بانو ام سلمه، اهل تقوا واهل عبادت بود، درموعظه و پند دادن انسان فوق العادهای بود، و هرجا که احساس میکرد باید نصیحت کند، حتی قدرتمندان زمان را نصیحت میکرد. پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و اهل بیت علیهم السلام به او اعتماد داشتند. از جاده حوادث وبلاها و مشکلات با شکیبایی و توکل به پروردگار به سلامت گذشت.
ام سلمه، اهل مکه بود و با پسر خاله خود به نام ابو سلمه ازدواج کرد، پسرخالهاش از بتپرستان مکه بود، ولی مرد خردمندی بود. وقتی که دعوت پیامبر عظیم الشان درباره اسلام را شنید حق را پذیرفت و باطل را کنار زد. او روزی اسلام را قبول کرد که هرکسی اسلام را میپذیرفت یا میکشتند، یا تحریم اقتصادی میکردند یا شکنجه سختی میدادند. او با اختیار خود مسلمان شد و در معرض تمام شکنجهها و بلاهای اهل مکه قرار گرفت، نه اینکه اتفاقی برای او حادثه ای پیش بیاید البته هرکسی قرآن و نبوت پیامبر را قبول می کرد باید انواع شکنجهها را به جان می خرید. سپس شکنجه و سختیها به جایی رسید که با همسرش ام سلمه به حبشه مهاجرت کردند و ام سلمه نوزاد خود را درحبشه به دنیا آورد. از مکه تا حبشه درکمال نا امیدی برای حفظ دین خود مهاجرت کردند. خداوند درباره این گونه مهاجرین درسوره نساء میفرماید: «مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحيماً » اگر کسی در راه مهاجرت به سوی خدا و پیامبرازدنیا برود، پاداش او فقط برعهده خداست.
وقتی پیامبراکرم صلی الله علیه وآله به مدینه مهاجرت کرد و مسلمانها هم مهاجرت کردند. ام سلمه با ابوسلمه از حبشه به مکه برگشتند، دیدند پیامبر در مکه نیستند.آنان تمام زندگی را رها کردند و به مدینه رفتند.
ابوسلمه در جنگ احد زخمی شد، او را از جبهه به مدینه آوردند و درآنجا درمان طول کردند. رسول اکرم صلی الله علیه وآله از او دعوت کرد. درجنگ دیگری که پیامبر نمیتوانست شرکت کند، به جنگ رفت و بسیار زجر کشید، وقتی به مدینه برگشت زخم قبلیاو دوباره عفونت شدید کرد و از دنیا رفت.
ام سلمه با بچه های یتیم نابالغ، زندگی می کرد.،گفت: شوهرم وقتی زنده بود همیشه به من مرتب میگفت: من از پیامبر یاد گرفتم اگر مصیبتی برای شما پیش آمد زمزمه زبان شما این باشد،«اللَّهُمَّ أْجُرْنِي فِي مُصِيبَتِي وَ أَخْلِفْ عَلَيَّ خَيْراً مِنْهَا » ما به خدا برمیگردیم و تمام این رنج ها تمام می شود.
گفت: خدایا من برای این مشکلاتی که پیش آمده شکیبایی میکنم، پاداش آن هم با توست، خدایا به جای آنچه که از دست من رفته است، بهتر را برای من قرار بده.
ام سلمه گفت: من بعد از شهادت شوهرم، به این دعا که میرسیدم، می گفتم: خدایا بهتر از این شوهر را نصیب من کن. ازآنجا که ام سلمه قوم و خویشی با پیامبر داشت ، یک روز رسول خدا صلی الله علیه و آله برای مرگ شوهر با زبان الهی به ام سلمه تسلیت گفتند و دعا کردند.
ام سلمه خیلی خوشحال شد که جامع خیر دنیا وآخرت قدم در خانه او گذاشته است. عده وفات او تمام شد.
ام سلمه، میگوید: روزی با ابوسلمه نشسته بودیم، گفتم: ابوسلمه زنان بعد از مرگ شوهران با تمام شدن عده ازدواج میکنند ومردان بعد از مرگ زنان همسرمیگیرند.گفتم: بیا با همدیگر پیمان ببندیم هرکدام زودتر ازدنیا رفتیم، دیگری ازدواج نکند. ابوسلمه گفت: قرارداد درستی نیست، چرا به خودت رنج بدهی وعواطف خود را سرکوب کنی، بعد از من عده تو تمام شد، شوهر مورد پسندی پیدا کردی، ازدواج کن.
اما من بعد از شهادت او در مدینه بهتر از او را پیدا نمیکردم، دلتنگ بودم که کسی در زندگی من جای او را پر نکند، همه مشکلات درحدود هفده سال برای او شبانهروز خودنمایی میکرد با اراده خدا زمان مشکلات تمام شد و عده وفات هم به پایان رسید، رسول خدا او را دید وفرمود: من میخواهم از تو خواستگاری کنم.
ام سلمه با ادب گفت: یا رسول الله من که در سن جوانی نیستم، اگر کسی از من خواستگاری کند فایده ای برای او ندارم. دیگراینکه چند تا کودک یتیم دارم باید آنها را بزرگ کنم، فکر نمیکنم، بزرگان قبیله من به این ازدواج رضایت بدهند، من دلگیری دیگر دارم از اینکه به مرد متاهل شوهر کنم.
پیامبراسلام فرمودند: من هم جوان نیستم، پیامبر وقتی از مکه به مدینه رفتند، پنجاه و سه ساله بود، اگر یک سال هم بعد از جنگ احد از او خواستگاری کرده باشد، بیشتر از پنجاه وپنج سال دارند .فرمودند: هردو در سن نزدیک به هم هستیم چون سن من کمی از تو بیشتر است، این مانع ازدواج نیست. اما یتیمان تو درکفالت خدا و من قرار میگیرند. قبیله تو هم با ازدواج ما مخالفتی نخواهند کرد. اما نگرانی تو که من با مرد متأهل ازدواج نمیکنم، از خدا بخواه این نگرانی را از قلب تو برطرف کند. این وسوسه قلبی مناسب شأن تو نیست، زن مؤمنه نباید کمبود روحی و اخلاقی داشته باشد، پس با پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله ازدواج کرد.
ام سلمه چه فضیلتی داشت که داستان اصحاب کساء و نزول آیه: «ُ إِنَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً » درخانه ام سلمه بود. هرگاه امیر المؤمنین علیه السلام با پیامبراکرم گفتگوی سری داشتند، به خانه ام سلمه می رفتند. ام سلمه میگوید: روزی پیامبر به من فرمود:داخل نشو ، گفتم: بله.من رفتم بعد آمدم دراتاق گفتم داخل شوم ؟ حضرت فرمود: نه، باردوم فرمود: نه، من نمیدانستم پیامبر به علی چه مطلبی را میگوید فقط این را شنیدم که امیر المؤمنین علیه السلام گفت: تکلیف من چیست؟ فرمود: علی جان بعد از مرگ من تکلیف تو این است که اگر یار نداشتی، اقدامی نکنی. ناکثین، قاسطین و مارقین برای کشتن تو متحد می شوند، من به پیامبر گفتم: ناکثین کیستند؟ فرمود: بیعت شکنان با علی، قاسطین کیستند؟ فرمود: بنی امیه. مارقین کیستند؟ فرمود: اهل نهروان وخوارج. آنگاه که امام حسین علیه السلام روز بیست وهفت رجب که میخواستند از مدینه به سمت مکه حرکت کنند، تمام اسرار امامت را نزد ام سلمه گذاشتند.
منبع : پایگاه عرفان