قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

خاندانى بهشتى سيرت و بهشتى مسكن‏

نسيبه دختر كعب مشهور به ام عماره كه با شوهر خود و فرزندانش در جنگ احد شركت كرده بود و خود عملًا شمشير به دست در راه يارى پيامبر اسلام مى جنگيد و از حريم قرآن و اسلام و مسلمانان دفاع مى كرد و گاهى نيز با تير و كمان بر ضد نيروى دشمن دست به كار مى شد و آنان را به عقب مى راند، در همين پيكار عظيم بود كه دوازده زخم بر شانه و بدنش وارد شد.

دختران و زنان جوانى كه زخم هاى بدن و شانه او را مى ديدند و خود در آن صحنه دلخراش حاضر نبودند، دوست داشتند كه بدانند چگونه آن زخم ها بر بدنش وارد آمده است، از آن جمله ام سعد دختر سعد بن ربيع بود كه مى گويد: از او پرسيدم داستان جنگ خود را در روز احد برايم نقل كن.

ام عماره گفت: آن روز نزديك ظهر بود كه يك مشك آب و نوارى كه زخم ها را با آن مى بندند با خود برداشتم و به ميدان جنگ رفتم تا مجروحين را آب دهم و از زخم خوردگان عيادت نمايم، چيزى كه به خيالم نمى رسيد همين بود كه من هم با شوهر و دو فرزندم همدوش با هم شمشير بزنيم، همين كه وارد ميدان شدم ديدم جنگ به شدت درگرفته است و مسلمانان شكست خورده اند و هر كدام به سويى مى روند، من همانطور كه مشغول شمشير زدن بودم، پيشروى كردم تا اين كه نزديك پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله رسيدم. در آن روز، هم با شمشير مى زدم و هم با تير و كمان تيراندازى مى كردم، و به اندازه اى نبرد كردم كه اين زخم ها كه مى بينى بر شانه ام وارد آمد.

ام سعد مى گويد: من خود آن زخم ها را ديدم كه متورم شده بود، به او گفتم چه كسى اين زخم ها را به تو زد؟ گفت: زمانى كه مردم از اطراف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پراكنده شده بودند، پسر قميئه با فرياد مى گفت:

محمد كجاست؟ محمد كجاست؟ مرگ بر من اگر او را به قتل نرسانم!

مصعب بن عمير و گروهى ديگر كه من نيز در ميان آنان بودم، در برابرش ايستاديم و از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله دفاع كرديم، در همين گير و دار، اين زخم ها به من وارد آمد، من هم چند ضربه به او زدم ولى چون آن دشمن خدا دو زره پوشيده بود، ضربه هاى شمشير من در او اثر نكرد.

از او پرسيدم دستت چه شده است؟ گفت: آن روز كه در يمامه مسلمانان به دست اعراب شكست خوردند، انصار از مسلمانان كمك خواستند، يكى از افراد گروهى كه براى نجات آنان مى رفت، من بودم.

جنگ در حديقة الموت بود و در حدود يك ساعت نبرد ادامه داشت تا آن كه ابودجانه همان جا شهيد شد و سرانجام مسلمانان پيروز شدند. در همان ميان كه من در تعقيب مسيلمه دشمن خدا بودم ناگهان مردى با من برخورد كرد و ضربه اى به دستم زد كه قطع شد.

عبداللَّه بن زيد بن عاصم پسر ام عماره مى گويد: من در روز جنگ احد بودم، آنگاه كه مردم از اطراف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پراكنده شدند، من خود را به او رسانيدم، ديدم مادرم به طرفدارى از پيامبر صلى الله عليه و آله مى جنگد، همين كه آن حضرت چشمش به من افتاد فرمود: پسر ام عماره هستى؟ گفتم:

آرى؛ يارسول اللَّه! پس چرا پيكار نمى كنى؟ تير اندازى كن، سنگى را برداشتم و در حضور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بر يكى از مشركان زدم، سنگ بر چشم اسبش اصابت كرد، اسب سرگيجه گرفت با صاحبش به زمين افتاد، من باز هم با سنگ به او حمله مى كردم تا اين كه چشمم به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله افتاد، ديدم در چهره مباركش لبخندى نمايان است كه با آن تبسم، مرا تشويق مى كرد، در همين حال يكى از سربازان جبهه دشمن ضربتى بر شانه مادرم وارد آورد كه به سختى او را مجروح كرد؛ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:

مادرت، مادرت، او را درياب! زخم هايش را ببند، شما افراد اين خاندان پر بركت باشيد، مقام و مرتبه مادرت بزرگ تر و برتر از فلان و فلان است و مقام و مرتبه شوهر مادرت نيز از مقام فلانى برتر است، خداوند شما خاندان را رحمت كند.

مادرم گفت: اى پيامبر صلى الله عليه و آله! از خدا بخواه كه ما در بهشت همدم تو باشيم همان وقت پيامبر دعا كرد و گفت:

«اللَّهُمَّ اجعَلْهُمْ رُفَقَائِى فِى الجَنَّةِ»

خداوندا آنان را در بهشت همدم من قرار ده.

هنگامى كه مادرم اين دعا را از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيد به اندازه اى خوشحال شد كه نمى توان توصيف كرد و گفت:

هم اكنون از رنج هايى كه به من رسيده است هيچ گونه نگرانى و ناراحتى ندارم .

 

 

 


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه