مسئولان و کسانی که به مقامی میرسند نباید گذشته خود را فراموش کنند. به سلطان محمود غزنوی گفتند: شما اینقدر به ایاز عشق میورزی در حالی که او در خلوت علیه شما توطئه میکند. سلطان محمود برای تحقیق مطلب یک روز ایاز را تعقیب کرد و دید که او به یک ساختمان قدیمی رفت. سپس در اتاقی را باز کرد و داخل آن شد و از آن طرف در را بست. شک محمود هم بیشتر شد. در همین اثنا محمود در اتاق را زد. ایاز پشت در آمد و گفت: کیست؟ محمود خود را معرفی کرد. ایاز هم سریع در را باز کرد و گفت: بفرمایید داخل. محمود دید که ایاز در آنجا یک عدد آینه و یک پالتوی نمدی چوپانی و یک چوب و کلاه دارد. پرسید: اینها چیست؟ ایاز گفت: روز اولی که همدیگر را دیدیم لب چشمه آبی بود و من این پالتوی چوپانی روی دوشم، این کلاه کهنه بر سرم و این عصا در دستم بود. بعد من یک کار خوبی در حق تو کردم که نگذاشتم همان ابتدا از آب خنک چشمه بخوری، چون تو در پی شکار راه را گم کرده بودی و خیلی خسته شده بودی و عرق میریختی و من با این که نمیشناختمت برای این که مریض نشوی آب را گل کردم تا همان ابتدا نخوری. اما پس از مدتی که عرقت خشک شد و آب زلال شد آب را خوردی. شما به واسطه خدمت من، مرا بارگاه نشین کردی و بعد هم خیلی مقرب دستگاه شما شدم. الان برای این که گذشتهام را فراموش نکنم هر روز سری به اینجا میزنم و جلوی آینه میایستم و به خودم میگویم تو همان فرد ندار دیروز هستی، مبادا غرور تو را بگیرد و فریب بخوری. خدا تو را خواست و به تو جمال و مقام و قدرت داد و اکنون آنچه را که خدا به تو داده است با خودش معامله کن.
منبع : پایگاه عرفان