بنده شب جمعهای در زندان اوین دعای کمیل میخواندم. رئیس زندان اوین به من گفت که آیا میخواهی امشب رئیس کمونیستها را که پیش ماست ببینی؟ گفتم: آری. گفت: الان او در دعای کمیل بود. یک اتاق خصوصی قرار دادند و آن شخص را آوردند که در چین، روسیه و ایران و در آسیا کم نمونه است. پیرمرد 77 سالهای بود. او را قسم دادم که بیتوجه به اینکه اینجا زندان است و بدون ترس حرف بزن و جواب سؤال مرا بده و من هم هیچ کارهام و هیچ پستی هم ندارم که بخواهی ملاحظه بکنی و نظر مرا جلبم نمایی. گفت: سؤال شما چیست؟ گفتم: تو پنجاه سال با افکار لنین و استالین گذراندهای، چند هزار نفر هم به علم و قدرت بیان تو اعتماد داشتهاند، نسبت به هفت زبان زنده دنیا هم استادی، تو پیامبر کمونیستهای شرق بودهای و میگویند چشم کمونیستهای چین و روسیه بعد از لنین و استالین به شما بوده است، آیا واقعا به نظر خودت راهت درست بوده یا نه؟ گفت: تمامش به پوچی گذشت و بعدش هم گفت: من پانزده سالگی روزه میگرفتم، نماز میخواندم و اهل قرآن بودم. تمام اینها را رها کردم و اهل باطل شدم و حالا آخر عمری دوباره به حق روآوردهام. گفتم: با آنهایی که گمراهشان کردی چه میکنی؟ گفت: عدهای را در زندان برگرداندم و عدهای از آنها نیز برنگشتند. گفتم: آنها که تو را کامل میشناختند چرا برنگشتند؟ گفت: من از شما تعجب میکنم که لباس روحانی بر تن داری. مگر قرآن نخواندهای که میفرماید برخی قلبشان سیاه شده است؟ ببینید آنهایی که با همه هستی راه باطل را طی کردهاند پشیماناند. بنابراین، من و شما هم که گمان میکنیم مسلمان و متدین هستیم اگر عمرمان را با گناه معامله کنیم، هیچ چیزی نصیبمان نمیشود.
منبع : پایگاه عرفان