قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

داستان عجیب فخر رازی

 

فخر رازی در تفسیرش قضیه عجیبی را نوشته است. او می‌گوید در حال نوشتن بودم و مغزم خسته شده بود. گفتم بیرون بروم و کنار جوی آب قدمی بزنم و برگردم. رودخانه‌ای بود که پل نداشت و چون عرضش وسیع بود بلم‌چی‌ها مردم را با بلم به آن طرف رودخانه می‌بردند. من نزدیک رودخانه آمدم و در حال قدم زدن بودم که دیدم لاک پشتی از خشکی به سوی آب پرید و کنار آب ایستاد. در این گیرودار یک عقرب سیاه و بزرگ به سرعت از دیواره رودخانه پایین آمد و بر لاک‌پشت سوار شد و لاک‌پشت هم حرکت کرد. لاک پشت از عرض رودخانه گذشت. من با توجه به موضوع حفیظ و حافظ بودن خداوند به فکرم رسید که ماموریتی در کار است. به یک بلم‌چی گفتم من آن طرف رودخانه کار واجبی دارم، سریع مرا به آن طرف برسان. بلم‌چی مرا آن طرف رودخانه برد. بعد دیدم که لاک پشت به کنار آب آمد و عقرب را پیاده کرد. عقرب هم به دیوار چسبید و بالا آمد و به سرعت به روی چمن‌ها براه افتاد.

جمله ذرات زمین و آسمان               لشکر حقاند گاه امتحان

آری، معلم عالم خداست و نشانی همه چیز را می‌داند و به هر کسی که بخواهد نشان می‌دهد:

)مٰا مِنْ دَابَّةٍ إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها

 

من هم دنبال عقرب به راه افتادم. نزدیک درختی سرسبز، جوانی کشاورز که معلوم بود مال همان زمین‌های اطراف بود از خستگی بیل زدن و کشاورزی خوابش برده بود. یک مار قوی هیکل هم از مارهای جعفری کشنده، سر و صدا كنان به طرف این جوان می‌رفت. دو متری این جوان که رسید عقرب روی سر مار پرید و نیشی به او زد. بعد عقرب از سر مار پایین پرید و مار هم مرد. من هم سریع آمدم و جوان را بیدار کردم و گفتم تو را به خدا سوگند! بلند شو و خدا را بشناس. من مفسر قرآن هستم و برای این که آن را بهتر بفهمم، امروز خدا این جریان را به من نشان داد. تو هم بلند شو و ببین خدا در حق تو چه کار کرد


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه