قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

لزوم كسب معرفت‏

 

نوشته: حضرت استاد حسین انصاریان

 

انسان جهان عجيبى است، موجود فوق العاده و عظيمى است، دلش خانه علّم الاسماء، جانش منبع نور الهى، عقلش خانه علم، بدنش مركب حقايق، وجودش خليفة اللّه، راهش هدايت، صاحبش خدا، راهنمايش انبيا و ائمه، كتابش وحى، دنيايش تجارت خانه، خودش تاجر، سودش بهشت، خسارت و ضررش ضلالت و عاقبت خسارتش جهنم است.

كسب معرفت بروى واجب، معرفت براى وى سرمايه و تجارت با آن، سرمايه افعال و حركات و اخلاقيات بر او لازم است، تا خود را و خداى خود را و دنيا و مبدأ و معاد خويش را نشناسد به جايى نمى رسد، بلكه حيوان متحركى است كه مزاحم ديگران است و جز فساد و افساد از وى انتظارى نيست و عاقبتى، جز دوزخ ابدى براى وى متصور نيست.

اهل معرفت و عمل، پرارزش ترين موجود روى زمين و به فرموده حضرت رضا عليه السلام از ملائكه مقرب برترند، اينان با تمام هستى در برابر صاحب خود در حالى كه او را شناخته اند و به خواسته هايش جامه عمل مى پوشانند عرضه مى دارند:

اى گنج سوداى تو را كنج دلم ويرانه اى

 

شمع تجلاى تو را شهباز جان پروانه اى

دل جاى عشقت ساختم از غير تو پرداختم

 

حاشا كه سازم كعبه را چون كافران بتخانه اى

     

در روضه فردوس اگر ديدار بنمايى دمى

 

بينند اهل معرفت آن را كم از كاشانه اى «1»

     

 

معرفت نفس

ابو حامد كه از متخصصان علم اخلاق و عرفان است، مى گويد:

اگر خواهى كه خود را بشناسى، بدان كه تو را آفريده اند از دو چيز: يكى از كالبد ظاهر كه آن را تن گويند و وى را به چشم ظاهر مى توان ديد و يكى معنى باطن كه آن را نفس گويند و جان گويند و دل گويند و آن را به بصيرت باطن، توان شناخت و به چشم ظاهر نتوان ديد و حقيقت تو آن معنى باطن است، هر چه جز آن است همه تبع وى است و لشگر و خدمتكار وى است و ما آن را دل خواهيم نهاد و چون حديث دل كنيم بدان كه آن حقيقت آدمى را مى خواهيم كه گاه آن را روح گويند و گاه نفس و بدين دل نه آن گوشت پاره مى خواهيم كه در سينه نهاده است از جانب چپ كه آن را قدرى نباشد و آن ستوران را نيز باشد و مرده را باشد و آن را به چشم ظاهر بتوان ديد و هر چه آن را بدين چشم بتوان ديد از اين عالم باشد كه آن را عالم شهادت گويند.

 

حقيقت دل

و حقيقت دل از اين عالم نيست و بدين عالم غريب آمده است و به راه گذر آمده است و آن گوشت پاره ظاهر، مركب و آلت وى است و معرفت خداى تعالى و مشاهدت جمال حضرت وى و صفت وى است و تكليف بر وى است و خطاب با وى است و عتاب و عقاب بر وى است و معرفت حقيقت وى و معرفت صفات وى، كليد معرفت خداى تعالى است، جهد آن كن تا وى را بشناسى كه آن گوهر عزيز است و از گوهر فرشتگان است و معدن اصلى وى حضرت الهيت است، از آنجا آمده است و به آنجا باز خواهد رفت و اين جا به غربت آمده است. و به تجارت و به حراثت آمده است و پس از اين معنى تجارت و حراثت را بشناسى ان شاء اللّه تعالى.

بدان كه معرفت حقيقت دل حاصل نيايد، تا آن گاه كه هستى وى بشناسى، پس حقيقت وى بشناسى كه چه چيز است، پس لشگر وى را بشناسى، پس علاقت وى با اين لشگر بشناسى، پس صفت وى بشناسى كه معرفت حق تعالى وى را چون حاصل شود و به سعادت خويش چون رسيد و بدين هر يك اشارتى كرده آيد.

اما هستى وى ظاهر است كه آدمى را در هستى خويش هيچ شك نيست و هستى وى نه بدين كالبد ظاهر است كه مرده را همين باشد و جان نباشد و ما بدين دل حقيقت روح همى خواهيم و چون اين روح نباشد تن مردارى باشد و اگر كسى چشم فرا پيش كند و كالبد خويش را فراموش كند و آسمان و زمين و هر چه آن را به چشم بتوان ديد فراموش كند، هستى خويش به ضرورت مى شناسد و از خويشتن با خبر بود، اگر چه از كالبد و از زمين و آسمان و هر چه در وى است بى خبر بود و چون كسى اندرين نيك تأمل كند چيزى از حقيقت آخرت بشناسد و بداند كه روا بود كه كالبد از وى باز ستانند و وى بر جاى باشد و نيست نشده باشد.

بدان كه تن مملكت دل است و اندرين مملكت، دل را لشگرهاى مختلف است:

 [وَ ما يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلَّا هُوَ] «2».

و سپاهيان پروردگارت را جز خود او كسى نمى داند.

و دل را كه آفريده اند براى آخرت آفريده اند و كار وى طلب سعادت است و سعادت وى در معرفت خداى تعالى است و معرفت خداى تعالى وى را به معرفت صنع خداى تعالى حاصل آيد و اين جمله عالم است و معرفت عجايب عالم وى را از راه حواس حاصل آيد و اين حواس را قوام به كالبد است، پس معرفت صيد وى است و حواس دام وى است و كالبد مركب وى است و جمال دام وى است، پس وى را به كالبد بدين سبب حاجت افتاد.

و كالبد وى مركب است از آب و خاك و حرارت و رطوبت و بدين سبب ضعيف است و در خطر هلاك است، از درون به سبب گرسنگى و از بيرون به سبب آتش و آب و به سبب قصد دشمنان و ددگان و غير آن!

پس وى را به سبب گرسنگى و تشنگى به طعام و شراب حاجت افتاد و بدين سبب به دو لشگر حاجت بود: يكى ظاهر چون دست و پا و دهان و دندان و معده و يكى باطن چون شهوت طعام و شراب و وى را به سبب دفع دشمنان بيرونى به دو لشگر حاجت افتاد، يكى ظاهر چون دست و پا و سلاح و يكى باطن چون خشم وغضب.

و چون ممكن نباشد غذايى را كه نبيند طلب كردن و دشمن را كه نبيند دفع كردن، وى را به ادراكات حاجت افتاد، بعضى ظاهر و آن پنج حواس است:

چون چشم و بينى و گوش و ذوق و لمس و بعضى باطن و آن نيز پنج است و منزلگاه آن دماغ است: چون قوت خيال و قوت تفكر و قوت حفظ و قوت تذكر و قوت توهم، هر يكى را از اين قوت ها كارى است خاص و اگر يكى به خلل شود كار آدمى به خلل شود در دين و دنيا.

و جمله اين لشگرهاى ظاهر و باطن به فرمان دل اند و وى امير و پادشاه همه است.

چون زبان را فرمان دهد در حال سخن گويد و چون دست را فرمان دهد بگيرد و چون پاى را فرمان دهد برود و چون چشم را فرمان دهد بنگرد و چون قوت تفكر را فرمان دهد بينديشد و همه را به طوع و طبع مطيع و فرمانبردار او كرده اند، تا تن را نگاه دارد و چندانى كه زاد خويش برگيرد و صيد خويش حاصل كند و تجارت آخرت تمام كند و تخم سعادت خويش بپراكند.

طاعت داشتن اين لشگر، دل را به طاعت داشتن فرشتگان ماند حق تعالى را كه خلاف نتوانند كردن در هيچ فرمان، بلكه به طبع و طوع فرمان بردار باشند.

 

شهوت، عامل خراج

شناختن تفاصيل لشگر دل دراز است و آنچه مقصود است تو را به مثالى معلوم شود.

بدان كه مثال تن چون شهرى است و دست و پاى و اعضا پيشه وران شهرند و شهوت چون عامل خراج است و غضب چون شحنه «3» شهر است و دل پادشاه شهر است و عقل وزير پادشاه است و پادشاه را بدين همه حاجت است، تا مملكت راست كند.

وليكن شهوت كه عامل خراج است، دروغ زن و فضولى و تخليطگر است و هر چه وزير عقل گويد به مخالفت آن بيرون آيد و هميشه خواهان آن باشد كه هر چه در مملكت، مال است همه به بهانه خراج بستاند و اين غضب كه شحنه شهر است شرير و سخت تند و تيز است و همه كشتن و شكستن و ريختن دوست دارد و هم چنان كه پادشاه شهر اگر مشاورت همه با وزير كند و عامل دروغ زن و مطمع را ماليده دارد و هر چه وى برخلاف وزير گويد نشنود و شحنه را بر وى مسلط كند، تا وى را از فضول باز دارد و شحنه را نيز كوفته و شكسته دارد، تا پاى از حد خويش بيرون ننهد و چون چنين كار كند، مملكت به نظام بود.

هم چنين پادشاه دل، چون كار به اشارت وزير عقل كند و شهوت و غضب را زير دست و به فرمان عقل دارد، عقل را مسخر ايشان نگرداند، كار مملكت تن راست بود و راه سعادت و رسيدن به حضرت الهيت، بر وى بريده نشود و اگر عقل را اسير شهوت و غضب گرداند مملكت ويران شود و پادشاه، بدبخت گردد و هلاك شود.

جهان آفرين كين جهان آفريد

 

سراسر همه بهر جان آفريد

     

كه در جان كند عشق را استوار

 

وزان عشق گردد جهان پايدار

تن زنده را عشق چون آذرى است

 

كز آلايش مرگ و پيرى برى است

تنى را كه اين عشق سوزنده نيست

 

چنين تن جز از مرگ را بنده نيست

     

از اين جمله كه رفت بدانستى كه شهوت و غضب را براى طعام و شراب و نگاهداشتن تن آفريده اند، پس اين هر دو خادم تنند و طعام و شراب علف تن است و تن را براى حمالى حواس آفريده اند، پس تن خادم حواس است و حواس را براى جاسوسى عقل آفريده اند، تا دام وى باشد كه به وى عجايب صنع خداى تعالى بداند، پس حواس خادم عقلند و عقل را براى دل آفريده اند تا شمع و چراغ وى باشد كه به نور وى، حضرت الهيت را ببيند كه بهشت وى است، پس عقل خادم دل است و دل را براى نظاره جمال حضرت ربوبيت آفريده اند، پس چون بدين مشغول باشد، بنده و خادم درگاه الهيت باشد و آنچه حق تعالى گفت كه:

[وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ ] «4».

و جن و انس را جز براى اين كه مرا بپرستند نيافريديم.

معنى وى اين است:

پس دل را بيافريدند و اين مملكت و لشگر به وى دادند و اين مركب تن را به اسيرى به وى دادند تا از عالم خاك، سفرى كند به اعلى عليين.

اگر خواهد كه حق اين نعمت بگذارد و شرط بندگى بجاى آرد، بايد كه پادشاه وار در صدر مملكت بنشيند و از حضرت الهيت قبله و مقصد سازد و از آخرت وطن و قرارگاه سازد و از دنيا منزل سازد و از تن مركب سازد و از دست و پاى و اعضا خدمتكاران سازد و از عقل وزير سازد و از شهوت جابى «5» مال سازد و از غضب شحنه سازد و از حواس، جاسوسان سازد و هر يكى را به عالمى ديگر موكل كند تا اخبار آن عالم، جمع هم كنند و از قوت خيال كه در پيش دماغ است صاحب بريد سازد، تا جاسوسان، جمله اخبار نزد وى جمع همى كنند و از قوت حفظ كه در آخر دماغ است خريطه دار «6» سازد، تا رقعه اخبار را دست صاحب بريد مى ستاند و نگاه مى دارد و به وقت خويش بر وزير عقل عرضه مى كند و وزير بر وفق آن اخبار كه از مملكت به وى مى رسد تدبير مملكت و تدبير سفر پادشاه مى كند.

چون بيند كه يكى از لشگر چون شهوت و غضب و غير ايشان نمى شده اند بر پادشاه و پاى از اطاعت وى بيرون نهاده اند و راه بر وى بخواهند زد، تدبير آن كند كه به جهاد وى مشغول شود و قصد كشتن وى نكند كه مملكت بى ايشان راست نيابد، بلكه تدبير آن كند كه ايشان را به حد اطاعت آورد تا در سفرى كه فرا پيش دارد ياور باشند به خصم و رفيق باشند نه دزد و راهزن، چون چنين كند سعيد باشد.

وحق نعمت گذارده باشد و خلعت اين نعمت به وقت خويش بيابد و اگر به خلاف اين كند و به موافقت راهزنان و دشمنان كه ياغى گشته اند برخيزد، كافر نعمت باشد و شقى گردد و نكال عقوبت آن بيابد.

طالب توحيد را بايد قدم بر لا زدن

 

بعد از آن در عالم معنى دم از الّا زدن

تا نگويى ترك سر انديشه زلفش مكن

 

سرسرى دست طلب نتوان در اين سودا زدن

شرط اول در طريق معرفت دانى كه چيست

 

طرح كردن هر دو عالم را و پشت و پا زدن

رنگ و بويى در حقيقت گر به دست آورده اى

 

چون گل صد برگ بايد خيمه بر صحرا زدن

دامن گوهر به دستت از كمال معرفت

 

تا توانى هم چو در لاف از دل دريا زدن

اى نسيم با مقلد سرّ حق ضايع مكن

 

از تجلى دم چه حاصل پيش نابينا زدن «7»

     

 

انواع اخلاق آدمى

بدان كه دل آدمى را با هر يكى از اين دو لشگر كه در درون وى است علاقتى است و وى را از هر يك صفتى و خلقى پديد آيد، بعضى از آن اخلاق بد باشد كه وى را هلاك كند و بعضى نيكو باشد كه وى را به سعادت رساند و جمله آن اخلاق اگر چه بسيار است اما چهار جنس اند:

اخلاق بهايم و اخلاق سباع و اخلاق شياطين و اخلاق ملائكه، چه به سبب آن كه در وى شهوت و آز نهاده اند كار بهايم كند. و چون شره «8» نمودن برخوردن و جماع كند و به سبب آن كه در وى خشم نهاده اند كار سگ و گرگ و شير كند، چون زدن و كشتن و در خلق افتادن به دست و زبان و به سبب آن كه در وى مكر و حيلت و تلبيس و تخليط و فتنه انگيختن ميان خلق نهاده اند كار ديوان كند و به سبب آن كه در وى عقل نهاده اند كار فرشتگان كند، چون دوست داشتن علم و صلاح و پرهيز كردن از كارهاى زشت و صلاح جستن ميان خلق و عزيز داشتن خود را از كارهاى خسيس و شاد بودن به معرفت كارها و عيب داشتن از جهل و نادانى.

و به حقيقت گويى كه در پوست آدمى چهار چيز است: سگى و خوكى و ديوى و فرشته اى كه سگى نكوهيده و مذموم است نه براى صورت و دست و پاى و پوست وى، بل بدان صفتى كه در وى است كه بدان صفت در مردم افتد و خوك نه به سبب صورت مذموم است بل به سبب معنى شره و آز و حرص بر چيزهاى پليد و زشت و حقيقت روح سگى و خوكى اين معانى است و در آدمى همين است و هم چنين حقيقت شيطانى و فرشتگى اين معانى است كه گفته آمد و آدمى را فرموده اند كه به نور عقل كه از آثار انوار و فرشتگان است، تلبيس و مكر شيطان كشف مى كند تا وى را رسوا شود و هيچ فتنه نتواند انگيختن، چنان كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:

هر آدمى را شيطانى است و مرا نيز هست ليكن خداى تعالى مرا بر وى نصرت داد تا مقهور من گشت و هيچ شر نتواند فرمود و نيز آدمى را فرموده اند كه اين خنزير حرص و شهوت و كلب غضب را به ادب دار و زير دست تا جز به فرمان وى نخيزد و ننشيند، اگر چنين كند وى را از اين اخلاق و صفات نيكو حاصل شود كه آن تخم سعادت وى باشد و اگر به خلاف اين كند و كمر خدمت ايشان بربندد در وى اخلاق بد پديد آيد كه تخم شقاوت وى گردد «9»!

 

تكلف در اعمال

انبياى عظام و ائمه بزرگوار و كتب آسمانى و ناصحان مشفق و عارفان پاك دل مردم را به عقايد صحيح و ناصحيح، اعمال خوب و بد، حسنات و رذائل اخلاقى آشنا نموده و راه آراسته شدن به تمام نيكى ها و پيراسته شدن از تمام بدى ها را به انسان آموخته اند.

انسان غرق انواع نعمت هاى متصل و منفصل مادى و متّصل و منفصل معنوى است و هيچ جاى عذرى براى او باقى نيست، با اين لطف و كرمى كه حضرت حق، در حق او روا داشته روا نيست كه اين نعمت هاى گران را در راه رسيدن به كمال مصرف نكند و از آن بدتر اگر بخواهد بر عبادت و اطاعت بر نخيزد از روى جبر و تكلّف و بى رغبتى باشد كه به فرموده حضرت صادق، در ابتداى روايت باب تكلّف:

هر كه خود را به زور به عملى وادار كند كه در شرع مطهر آمده باشد، گرچه اصل عمل به دستور انجام گرفته ولى آن عمل را ثواب و اجرى نيست، بلكه كننده عمل خطا كار و آثم است!

و هر كه از باب، رغبت و شوق و عشق و محبت به حضرت دوست عملى انجام دهد، هر چند از طرف شارع نرسيده باشد، بلكه آن عمل را از روايات باب «من بلغ» گرفته باشد به ثوابش مى رسد و اجرش در پيشگاه حضرت او ضايع نشود.

مثال در توضيح جمله اول: مثل نماز شب يا ساير واجبات كه در آيات قرآن و روايات صحيحه حكم دارد، اگر كسى آن را از باب اجبار و زور و بى ميلى بجا آرد، خطا كار و بى ثواب است.

مثال در توضيح جمله دوم: مثل شخصى در حديثى ديده يا شنيده هر كس فلان عمل را انجام دهد فلان ثواب را دارد و يا اتيان واجبات و ترك محرمات اين اجر را دارد و او آن عمل را كه در آن روايت رسيده، گرچه در حقيقت شارع نگفته باشد، با خلوص و رغبت انجام دهد داراى همان ثواب است و اين ثواب از باب لطف و مرحمت و محبت حضرت حق به عبد است.

آرى، عملى كه پايه در معرفت و عشق و خلوص نداشته باشد عمل نيست و آن كسى كه به زور و جبر و از روى تكلف كارى مى كند در حقيقت كارى نكرده، تمام ارزش عمل به معرفت و عشق است.

نعمت ها از خداست، به اين معنى توجه كنيد، اين نعمت ها با هدف هايى عالى و مثبت در اختيار شما قرار گرفته بدين حقيقت هم توجه كنيد، اين نعمت، را با كمال شوق و رغبت و در عين عشق و محبت تبديل به بندگى كنيد تا به خير دنيا و آخرت برسيد و سعادت ابدى را دريابيد، راستى به دور از فتوت و جوانمردى و صفا و وفا و مروت و شرافت است كه از انسان به خاطر خير و سعادت خودش بخواهند، نعمت ها را با كمال رغبت، در راه حضرت حق خرج كن تا به مدارج ترقى به فضاى ملكوتى قرب و وصال و لقا و رضوان برسى و انسان از اجابت اين درخواست سستى كند، يا اگر به انجام امر برخيزد با كسالت و سستى و تنبلى و تكلف اقدام كند، بدانيد كه عمل با تكلف منفور پيشگاه مقدس او است.

حضرت حق به قول فيض در مسئله انجام امر و به پا كردن عمل به بنده اش خطاب دارد:

 

به ياد عشق ما مى سوز و مى ساز

 

به درد بى وفا مى سوز و مى ساز

سفر ديگر مكن زينجا به جايى

 

در اقليم بلا مى سوز و مى ساز

چو پروانه به دل نوريت گر هست

 

به گرد شمع ما مى سوز و مى ساز

چو بلبل گر هواى باغ دارى

 

درين گلزار ما مى سوز و مى ساز

دلت از جور ما گر تيره گردد

 

به اميد صفا مى سوز و مى ساز

به حلواى وصالت گر اميد است

 

درين ديگ جفا مى سوز و مى ساز

وفا از ما مجو ما را وفا نيست

 

در اين جور و جفا مى سوز و مى ساز «10»

     

 

 

 

پی نوشت ها:

 

 

______________________________

 

(1)- منصور حلاج.

(2)- مدثر (74): 31.

(3)- شحنه: داروغه، پاسبان شهر.

(4)- ذاريات (51): 56.

(5)- جابى: تحصيلدار و مأمور وصول ماليات.

(6)- خريطه: كيسه چرمى.

(7)- عمادالدين نسيمى. (8)- شره: حرص و ميل شديد.

(9)- كيمياى سعادت: 10- 18، عنوان اول.

(10)- فيض كاشانى.

 

 

 

 مطالب فوق برگرفته شده از 

کتاب : عرفان اسلامی جلد هشتم


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه