قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

پذیرش رحمت

 

در مورد مساله پذیرش رحمت، که خود شخص باید طالب رحمت باشد و اگر رحمت به او رو آورد نباید مانعی در برابر آن ایجاد کند داستان دو دزد را برایتان می‌گویم که اولی از رحمت استفاده نکرد و نابود شد و دومی از آن استقبال کرد و احیا شد.

در مجموعه ورّام آمده که امام زین‌العابدین (ع) از مکه برمی‌گشت و تک‌وتنها بود. دزدی به آن حضرت برخورد کرد و گفت پول‌هایت را بده. ظاهراً دویست درهم از پول‌های حضرت باقی مانده بود. ایشان با محبت به او گفت بنشین تا با هم تقسیم کنیم؛ صد درهم برای تو و صد درهم نیز برای من. دزد گفت: نه، همه آن را به من بده. حضرت همه را داد. بعد دزد گفت: لباس‌هایت را هم دربیاور و بده. حضرت فرمود: یک دست لباس که چیزی نیست و می‌خواهم تا مدینه بروم. دزد گفت: مقاومت نکن و لباست را بده. حضرت فرمود: آخر خدا عمل آدم را می‌بیند. دزد با گستاخی جواب داد که خدا می‌بیند یعنی چه؟ و خدا خواب است!! امام زین‌العابدین (ع) هم به درگاه پروردگار عرض کرد: مولای من بنده‌ات از تو خبر می‌دهد و می‌گوید که خواب هستی، آیا راست می‌گوید؟ در همین اثنا یک شیر گرسنه به دزد حمله کرد و تا آن دزد خواست به خودش بجنبد همه هیکلش را خورد. پول‌هایی را هم که از امام گرفته بود در بیابان رها شد و حضرت آن‌ها را جمع کرد و فرمود که گفتی خواب است؟! دیدی که او خواب نبود و تو در خواب بودی! در اینجا عطا و رحمت بود، اما دزد نخواست و دست رد به سینه رحمت الهی زد و آن را نپذیرفت.

اما قضیه آن دزد دیگر در «تفسیر سوره یوسف» که احمد غزالی برادر حجت الاسلام غزالی نوشته، آمده است. او می‌نویسد که اصمعی ادیب گفت: دزدی در میان راه مکه به من برخورد و گفت چقدر پول داری؟ گفتم: چهارصد درهم. گفت: همه‌اش را بده. گفتم: یک مقدارش را بگیر و یک مقدارش را نیز برای خودم بگذار، چون مسافرم و قافله رفته است و می‌خواهم خودم را به قافله برسانم. گفت: کجا بوده‌ای و کجا می‌روی؟ گفتم: بصره بوده‌ام و الان مکه می‌روم. باز گفت: مگر مکه چه خبر است؟ گفتم: خانه خداست؟ سپس گفت: مگر خدا خانه دارد و تو آنجا چه کار می‌کنی؟ گفتم: می‌روم و در آنجا قرآن می‌خوانم. گفت: قرآن چیست؟ گفتم: بنشین تا برایت بخوانم. نشست و من سوره والذاریات را خواندم تا به آیه «فَوَ رَبِّ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ مَا أَنَّکُمْ تَنْطِقُونَ«[14] رسیدم که به این معناست که رزق شما موجود است، نه اینکه می‌خواهم موجود کنم. گفت: این حرف خداست؟ گفتم: بله. گفت: پس چرا ما با وجود موجودی دزدی کنیم! بعد هم پول‌ها را پس داد و گفت: می‌شود مرا هم با خود به خانه خدا ببرید؟ گفتم: بله. سپس هر‌دو به مسجد شجره رفتیم و محرم شدیم. نزدیک مسجدالحرام حال خاصی داشت. بعد هم گمش کردم. سال دیگر از بغداد به مکه مشرف شدم. در طواف کسی بر شانه‌ام زد و گفت: مرا می‌شناسی؟ قیافه‌اش را نگاه کردم و گفتم: نه، والله نمی‌شناسم. گفت: من همان دزد سال گذشته هستم. خودم هم نمی‌دانستم که خودم را دزدیده بودم و الان خودم را پس گرفتم. حالا باز هم خدا از آن حرف‌هایی که سال گذشته گفتی دارد؟ گفتم: بله، بنشین تا برایت بگویم و دنباله آن آیات سوره والذاریات را برایش خواندم. ناگهان یک فریاد کشید و افتاد و از دنیا رفت. رفقا را جمع کردم و جنازه‌اش را کنار آب آوردم تا تغسیل و تکفینش را انجام دهم.

پس هر‌شخصی باید خودش بخواهد که رحمت حق را جذب کند وگرنه چنانچه نخواهد دیگران چه می‌توانند بکنند؟ به زور که نمی‌شود غذا در حلق کسی بریزند یا مثلاً دست و پای کسی را ببندند و از آب و نان جدایش کنند و بعد شب بازش کنند و بگویند امروز روزه بوده‌ای و الان افطار کن، این‌گونه روزه که بندگی نمی‌شود. هر شخص برای بندگی باید با اراده خود، کار کند و لذا حضرت رسول (ص) می‌فرماید: «من کان لله کان الله له».

الان ما هم می‌توانیم برای پذیرش رحمت حق به سحر امام زین‌العابدین (ع) برویم و کنار آن حضرت بنشینیم و مستمع دعای او باشیم. او دعا را بخواند و ما هم التماس کنیم که ای آقا آنجایی که می‌روید ما را هم ببرید، ما غریبه و نامحرم و گمشده‌ایم و ما را با حضرت حق، محرم و آشنا کنید و آشتی‌مان دهید تا درب‌های رحمت به روی ما نیز گشوده شود!


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه