع عكس هاى مستهجن و تابلوهاى سكس و عكس انواع زنان هنرپيشه نيمه عريان غربى پر بود، دوست روحانى ام كه برخوردار از تقدس و تقوا بود معترضانه به من گفت: اين چه دوزخى است كه به آن وارد شده ايم؟ در اين اطاق جز اينكه چشم به زمين بدوزيم يا ديده بر هم نهيم چاره اى هست؟!

به او گفتم حوصله كن، استقامت ورز، شايد سفر به اين شهر از نظر اراده حق به اين خاطر بوده كه ما با اين جوان آشنا شويم و ساعاتى با او همنشين و دوست گرديم تا از اين منجلاب فساد به خواست خدا كه به همه بندگانش مهربان است، و درب توبه را به روى همه گناهكاران باز گذاشته است نجات پيدا كند همچنانكه در دعاست:

«أَنْتَ الَّذِى فَتَحْتَ لِعِبادِكَ بَاباً إِلى عَفْوِكَ سَمَّيْتَهُ التَّوْبَةَ، فَقُلْتَ:

تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً]

، فَمَا عُذْرُ مَنْ أَغْفَلَ دُخُولَ الْبابِ بَعْدَ فَتْحِهِ»

. پروردگارا! تو كسى هستى كه درى را براى بندگانت به سوى عفو و چشم پوشى ات باز كرده اى و نام آن را توبه گذارده اى، پس فرموده اى:

همه به سوى خدا بازگرديد بازگشتى خالصانه، در نهايت براى كسى كه از ورود به اين در پس از گشوده شدنش غفلت ورزد چه عذر و بهانه اى خواهد بود؟

جوان پس از چند لحظه وارد اطاق پذيرايى شد و پس از خوش آمد گفتن با قيافه اى جدى و گفتارى محكم بدون اينكه لباس ما دو نفر را كه لباس پيامبر صلى الله عليه و آله است لحاظ كند، و در بى خبرى كامل از وضع ما دو نفر و بدون هيچ شرم و حيايى و به خيال اينكه ما هم مانند خود او در بى قيدى و بى مهارى به سر مى بريم گفت: مشروب ناب خارجى در يخچال حاضر دارم و ترياك خالص افغانى در بساطم موجود است تا چاى و ميوه ميل كنيد هركدام را مى خواهيد براى شما حاضر كنم!!

او با اين پيشنهاد به طور جدى فكر مى كرد كه بهترين نوع پذيرايى از دو دوست جديدش گرچه روحانى هستند بايد به اين صورت باشد.

به مغرب شرعى يك ساعت مانده بود، به او گفتم دوست مهربانم من در ابتداى شب با دوستى بسيار عزيز و رفيقى با كرامت و يارى مهربان، ملاقات دارم كه او به شدت از مشروبات الكلى و مواد مخدر متنفر است، چنانچه بوى مشروب يا بوى مواد مخدر از من استشمام كند مى ترسم براى هميشه از من جدا شود و از دست دادن او براى من حادثه اى غير قابل جبران وفراقش براى من قابل تحمل نيست.

تو مرا به خاطر محبوب و معشوقم از اين برنامه معذور بدار، او هم با كمال مهربانى پذيرفت و بنا شد با چاى و ميوه از ما پذيرايى كند.

دوست روحانى ام با اشاره دست و چشم از من خواست از خوردن ميوه و چاى خوددارى كنم، به او آهسته گفتم: به اندازه اى كه استفاده مى كنيم خمسش را مى پردازيم تا جاى شبهه نباشد.

جوان نزديك مغرب به من گفت: با دوستت در كدام نقطه شهر وعده دارى؟ گفتم: كنار مسجد جامع نيشابور، گفت: من شما را به محل وعده مى رسانم.

هنگامى كه كنار مسجد توقف كرد و با ما پياده شد پرسيد: دوستت آمده يا نه؟ گفتم: آرى محبوبم حاضر است، گفت: او را هم به من نشان بده، گفتم: محبوبم خداست كه وقت اذان به وسيله نماز با او قرار ملاقات دارم و اين وقت قرار ملاقات است كه آمده ام.

جوان فوق العاده يكّه خورد، سر به گريبان فرو برد، و شرمسار شد، به او گفتم: آرى؛ او محبوب من است كه به شدت از مشروب و مواد مخدر و قمار و رابطه نامشروع و مال حرام متنفر است و من حاضر نيستم با آلوده شدن به اين امور با من ترك رابطه كند.

جوان گفت: من در آن خانه هيچ شبى را بدون مشروب و مواد مخدر و گوش دادن به انواع نوارها و ديدن انواع فيلم هاى مبتذل نگذرانده ام ولى با اين برخورد تو از الان تصميم گرفتم كه همه اين امور را ترك كنم اما از تو مى خواهم كه فردا را با من بگذرانى، پيشنهادش را پذيرفتم و ساعت ده صبح فردا را كنار مسجد جامع با او وعده ملاقات گذاشتم.

ساعت ده آمد، من و دوستم را به چند زيارتگاه شهر از جمله قدمگاه برد و درخواست داشت شب را با من باشد، از حسن اتفاق پيشنهاد او مصادف با شب جمعه بود و از طرف مجلسى كه سخنرانى داشتم مردم به حضور در جلسه دعاى كميل دعوت شده بودند و او نمى دانست من در شهر منبر مى روم.

آدرس جلسه را به او دادم، پيش از شروع دعاى كميل به جلسه آمد، از كثرت جمعيت راه ورود به مجلس نبود، به او اشاره كردم نزد من آمد، او را به طرف قبله نزد خود نشاندم، تمام چراغ ها را خاموش كردند، در تاريكى مطلق، دعاى كميل را خواندم.

آتش عجيبى از حال و قال و گريه و سوز در مجلس بود، پس از پايان دعاى كميل ديدم دو چشم آن جوان از كثرت گريه و شدت اشك ريختن چون دو كاسه خون است به او گفتم: خدا همه گناهانت را بخشيد، زندگى پاكى را شروع كن و سپس با او خداحافظى كرده، همان شب از نيشابور خارج شدم.

تا سه سال از او خبر نداشتم، در سفرى به مشهد مقدس به ديدار دوست روحانى ام نايل شدم كه گفت: شبى در حرم مطهر امام رضا عليه السلام آن جوان را ديدم، جوياى حال شما شد، گفتم: در تهران به سر مى برد، يادى از آن سفر پر معنويت كرد و گفت: توبه واقعى كردم و از نيشابور براى زندگى به مشهد آمدم و در اينجا با شفاعت امام رضا عليه السلام همسرى مؤمن نصيب من شد كه در هدايت و بيدارى بيشتر من اثر مطلوبى داشت!

آرى؛ يك ساعت همنشينى سالم و رفاقت مطلوب و دوستى صحيح و معاشرتى كه اندكى از حقايق عرشيه و معارف الهيه را به گمراهى انتقال مى دهد، با چنين نتيجه مثبتى روبرو مى شود.

بنابراين دوستى با گمراهان و فاسقان و فاجران اگر بر انسان آثار منفى گذارد، و آدمى را در گردونه و خلق و خوى آنان اندازد، از نظر اسلام حرام و اگر انسان داراى مصونيت ايمانى باشد، دوستى با آنان براى هدايتشان و قرار دادنشان در صراط مستقيم حق، لازم و بلكه بر پايه وجوب امر به معروف و نهى از منكر واجب است.

 

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه