قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

استقامت ياران حسين عليه السلام‏

 

نوشته: حضرت استاد حسین انصاریان

از جمله خصوصياتى كه در ياران حضرت سيد الشهداء عليه السلام بود و اين خصوصيت در حدّ اعلى جلوه داشت، روح استقامت و پايدارى و ثبات قدم بود.

قواعد و قوانين نظامى و رزمى مى گويد: در هيچ شرايطى فرمانده نظامى نبايد با قول و عمل خود، و اخبار واقعى و غير واقعى، دل سربازان خود را خالى كند و قلب آنان را آلوده به ترس از دشمن كند.

فرمانده اگر عدد لشگر خود را كمتر از دشمن ديد، و تداركات خود را ضعيف تر از دشمن مشاهده كرد، و احتمال داد به وقت جنگ و درگيرى با شكست مواجه خواهد شد، نبايد اين واقعيات را در اختيار نيروى تحت فرماندهى اش قرار دهد.

او بايد براى سربازان آن چنان سخن بگويد كه روحيه آنان تقويت شود، و آنگونه وانمود كند كه فتح و پيروزى از آن ماست، و شكست و افتضاح براى دشمن است.

ولى حضرت سيدالشهداء عليه السلام در شب عاشورا اين قاعده نظامى را بكار نگرفت و با توجّه به كمى عدد ياران خود و كثرت دشمن و تداركات و امكانات اندك خود و امكانات فراوان دشمن به ياران خود فرمود:

وإنّى لأظن أنّ آخرَ يومٍ لنا من هؤلاء «1».

نه اين كه ترس بر قلوب ياران باوفايش حاكم نشد، بلكه همه آنان از خبر كشته شدن خويش شاد شدند و به يك ديگر تبريك گفتند و پشت خيمه ها نشاط و سرور خود را از اين خبر به يك ديگر نشان دادند، و همه آنان با شور و هيجان، استقامت و ثابت قدمى خود را نسبت به حضرت، اعلام، و روز عاشورا همين معنا را عملًا به اثبات رساندند.

آرى، آنان حاضر نشدند يك لحظه بعد از امام زنده بمانند، آنان شب عاشورا با صداى رسا اعلام كردند:

نَفْديكَ بِانْفُسِنا وَامْوالِنا وَاهْلِنا وَنُقاتِلُ مَعَكَ حَتّى نَرِدَ مَورِدَكَ، فَقَبَحَ اللّهُ الْعِيشَ بَعْدَكٌ «2».

ما با جان و مال و زن و بچه خود را فداى تو مى كنيم، در كنار تو و همراه تو تا رسيدن به مقام تو با دشمن مى جنگيم، خداوند زندگى بدون تو را زشت گرداند، و حيات بدون تو را هرگز براى ما نخواهد.

آن بزرگواران در چه شرايطى اين گونه اعلام وفادارى و استقامت و پايدارى كردند؟!

اين شرايط در هيچ زمانى براى يك بار ديگر براى قومى اتفاق نخواهد افتاد، آنچه اتفاق بيفتد مادون شرايط آن روز است، اگر مردم مسلمان در شرايطى مادون شرايط ياران حضرت حسين عليه السلام براى حفظ دين و كرامت انسانى و سركوب كردن دشمن استقامت نورزند و پايدارى نشان ندهند در دادگاه قيامت بدون شك محكومند.

آنان بر اين عقيده و باور بودند، كه زندگى به اندازه يك چشم بهم زدن بعد از حضرت سيد الشهداء عليه السلام حرام است «3».

بنابراين اگر مأموم، امام خود را تنها بگذارد، و از او جدا شود، آلوده به حيات حرام شده، و در فضاى اين حيات بدون شك عبادات باطل و كار خير، بى ثمر است.

اين حقيقتى است كه اصحاب روشن ضمير حضرت حسين عليه السلام با تمام وجود به آن معتقد بودند. ما بايد اين واقعيت را از آن بزرگواران درس بگيريم، به اين معنا كه يك چشم بهم زدن زندگى را بدون امامت امام معصوم نگذرانيم، كه حيات بدون امامت امام معصوم حرام، و عبادت در فضاى آن حيات، باطل، و هر خيرى در عرصه گاه آن زندگى، بى نتيجه و بدون اجر الهى است.

امام صادق عليه السلام به نقل شيخ صدوق به معلّى بن خنيس فرمود:

لَوْ انَّ عَبْداً عَبَدَ اللّهَ مِأَةَ عامٍ بَيْنَ الرُّكْنِ وَالْمَقامِ يَصُومُ النَّهارَ وَيَقُومُ اللَّيْلَ حَتّى يَسْقُطَ حاجِباهَ عَلى عَيْنَيْهِ وَتَلْتَقى تَراقيهِ هِرَماً جاهِلًا لِحَقِّنا لَمْ يَكُنْ لَهُ ثَوابٌ «4».

اگر بنده اى يكصد سال ميان ركن و مقام خدا را عبادت كند به روزه گرفتنِ روزها و راز و نيازِ شب ها، در حدّى كه از شدت پيرى ابروانش روى ديدگان قرار گيرد، و استخوان هاى گردنش در سينه اش فرو رود امّا در شناخت حقّ ما جاهل باشد و امامت ما را نشناسد هرگز براى او ثوابى نخواهد بود.

دنيا دريايى است عميق و پر طوفان، راه عبور از اين دريا راهى است بسيار خطرناك، سالك اين راه اگر بدون دست گذاشتن در دست امام تعيين شده از جانب خدا و پيامبر اين راه را طى كند غرق شدنش در ميان امواج طوفان حتمى و قطعى است.

ياران حضرت حسين عليه السلام كه به مقام والاى آنان، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى بالد، در پرتو امامت حضرت حسين عليه السلام، در اين راه پرخطر با تحمل همه مشكلاتش حركت كردند. و اين مسير را قدم به قدم دنبال طى كردند.

و اين است مهم ترين پيام زنده آنان به هم كيشان خود در بستر تاريخ، كه: اى هم كيشان ما! راه حيات را با در دست داشتن چراغ امامت طى كنيد تا در پايان اين راه به رضاى حقّ و جنّات نعيم برسيد.

انَّ الْحُسَيْنَ مِصْباحُ الْهُدى وَسَفينَةُ النَّجاةِ «5».

آرى، بياييم هم چون ياران حسين نيروى بدن و مالى، اهل و فرزند، علم و آبرو و قدرت و قوّت را همگام و همسو با امامت امام معصوم خرج كنيم تا دخل ابدى نصيب ما گردد؛ و از انجام هر كارى كه همسويى با امامت امام ندارد بپرهيزيم كه حيات و زندگى گرچه يك چشم بهم زدن باشد بدون امامت امام حرام است.

اگر در گذشته از عمر اهل گناه بوديم، و جداى از امامت امام زندگى مى كرديم، هم اكنون مانند حرّ بن يزيدِ آزاده به امام برگرديم، و با حضرتش پيمان توبه ببنديم، و بر پيمان خود تا افتادن به كام مرگ وفادار باشيم، كه هر توبه كننده اى توبه اش مانند حرّ باشد بدون ترديد مقبول درگاه حضرت حقّ است.

 

حر بن يزيد رياحى

حرّ توبه كرد، يعنى به رهبرى يزيد و يزيديان پشت پا زد، و امامت حضرت حسين و پدر و جدّش عليهم السلام را پذيرفت، با اين كه يقين داشت دست برداشتن از يزيد و روى آوردن به حضرت حسين عليه السلام كه انقلابى كامل و جامع در حيات او بود، به قيمت كشته شدنش تمام مى شود.

او توبه كرد و در كاروان نور قرار گرفت و مدال اولياء اللهى و اصفياء اللهى و احباء اللهى را به سينه جان گرفت، و جزء انصار دين و انصار رسول اللّه و اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا و امام مجتبى و حضرت سيد الشهداء عليهم السلام شد.

بر ما واجب است اگر در گذشته عمر آلوده بوديم همانند حرّ از رهبرى هوا و هوس و شهوات و اميال و بت بى جان و جاندار دست برداريم، و به رهبرى امام معصوم گردن نهيم تا به سعادت دنيا و آخرت و آزادى از خزى دنيا و عذاب آخرت برسيم.

حرّ با اين كه از فرماندهان لشگر يزيد بود و اجير بنى اميه، ولى در برخورد با حضرت حسين عليه السلام در دو مرحله ادب نشان داد، و همين ادب كه بارقه الهى است، براى او زمينه ساز توبه و انابه و جبران گذشته و روشنى آينده تا ابد شد.

اوّل، امام به وقت ظهر به مؤذّن خود- حجّاج بن مسروق- فرمود: اذان بگو.

امام به حرّ فرمود: آيا نمازت را به همراه ياران خود خواهى خواند؟ حرّ گفت: نه، بلكه نماز را با تو مى خوانم.

به هر حال با هزار گونه ملاحظات و حيثيّات مبارزه، بايد خود و هزار نفر را به اين گونه تواضع رهبرى نمايد.

اين ادب بارقه اى است از توفيق و منشأ توفيق نيز خواهد شد، چيرگى بر نفس، توانايى هاى تازه به تازه به او خواهد داد، و به اندازه اى او را نيرومند مى دارد كه هنگامى كه در بحران انقلاب است و سى هزار برابر قوّه خود را بر ما فوق خود مى بيند، توانا باشد حيثيّت خود را نبازد، و به توانايى اراده، پيروز و چيره بر قواى خارج، و ثقل و فشار آن ها گردد.

گويى در وجود حرّ دو حوزه قوه- يكى از قدرت ادب و ديگر از توانايى-، فراهم است كه هر يك جامع جهان خود، و هر يك به تنهايى صاحب خود را مجتمع و خداوندگار آن جهان مى كند، و از اجتماع مجموع، محيطى قهّار و زورمند به نظر مى آيد.

دوّم، امام عليه السلام، پس از نماز عصر رو به جانب مردم كرد و فرمود:

«اى مردم! شما اگر خدا ترس باشيد و حقّ را براى خداوند حقّ بشناسيد خدا از شما بهتر خشنود خواهد بود. ما كه اهل بيت محمد صلى الله عليه و آله و سلم هستيم به ولايت اين امر اولى مى باشيم تا مردم ديگر، كه ادّعا مى كنند آنچه را حقّ ندارند، و در ميان شما به گناه و به ظلم و تعدّى رفتار مى كنند، اما اگر حاضر نيستيد جز به كراهت و بى ميلى از ما و به جهالت حقّ ما و رأيتان اكنون غير از آن است كه فرستادگان شما به من رساندند و نامه ها و مراسلات شما براى من آمد، اينك منصرف مى شوم و از پيش شما برمى گردم».

حرّ مسئله مراسلات و نامه ها را منكر شد و گفت:

به خدا قسم ما نمى دانيم اين مراسلات كه ذكر مى كنى چيست؟

حسين فرمود:

«اى عقبه بن سمعان! آن خورجين را كه نامه ها و مراسلاتشان ميان آن است بيرون آر».

او رفت و خورجين را بيرون آورد، مملوّ از نامه ها بود، همه را در مقابلشان ريخت.

حرّ عرض كرد:

ما از آن ها نيستيم كه مراسله به تو نوشته اند، ما امر داريم كه همين كه تو را ملاقات كرديم از تو مفارقت نكنيم تا تو را به كوفه برده بر عبيد اللّه وارد كنيم.

امام فرمود:

«مرگ به تو از اين آرزو نزديك تر است».

و بعد از آن رو به يارانش فرمود: و امر كرد سوار شويد. آن ها سوار شدند و منتظر ماندند تا زنها نيز سوار شوند. فرمود: برگردانيد. رفتند كه برگردند. سپاه حرّ جلو آمد و مانع از بازگشتن آنان به سوى مكّه يا مدينه شد.

امام به حرّ فرمود:

«مادرت به عزايت بنشيند چه مى خواهى؟»

حرّ گفت:

هان، به خدا اگر ديگرى از عرب اين كلمه را به من مى گفت، من واگذار نمى كردم و مادرش را به شيون و فرزند مردگى نام مى بردم. و حتماً پاسخ او را مى دادم هرچه باداباد و لكن به خدا من حقّ ندارم كه مادر تو را ذكر كنم مگر به نيكوترين وجه كه مقدور باشد.

در هر صورت حرّ با مانع شدن از حركت امام، آن حضرت را به محاصره ارتش بنى اميّه انداخت. او در روز عاشورا با اندكى تأمّل به خود آمد و بر زشتى كار واقف شد و عزم بر ترك فرماندهى و سرورى و مال و منال و حكومت و زن و بچه و همه هستى خود جزم كرد و به خود گفت: به خدا قسم چيزى را بر مينوى بهشت اختيار نمى كنم و برنمى گزينم اگرچه قطعه قطعه شوم، اگرچه سوخته شوم.

سيّد بن طاوس مى گويد: بسان آن كس كه روى به وادى ايمن برود مى رفت و مى ناليد و مى باليد.

در حالى كه قصدش رسيدن به حسين بود دست بر سر گذاشت و به ناله گفت:

بار خدايا! به سوى تو انابه دارم، دست توبه بر سرم گذار كه من دل اولياى تو و اولاد دختر پيامبرت را آزردم.

همينكه نزديك شد بر حسين عليه السلام سلام كرد و گفت:

خدا مرا فدايت كند، اى پسر رسول خدا! من آن همراهت هستم كه تو را حبس كرده، از مراجعتت مانع شدم، در راه پا به پاى تو آمدم تا خود را به پناهگاهى نرسانى و بعد به تو سخت گرفتم تا پياده ات كردم و در اين مكان هم تو را دچار مضيقه كردم، اما به حقّ خدايى كه جز او خدايى نيست گمان نمى كردم كه اين مردم سخن و پيشنهادهاى تو را قبول نكنند و كار را با مثل تويى به اين پايه برسانند...

اكنون براستى آمده ام ولى توبه كار و فداكار، تا پيش رويت بميرم، اكنون برنامه مرا توبه مى بينيد؟

امام فرمود:

«آرى، خداوند توبه پذير است، توبه ات را قبول مى كند و تو را مورد عفو و آمرزش قرار مى دهد. تو همان حرّى چنان كه مادرت نامت نهاده تو حرّى در دنيا و آخرت» «6».

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

«حرّ به فرزندش بكير اشاره كرد كه در پى من باش. امام فرمود:

كيست؟ عرض كرد: فرزندم. فرمود: خدا از من به شما جزاى خير بدهد. آنگاه حرّ به فرزندش فرمان حمله داد و گفت: بر اينان كه جرثومه نفاقند و قاتل ذريّه پيامبر حمله كن «بارك اللّه فيك» كه من نيز در پى توام».

پسر رشيدش پس از آن كه دست و پاى امام را بوسيد با امام و پدر وداع كرد و به دشمن حمله برد.

پدر، خدا را شكر كرد و از پسر هم سپاسگذارى نمود، كه خداوند توفيقشان داد از گروه ستمكاران جدا شدند.

پسر، حمله شديدى كرد و تعدادى را به خاك انداخت، سپس به پدر مراجعه كرد و طلب آب نمود. پدر گفت: صبر و شكيبايى پيشه كن، برگرد به لشگرگاه.

بازگشت تا به شرف شهادت رسيد. حرّ به كشته او نظر انداخت و گفت: خدا را حمد كه بر تو منّت نهاد شهيد پيش روى امام خود شدى و در كوى شهيدان آرميدى «7».

اين است آن درسى كه تمام مردم بايد از اين پدر و پسر بگيرند. اين است پند و موعظه اى كه براى تمام جهانيان عملًا بيان شده است.

خود را با ياران حضرت حسين عليه السلام همراه و همسو و همراز كنيم، تا به خير دنيا و آخرت برسم، كه جدا زيستن از اين چهره هاى آسمانى، غير خزى دنيا و عذاب آخرت براى انسان باقى نمى گذارد.

در اين مرحله از نوشتار چه نيكوست كه نمونه اى چند از آن عرشيان فرش نشين، و ملكوتيان به صورت انسان، و غرق شدگان در درياى عشق حضرت جانان، معرّفى شوند.

لازم است قبل از تماشاى چهره معنوى آن فداكاران بى بديل، و جانبازان بى نظير، و آراستگان به تمام حسنات، و به دور از همه سيّئات به آياتى چند از سوره مباركه صف كه اصول و اساس حيات آنان را تشكيل مى داد و مزدى كه حضرت دوست در برابر عمل به آن اصول وعده داده، اشاره كنيم.

«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ* تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بَأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ» «8».

اى اهل ايمان! آيا شما را به تجارتى راهنمايى كنم كه شما را از عذابى دردناك نجات مى دهد؟* به خدا و پيامبرش ايمان آوريد، و با اموال و جان هايتان در راه خدا جهاد كنيد؛ اين [ايمان و جهاد] اگر [به منافع فراگير و هميشگى آن ] معرفت و آگاهى داشتيد، براى شما [از هر چيزى ] بهتر است.

از ايمان به خدا و رسول الهى، و جهاد با مال و جان در راه خدا تعبير به تجارت شده؛ زيرا در اين تجارت بهره و سود است، آن هم بهره و سود ابدى و منفعت جاويد و هميشگى.

سود اين تجارت در دنيا حيات طيّبه و در آخرت جنّات نعيم است.

سود اين تجارت اصلاح عقيده و عمل و اخلاق در دنيا و خشنودى و رضاى حقّ در آخرت است. اين تجارتى است كه وجود مقدّس حضرت حقّ به آن دلالت فرموده، و اصول آن را از باب رحمت و لطف در اختيار عباد و بندگان قرار داده است.

ايمان، يعنى باور داشتن خدا و رسول، آن باور داشتنى كه قيچى هيچ حادثه اى نتواند بين انسان و خدا و رسولش جدايى بيندازد.

ايمان، يعنى نفى بت هوا، و در هم شكستن بت وجود طاغوت، و خلاصه تحقّق مفهوم لا اله الا اللّه در تمام شؤون حيات.

جهاد با مال و جان، يعنى مال و ثروت و جان و روان را سخاوتمندانه در راه خدا در طبق اخلاص گذاشتن، و با قدرت مال و جان، از حقّ و حقيقت دفاع كردن.

اين چهار واقعيت يعنى يقين داشتن به حقّ و رسول حقّ و جهاد با مال و جهاد با جان، كه معلول انصاف و بصيرت و كرامت و تواضع و خاكسارى و روشن بينى است، در ياران حضرت سيد الشهداء عليه السلام جلوه كامل و جامع داشت.

امام و يارانش در ايمان و جهاد سرآمد مردم عالم و اسوه همه جهانيانند.

امام و اصحابش در ميدان امتحان و آزمايش ايمان و جهاد عالى ترين نمره قبولى از حضرت ذو الجلال گرفتند و در تمام برنامه هايى كه بر اساس قرآن داشتند سرافراز و پيروز شدند.

در نبرد حقّ و باطل سرفراز آمد حسين

عاقبت بر ظلمت شب چيره شد نور سحر

كاخ ايمان از شهامت هاى او شد استوار

نخل دين از جانفشانى هاى او شد بارور

مرد ميدان شجاعت آن كه در مردانگى

سينه سازد پيش تيغ و تير نامردان سپر

قامت مردانگى افراشت سبط مصطفى

تا بياموزد فداكارى به افراد بشر

فرق بين حقّ و باطل بين كه بعد از قرن ها

جلوه حقّ مانده جاويدان و باطل بى اثر

آستانش كعبه حاجات ارباب يقين

بارگاهش قبله گاه مردم صاحب نظر

خواست تا خاموش سازد نور يزدان را يزيد

كاخ بيدادش ز باد فتنه شد زير و زبر

گفت: من آزاد مردم يادگار حيدرم

ميوه بستان زهرا زاده خير البشر

مظهر ناموس و غيرت آيت مردانگى

كى شوم تسليم حكم غاصب بيدادگر

گر كند پيكان زهر آلود قلبم را نشان

گر بسوزد تشنه كامى تشنه كامان را جگر

من نه آن باشم كه آرم پيش دشمن سر فرود

كى ز جان بازى بود آزاد مردان را حذر

عزّت و مردانگى را ياد گيريد از حسين

تا چو جان گيريد در بر شاهد فتح و ظفر

خاك خوشبويش روان را خرّمى بخشد «رسا»

خرّم آن روزى كه خاكش راچو جان گيرم ببر

آرى، اگر چشم بصيرت مردم باز باشد هم چون هفتاد و دو نفر كربلا شاهد ايمان و جهاد را به آغوش جان مى گيرند، و همان راهى را در زندگى طى مى كنند كه آنان با يك جهان شور و نشاط و عشق و محبّت طى كردند.

به دنبال تحقق ايمان و جهاد است كه حضرت حقّ وعده مى دهد:

«يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَيُدْخِلْكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأَنْهَارُ وَمَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِى جَنَّاتِ عَدْنٍ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ* وَأُخْرَى تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ» «9».

تا گناهتان را بيامرزد، و شما را در بهشت هايى كه از زير [درختان ] آن نهرها جارى است و خانه هاى پاكيزه در بهشت هاى جاويدان درآورد؛ اين است كاميابى بزرگ.* و نعمت هاى ديگرى كه آن را دوست داريد [و به شما عطا مى كند] يارى و پيروزى نزديك از سوى خداست. و مؤمنان را مژده ده.

آرى، آن چهره هاى جاودانه و هميشه زنده، با ايمان و جهاد همه جانبه به فوز عظيمى كه حضرت حقّ در آيات سوره مباركه صف وعده داده رسيدند و ميلياردها نفر در بستر تاريخ در پيشگاه خود آرزومند رسيدن به آن درجه اختصاصى شدند، چنان كه در جملات آخر زيارت وارث مى خوانند:

يا لَيْتَنا كُنَّا مَعَكُمْ فَنَفُوزَ فَوْزاً عَظيماً.

 

ابتلاء آزمايش الهى

آنان به آزمايشى بسيار سخت و ابتلايى جانكاه مبتلا شدند، ولى محض ايمان و بصيرتى كه داشتند در آن طوفان آزمايش و ابتلا كه چون آنان كسى در همه تاريخ به آن كيفيت امتحان نشده بود، دشمن را با شكست سختى روبرو كردند، و خود به فتح و پيروزى ابدى رسيدند.

عارفى صمدانى و حكيمى فرزانه در زمينه ابتلا مى فرمايد:

اى عزيز! قدم در نه كه آدمى صنيع خداست و قوّتى در او هست كه روى به هر چه آورد و سست نشود از پيش برد

اسير لذّت تن گشته اى و گرنه ترا

چه عيش هاست كه در ملك تن مهيّا نيست

و تا به بلا و آلام و مصايب او را امتحان ننمايند و خالص نگرداند به آن لذّات روحانيّه نمى رسد.

طلا با آتش آزموده مى شود، و بنده صالح با بلا. حكمت آزمايش خداى متعال بندگان صالح خود را اظهار صدق و كذب ادّعايى است كه در باطن دارند.

امام صادق عليه السلام بنا به نقل باب 94 مصباح الشريعه مى فرمايد:

و مدعى ناگزير از وى دليل خواهند، و چون از داشتن دليل تهيدست است رسوا خواهد شد، ولى به راستگو نمى گويند دليلت چيست؟

به اين خاطر گفته اند: هر كس خدا را بر بساط رنج و گرفتارى عبادت كند برتر است از كسى كه او را بر بساط نعمت عبادت نمايد؛ زيرا پيامبران از نظر مرتبه و منزلت برتر و بالاتر از ديگران بودند، و خداوند همه آنان را با انواع گرفتارى ها و بلاها آزمايش فرموده است.

و نيز به دليل اين فرمايش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه: شديدترين بلاها براى انبياست، سپس براى هر كه بهتر داراى منزلتى بالاتر است «10».

وهب بن منبه گويد: ما در كتاب هاى آسمانى مى يابيم كه: بندگان صالح خدا چنين بودند كه چون خداوند آنان را به راه نعمت و آسايش مى برد اندوهگين شده و دلهره داشتند، و از غافلگيرى خداوند مى هراسيدند، و چون آنان را به راه بلا و سختى ببرد خوشحال و مسرور شده مى گفتند: اكنون پروردگارمان به سراغ ما آمده و از ما تفقّد مى كند!! روى اين حساب اگر ناملايم به انسان نرسد خام است و خام بماند و شايسته بساط خداوندى نگردد، و اگر گوشت خام بى حرارت آتش پخته شود شايد كه آدمى نيز بى تعب مصايب پخته گردد.

گاه هست كه به شخصى مكروهى رسد و او دعا كند كه: خدايا! بر من رحم كن و اين مكروه را از من بگردان و خداى عزّ و جل فرمايد: «از رحم من است كه اين مكروه را بر تو گماشته ام»؛ پس بايد مكروه را با نشاط و خوشى و عشق و محبّت بپذيرد كه عارف را ادّعا و محب را شكايتى نباشد «11».

اينك به ابتلاى ياران امام بنگريد، و عظمت روح و ثابت قدمى آنان را در راه حقّ تماشا كنيد.

منبع و مأخذ ما در شرح مختصر حيات نورانى و زندگى ملكوتى بعضى از اصحاب حضرت سيدالشهداء عليه السلام كه در كتب مختلف كمتر از آنها نامى برده شده است عبارتند از: رجال كشى، اعيان الشيعه، ارشاد شيخ مفيد، ابصار العين، بصائر الدرجات، مقتل خوارزمى، مقتل ابو مخنف، تاريخ طبرى، رجال مامقانى، عنصر شجاعت علامه كمره اى و فرسان الهيجاء محدث خبير شيخ ذبيح اللّه محلاتى و...

 

نافع بن هلال

نافع سيد و سرور و آقا، از اشراف، شجاع، قارى قرآن، نويسنده معارف، از حَمَله حديث محمد و آل محمد، از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام، و در جنگ هاى سه گانه حضرت حاضر در معركه و در اوج جهاد فى سبيل اللّه بود.

پيش از كشته شدن مسلم بن عقيل، از كوفه رو به حسين عليه السلام آورد. سفارش كرده بود كه اسبش را به نام كامل غلامش از دنبال او بياورد. آن عاشق وارسته با پاى پياده چندين فرسخ راه به استقبال امام آمد تا به امام رسيد، و به همراه حضرت برگشته به كربلا آمد.

ابن شهر آشوب مى گويد: وقتى كه حرّ بن يزيد كار را بر حضرت حسين سخت گرفت، آن حضرت در برابر يارانش به سخن ايستاد و فرمود:

امّا بعد، پيش آمد كار اين شد كه مى بينيد، با آن كه باور كردنى نبود، دنيا خود را به ناشناسايى زده، روى گرداند و اين روش ناستوده، خود را ادامه خواهد داد، از عمر ما هم چيزى باقى نمانده، زندگانى جز پشيزى نمى ماند، يا جز چراگاهى پر وزر و وبال و زهرآگين نيست.

آيا نمى بينيد حقّ را كه به آن عمل نمى شود، و باطل را كه از آن جلوگيرى نمى گردد؛ پس مؤمن بايد به ديدار خدا رغبت داشته باشد.

من مرگ را سعادت مى دانم و بس! و زندگى با ستمگران را خستگى مى دانم و بس.

انّى لا ارى الْمَوْتَ الَّا سَعادَةً وَلا الْحَياةَ مَعَ الظَّالِمينَ الَّا بَرَماً «12».

نافع، در برابر سخنان امام سخنى مى پردازد كه شعاعى مانند برق از آن مى جهد. تيره گى ها و كدورت هايى را كه در آن هامون هولناك زندگى، همراهان را احاطه نموده از بين مى برد، راه و روش بزرگان جهان و خط سير آزاد مردان را مى نمايد و مى گويد: بايد اين راه را بى دغدغه پيش گرفت و رفت. چون معنى و معنويّت در بنيان آن شخص شريف كامل بود، در ابراز و پرداخت سخن، او را در رديف اوّل قرار مى داد.

براى تسليت دل سردار، از ناحيه يك تن فداكار، تنها اين گونه گفتار مى بايد كه كدورت ها را از خاطر محو كند و اطمينان بدهد، و در عين آن كه رشادت و شجاعت به درجه خلّاقيت در آن يافت شود، لطافت نيز از آن، قطره قطره بچكد و مهر و عاطفه در آن موج زند.

نافع بدينگونه داد سخن داد:

اى فرزند رسول خدا! تو خود آگاهى و مى دانى كه جدّ تو رسول خداى مقدورش نشد شهد محبّتش را به اين مردم بنوشاند، و به آن پايه كه دوست داشت به امر و فرمان او برگشت كنند. تحقيقاً كسانى از اين مردم دو دل و منافق بودند كه به يارى، وعده اش مى دادند، و در دل خيال غدر و مكر مى داشتند، پيش رو مى آمدند با سخنانى و قيافه اى شيرين تر از عسل، و در پشت سر به رفتارى مى پرداختند تلخ تر از حنظل، تا اين كه خداى او را از ميان ما براى خويشتن برگرفت و برد.

و باز ميدانى و آگاهى كه پدر تو على كه ما در ركابش بوديم، تا بود، در گرفتارى هايى بمانند اين گرفتارى ها بود، به همان تفصيل كه مردمانى جدّاً به ياريش برخاسته به اتّفاق، يك دل و يك جهت شدند، و به همراهش با پيمان شكنان جمل «ناكثين» و كجروان صفّين «قاسطين» و از بيرون شدگان نهروان «مارقين» جنگيدند، و مردم ديگر خلاف ورزيدند تا اين كه اجل به سراغش آمد و به سوى رحمت و رضوان خدا رفت و تو امروز نزد ما، به چنان وضع گرفتارى، لكن هر كس پيمان خود را شكست و نيّت و اراده را كه لباس مردانگى است از خود دور كرده و از قامت خود بدر آورده، با جان خود دشمنى كرده و جز به نفس خود ضرر نمى زند، و خدا ما را از او بى نياز مى كند «تو با چنين كس كارى ندارى و بمانند او نيازمند نيستى». اينك ما را بردار و با رشد و سربلندى بى درد سر و منّت، بى سنگينى و زحمت ببر اگر خواستى به مشرق و اگر هم خواستى به مغرب؛ زيرا به خداوندى خدا ما از مقدّرات خدا هراسى نداريم، و از ديدار خدا روگردان نيستيم، بد نكرده ايم كه روى ديدار نداشته باشيم؛ بنابراين بر سر نيّات خود ايستاده و به پاى بينش خود استواريم. طرح دوستى مى ريزيم با هر كه با تو سر دوستى داشته باشد، دشمنى مى كنيم با هر كه با تو دشمنى كند.

نافع در روز عاشورا با شور و شوقى خاص به دشمن حمله برد، علاوه بر تعدادى زخمى دوازده تن از مردان عمر سعد را كشته و بر زمين انداخت و به خاك مذلّت كشيد.

لشگر به قصد جان او از جا كنده شدند، بر سرش ريختند، به دورش چرخيدند، سنگ اندازها سنگباران و تيراندازها تير بارانش كردند، تا آن كه دو بازوى او را شكستند، پس از آن او را دستگير كرده به اسارت گرفتند، شمر او را نگاه داشت و با همراهى ياران آلوده اش او را خواهى نخواهى بردند تا نزد عمر سعد رساندند.

عمر به او گفت: اى نافع! خدايت بفرياد رسد چه وادارت كرده كه با خود چنين كردى؟ به چه خيال و براى چه اين وضع را به روزگار خود آوردى؟

نافع با رشادت گفت: پروردگار مى داند كه چه مراد و مقصودى داشتم.

مرد ديگرى از همراهان عمر سعد چون نگاه كرد به خون هايى كه سيل آسا بر صورت و موى نافع روان بود، به طور دلسوزى گفت: آيا خودت را نمى بينى كه چه به سرت آمده؟

نافع، آن مرد رشيد، گويى عجز را نمى فهميد و رقّت دشمن را به خود نمى ديد، غيرتمندانه به پاسخ او گفت: به خدايم قسم كوشش خودم را كرده ام، دوازده مرد از شما كشته ام به جز آنان كه زخمى كرده ام، خودم را در كوشش ملامت نمى كنم، اگر بازو و دست برايم باقى مانده بود اسيرم نمى گرفتيد.

شمر به عمر سعد گفت: اصلحك اللّه او را به قتل برسان.

عمر گفت: تو او را آورده اى اگر مى خواهى تو بكش.

شمر شمشير از غلاف كشيد. نافع به او گفت: هان به خدا قسم اگر تو از مسلمانان بودى البته بر تو بزرگ مى آمد كه نزد خدا قاتل ما باشى، خداوند را سپاس مى گويم كه مرگ ما را به دست اشرار خلقش قرار داد. سپس به دست شمر آن رو سياه ازل و ابد شهيد شد!

 

داستانى بسيار عجيب از نافع بن هلال

خبرى است از شيخ مفيد، آن فقيه بزرگ و متكلّم برجسته و شخصيت كم نظير:

وقتى كه حضرت حسين عليه السلام در كربلا نزول اجلال كرد، در ميان يارانش نافع بن هلال بيشتر از همه به ملازمت حضرت اختصاص داشت، به ويژه در مواقعى كه بيم غافل گيرى مى رفت؛ زيرا آن سرو بينا، احتياط كار و آگاه به سياست مى بود.

حضرت حسين عليه السلام شبى از خيمه گاه بيرون آمده به سوى هامون قدم مى زد تا دور شد. نافع، شمشير خود را به خود آويخته و پياده شتاب كرد تا خود را از پشت سر به حضرت رسانيد، ديد كه امام پيچاپيچ صحرا و گردنه ها و تپه و ماهورى كه بر اطراف خيمه گاه مشرف است رسيدگى مى كند.

نافع مى گويد: آن حضرت به پشت سر نگاهى كرد مرا ديد فرمود: كيست اين مرد، هلالى؟

گفتم: آرى، خدايم به قربانت كند بيرون آمدن تو اين نابهنگام، رو به سمت لشگرگاه اين ياغى سركش، مرا بيقرار ساخت.

فرمود: نافع! من بيرون آمدم كه به اين تل ها رسيدگى كنم، مباد آن روزى كه شما به آن ها و آن ها به شما حمله مى كنند، از اين برآمدگى ها كمين گاهى براى خيمه گاه ما و هجوم دشمن شود.

سپس مراجعت كرد با وضعى كه دست چپ مرا ميان دست خود گرفته بود و همى فرمود: همانست، همانست به ذات خدا سوگند، وعده اى است كه خُلف در آن نيست.

سپس فرمود: اى نافع! آيا اين راه را نمى گيرى و بروى؟ مابين اين دو كوه را بگير و جان خود را نجات ده، از همين وقت شروع كن.

نافع خود را در قدم هاى امام انداخت و گفت: در اين صورت بايد مادر براى نافع شيون كند. يعنى مگر نافع مرده باشد و زنده نباشد، آقاى من اين شمشير و اين اسب كه با من است از اين كار سرپيچ است، من به حقّ آن خدايى كه به وجودت بر سرم منّت گذاشته از تو مفارقت نمى كنم و جدا نخواهم شد تا شمشير و اسب من از سرد و گرم من هر دو خسته و وامانده شوند.

سپس امام از من جدا شده و در سراپرده خواهرش داخل شد. من پهلوى چادر ايستادم به اميد اين كه زود از آنجا بيرون آيد. خواهرش از او استقبال كرده برايش متكّايى گذاشت. آن حضرت نشست و به گفت وگوى آهسته و سخن سرّى با او شروع كرد، اما قدرى نگذشت كه گريه گلوگير خواهرش شد، و به او گفت: اى واى برادرم! من قربانگاه تو را مشاهده كنم و به پاسبانى اين زنان ضعيف مبتلا باشم؟! اين مردم را مى شناسى و آگاهى كه چه كينه ديرينه با ما دارند؟ اين پيش آمد امر بس بزرگى است، به من سنگين است قربانگاه اين جوانان و ماه هاى بنى هاشم.

بعد گفت: اى برادر! آيا از اصحاب خود نيات آنان را استعلام كرده اى؟ من از آن مى ترسم كه در هنگام از جا جستن و اصطكاك سر نيزه، تو را وا گذارند.

امام به گريه افتاد و فرمود: آگاه باش! هان به خدايم قسم! آن كه مى بايد در آن ها هست، رسيدگى كرده ام، در آنان جز مردان مرد، سرفراز، سربلند، پُر غيرت، بى اعتنا به مظاهر دنيوى، مملوّ از غضب به دشمن، خورده بين، دورانديش، پُر عمق، گردن فراز، سينه سپر كن نيست! به آن اندازه پيش پاى من به مرگ مأنوسند كه طفل به پستان مادر.

وقتى كه نافع اين را شنيد از سوز به گريه افتاد و برگشت. راه خود را به سمت خيمه حبيب بن مظاهر قرار داد، حبيب را ديد نشسته، به دستش شمشيرى است كه از غلاف كشيده.

به حبيب سلام داد و بر در خيمه او نشست.

حبيب گفت: نافع! چه تو را از منزل بيرون آورده؟ مى گويد: آنچه شده بود براى حبيب بازگو كردم.

حبيب گفت: آرى، به خدايم سوگند اگر انتظار فرمان خودش در بين نبود، اين لشگر را هر آينه مهلت نمى دادم و همين امشب با اين شمشير به چاره آن ها مى پرداختم.

نافع گفت: اى حبيب! من از حسين جدا شدم با وضعى كه وى نزد خواهرش مى بود و خواهرش در رنج و اضطراب بود، گمان مى كنم زن ها متوجّه شده باشند، و در فغان و ناله با او در همراهى اند، آيا تو راهى دارى كه همين امشب يارانت را جمع آورى كنى و روبروى زنان حرم سخنانى به دلدارى آنان بگويى كه دل آنان آرام گيرد؟ زيرا من چنان از دختر على بى قرارى ديدم كه من نيز بى قرارم.

حبيب گفت: مطيعم هر چه خواهى.

پس حبيب از ميان چادر بيرون آمده و به يك ناحيه ايستاد كه هويدا باشد.

نافع پهلويش ايستاد. همراهان را صدا زد. آنان نيز از منزل هايشان سر بيرون آوردند. وقتى كه جمع شدند به بنى هاشم گفت: چشم شما بيدار مباد.

پس ياران را مخاطب كرده و گفت:

اى اصحابِ حميّت، شيران روز سختى! اين نافع است كه همين ساعت مرا با خبر از چنين و چنان كرده، خواهر و اهل حرم و باقى عيالات آقاى شما را به اين وضع ديده كه اشك مى ريخته و گريه مى كرده اند، و گذاشته آمده، خبرم كنيد شما به چه خياليد؟

آنان شمشيرها را برهنه كرده، عمّامه ها را بر زمين زدند و گفتند: اى حبيب! آگاه باش هان به حقّ آن خدايى كه به واسطه اين مهبط، ما را اسير منّت خود كرده، اگر اين مردم بخواهند خود را پيش بِكشند سرهاشان را درو مى كنيم، و آنان را با خوارى به مرده هاى گذشته شان ملحق مى نماييم، و وصيّت پيامبر را درباره پسران و دخترانش حفظ مى كنيم.

حبيب گفت: بنابراين از پى من بياييد.

خود روان شده و زمين را نديده و ديده در نورديد، همى زير پاى گذاشت و آنان به دنبالش مى دويدند، تا مابين طناب هاى خيمه هاى حرم ايستاده صدا برداشت:

اى اهل حرم پيامبر! اى بانوان ما! اى معاشر آزادگان پيامبر خدا! اين است شمشيرهاى برّان، جوانمردان شما عهد و پيمان بسته اند كه غلاف نكنند مگر در گردن هر كس كه خيال اذيّت شما را داشته باشد، و اين است سر نيزه هاى غلامان شما، قسم خورده اند جاى ندهند مگر در سينه آن كه بخواهد انس شما را بهم زند.

حضرت حسين عليه السلام فرمود: يا آل اللّه! شما هم براى تشكّر از آنان در برابر ايشان قرار بگيريد.

اهل حرم بيرون آمدند. ندبه مى كردند و همى مى گفتند: اى پاكان و پاك مردان! اگر دست از حمايت دختران فاطمه بكشيد چه عذر داريد؟ آن وقتى كه ما به ديدار جدّمان پيامبر برسيم و به او از اين پيش آمدى كه بر ما نازل شده شكايت كنيم، و او بپرسد كه: آيا حبيب و ياران حبيب حاضر نبودند، نشنيدند، نديدند؟

گفت: قسم به خدا كه جز او خدايى نيست اصحاب آماده شدند كه اگر موقع سوارى است سوار شدند و اگر جنگ، جنگ كنند! «13»!

اصحاب گويا با زبان حال به اهل بيت عليهم السلام عرضه مى داشتند:

از مناى كعبه گر امروز رخ برتافتيم

وعده گاه كربلا را چون منا خواهيم كرد

گر وداع از زمزم و ركن و صفا بنموده ايم

كربلا را ركن ايمان از صفا خواهيم كرد

تا كه بشناسند مخلوق جهان خلّاق را

خويش را آيينه ايزد نما خواهيم كرد

 

از پى درمان درد جهل ابناى بشر

نينواى خويش را دار الشفّا خواهيم كرد

از پى آزادى نوع بشر تا روز حشر

پرچم آزاد مردى را بپا خواهيم كرد

ظلم را معدوم مى سازيم و پس مظلوم را

با شهامت از كف ظالم رها خواهيم كرد

كاخ استبداد را با خاك يكسان مى كنيم

پس بناى عدل را از نو بنا خواهيم كرد

انقلاب مذهبى تا در جهان آيد پديد

از نداى حقّ جهان را پُر صدا خواهيم كرد

 

يزيد بن ثبيط عبقسى

او از شيعيان پاك دل و از دوستان ابو الاسود دوئلى و در قبيله خود از بزرگان بوده و مورد سلام حضرت مهدى (عج) در قائميّات است.

ماريّه سعديّه دختر سعد، در شهر بصره از شيعيانى بود كه در تشيّع سخت و استوار بود. همواره خانه او مجمعى براى شيعه بود كه در آن گرد آمده الفت مى گرفتند و حديث بازگو مى كردند و سخن مى شنودند و مى سرودند.

به پسر زياد در كوفه خبر رسيد كه: حسين آهنگ عراق دارد و اهالى عراق با او در مكاتبه اند.

به كارگزار خود در بصره فرمان داد كه ديده بانان بگمارد و راه را بر آينده و رونده بگيرد.

ابن ثبيط عبقسى تصميم گرفت كه به قصد حضرت حسين عليه السلام از بصره بيرون بيايد. ده پسر داشت، آن ها را دعوت كرد كه با او همراه شوند و فرمود: آيا كدام يك از شما با من پيشاپيش بيرون خواهيد آمد؟

دو نفر از آن ها «عبداللّه و عبيداللّه» دعوت او را پذيرفتند. پس با ياران و همگنان خود كه با او در خانه ماريّه سعديّه بودند گفت: من عزم جزم كرده ام و خواهم رفت. از شما كه با من خواهد آمد؟

آنان گفتند: ما از اصحاب پسر زياد هراس داريم.

اين مرد بزرگ به آنان فرمود: امّا من به خدا قسم همين كه ببينم پاى شترم به سر زمين سخت استوار و آشنا شود ديگر باكى از تعقيب نخواهم داشت، هر كه خواهد گو مرا دنبال كند.

اين بزرگ مرد با ادهم بن اميّه و بلند همّتان ديگر از بصره بيرون شتافتند، و به سوى مكه رفتند. محبوب خود را آنجا نديدند. از مكّه بيرون آمده راه بيابان هاى دور دست را پيش گرفته تا خود را به حضرت حسين عليه السلام رساندند.

يزيد بن ثبيط پس از استراحت در بنه خود، قصد ديدار امام كرد و به كوى حضرت حسين روان شد. از طرف ديگر امام هم به جستجوى او رفته تا در بنه و آسايشگاه او وارد شد، و آنجا به انتظار او نزول اجلال فرمود. به عرض حضرت رساندند كه يزيد به ديدن شما رفته. امام در بنه او به انتظار بازگشت وى نشست «زهى مهر و يگانگى، زهى بزرگى و بزرگوارى».

بارى ابن ثبيط به منزل حضرت كه رسيد و شنيد كه امام به سراغ او بيرون رفته است به منزل خود باز گشت تا وقتى به منزل رسيد و چشمش به جمال كشتى نجات افتاد اين آيه را خواند.

«بِفَضْلِ اللَّهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا...» «14».

[اين موعظه، دارو، هدايت و رحمت ] به فضل و رحمت خداست، پس بايد مؤمنان به آن شاد شوند كه آن از همه ثروتى كه جمع مى كنند، بهتر است.

خواندن اين آيه بدان ماند كه به خود گويد: من و اين دولت!

باور از بخت ندارم كه تو مهمان منى

خيمه سلطنت آنگاه سراى درويش

 

خلاصه اين كه نه از بخت ماست، بلكه فقط از فضل خداست كه يار در منزل ماست.

پس از قرائت آيه به امام سلام كرد و روبروى حضرت نشست و قصدش را از آمدن كه جان فشانى در محضر حضرت است بيان كرد.

امام او را دعاى خير فرمود سپس بنه و خرگاهش را ضميمه خيمه هاى حسينى كرد.

از امام جدا نشد تا در فضاى ملكوتى جانبازى قرار گرفت. دو پسرش در حمله اول شهيد شدند و خودش در مبارزه تن به تن به وصال جانان رسيد.

اين مرد بزرگ از دعوتى كه در ابتدا از هم قطاران كرد و از پافشارى خود و سر بر شتافتن از كوى حقيقت و از سفر دور و دراز خود به سوى حضرت حسين عليه السلام و از تربت آرام خود پيامى مى دهد كه: من چون منش اشرافيّت را در درياى حقيقت انداختم، به دولت هم قطارى با شهيدان كوى حسين رسيدم. در راه قدر دانى از آن سرچشمه نور و منبع فضيلت آن قدر كوشيدم كه هفت نفر را به همراه خود به توفيق دولت شهادت رساندم. هان اى مردم! نبايد هراس و وحشت جلوگير راه مقصد شود، بيابان دور و دراز و بى آب و آبادانى را در راه حقيقت بزرگ مشماريد.

و بمانند سروشى مى گويد: براى موقع شناسى موقعى بهتر از فداكارى و صدق در راه حقيقت نيست.

سر غيرت فرو نارند مردان پيش نامردان

اگرچه از قفا از من جدا سازند آن سر را

زهى مردان كه اندر بيعت فرزند پيغمبر

گر افتد دستشان از تن دهند آن دست ديگر را

زهى اصحاب باهمّت كه پيش نيزه و خنجر

براندازند از تن جوشن و از فرق مغفر را

نهنگانى كه بهر تشنه كامان تا برند آبى

شكافند از دم شمشير صد درياى لشگر را

شهادت بود صهبايى درون ساغر خنجر

زهى مستان كه بوسيدند و نوشيدند ساغر را

 

عابس بن شبيب شاكرى

اين بزرگ مرد حقّ و حقيقت، از رجال شيعه و رئيس قبيله خود و شجاع بمعنى الكلمه و سخنور و خطيب و پارسا و شب زنده دار بود.

ابوجعفر طبرى مى گويد: مسلم وقتى وارد كوفه شد رجال شهر و مردم شيعه براى ملاقات او به خانه مختار گرد آمدند. او هم نوشته امام را بر آن ها قرائت مى كرد. آنان از شوق مى گريستند. عابس در يكى از آن جلسات از جاى برخاست و بدين صورت داد سخن داد:

اى فرستاده حضرت حسين عليه السلام! راستى را من نه از اين مردمان خبرت مى دهم و نه از انديشه ايشان آگاهى دارم و نه از طرف آن ها وعده فريب آميزت مى دهم، ولى به خدا قسم من خبرى كه از خودم مى دهم و مى گويم بر آن دل نهاده ام و آخرين تصميم را گرفته ام، هرگاه و بيگاه كه مرا صدا زنيد اجابتتان مى كنم. به همراهتان با دشمنانتان مى جنگم. براى آن كه نگذارم هيچ صدمه اى به شما نزديك شود، تا دم مرگ و نفس آخر كه خدا را ملاقات كنم در برابرتان شمشير مى زنم و مراد و مقصودى هم از اين كار ندارم و چيزى نمى جويم جز آنچه نزد خداست.

اين گونه سخنرانى عابس در برابر مسلم در آن انجمن، هم خدمت به مافوق است و هم به مادون و هم به همگنان وظيفه مى آموزد و زبان به دهان آنان مى گذارده، دستور به آن ها مى دهد و حرارت مى بخشد.

براى مافوق همين گونه سخن، كار چندين داعى و مبلّغ را انجام مى دهد.

معلوم است خطيب لشگر بلكه كشور، اگر اعتماد به نفس را به پايه اى رساند كه گفت: با تنهايى هم بايد پيش رفت، و اكتفا به حقيقت را به پايه رسانيد كه گفت:

اين گونه هدف براى جان نثارى كافى است، در منطقه مردانگى و برازندگى جوّ اعتماد به نفس را ايجاد مى كند، و به اهتزاز اين جوّ از امواج شجاعت و هنر و رشادت، ديگران و خود را در عالم زندگى جديدى وارد مى كند و بر حسّ اعتماد مى افزايد و گوينده را در فداكارى پيشرو خواهد كرد. يعنى كم يا بيش مردم را به دنبال خود مى كشاند، و اگرچه خود او نظرى به اين گونه اغراض نداشته باشد به ناچار، آن ها را وادار مى كند كه آنان نيز بر رشادت برخيزند، سخن بگويند و اقدام كنند.

اينجا چون عابس تكيه به حقيقت داشت براى اقدام خود جز اعتماد به نفس را لازم نشمرده، گفت: اعتماد به ديگرى در مقام خدمت به حقيقت لازم نيست و نبايد هم باشد، براى اقدام، در آغاز اعتماد به نفس بايد و بس، و در بهره بردارى از وجود در انجام، اكتفاى به احراز حقيقت بايد و بس. رشيدانه گفت: در اقدام، كمكى لازم نيست جز نفس، و در بهره بردارى از عمر، جز به فضيلت نظرى نبايد داشت.

وقتى مردم با مسلم بيعت كردند و زمانى كه از خانه مختار به خانه هانى منتقل شد نامه اى براى حضرت حسين عليه السلام نوشت و همراه عابس به مكّه فرستاد.

در هنگامه عاشورا كه تنور جنگ گرم شده و بعضى از اصحاب شهيد شدند، عابس شاكرى همراه شوذب آماده دفاع از حقّ شد. با شوذب گفتارى عجيب دارد.

در آتش فشان جنگ تو گويى انفجار آتش فشانى از حكمت است. در ميان جنگ هاى هوايى و دريايى و خشكى و سواره و پياده، جنگ تن به تن از همه خطرناك تر است، و آن هنگامى رخ مى دهد كه كارد به استخوان رسيده باشد و در آن موقع عقل از سر مى پرد، و ضبط نفس و حكومت داخلى از بين مى رود، و اگر حكمى مختصر در نفرات باقى بماند از دايره حفظ جان بيرون نيست ولى اصالت رأى باقى نخواهد ماند.

اينك بنگريم گوينده يك نفر حكيم است در پيراهن سلحشور، يا سلحشورى در پيراهن حكمت؟

گويا كوه حكمت منفجر شد، عابس فرمود: اى شوذب! امروز مى خواهى چه كنى، چه بسازى؟

به پاسخ گفت: چه مى سازم؟ به همراه تو پيش روى پسر دختر پيامبر جنگ مى كنم تا كشته شوم.

عابس گفت: گمانم به تو همين گونه بود، حاليا كه تكليف معلوم شد، پيش افتاده در مقابل ابوعبداللّه فداكارى كن، تا با كشته شدن چون تو احتساب كند، هم چنان كه به جان نثاران ديگرش احتساب كرده و من نيز به كشته دادن چون تو احتساب كنم.

احتساب يعنى چه؟ مرگ عزيزى را بيند و داغ او را در حساب خدا آورد و از خدا عوض بگيرد.

عابس بعد از آن گفت وگويى كه با شوذب كرد، رو به امام آمد، پيش روى حضرت ايستاده و به قصد وداع سلام كرد و با جوشش وفا خطاب به حضرت عرضه داشت:

اى ابوعبداللّه! آگاه باش به حقّ خدا در پشت زمين، نه خويش و نه بيگانه، نه دور و نه نزديكى دارم كه عزيزتر يا محبوب تر از تو باشد، اگر مقدور بود كه براى دفع ظلم و دفاع از اين ستم و جلوگيرى از كشته شدنت، چيزى عزيزتر از جان و خونم صرف كنم البتّه مى كردم.

شاهد باش كه من همانا بر هدايت تو و هدايت پدرت استوارم و بر آن رفتم.

سپس پياده با شمشير برهنه به جانب آن مردم رفت. احدى را جرأت آمدن به ميدان او نبود.

اين معنى براى پسر سعد سنگين بود.

فرمان سنگ باران داد و فرياد زد: با سنگ بدنش را درهم بشكنيد.

پس از آن فرمان از هر جانب سنگ بارانش كردند. او وقتى چنين ديد، زره را از تن و كلاه خود را از سر به عقب انداخت و سپس بر آن ديوانگان جهنّمى حمله كرد.

راوى مى گويد: به خداوندى خدا ديدمش كه بيشتر از دويست نفر از اين مردم را در جلوى شمشيرش پراكنده مى كرد و مى تاراند، بالاخره در ميانه اش گرفتند، جنگ سختى در گرفت تا او را كشتند و سرش از تن بريدند.

محدّث سماوى مى گويد: از سرهاى بريده اصحاب امام، سه سر بريده را پيش پاى حسين پرتاب كردند:

اول: سر عبداللّه بن عمير.

دوم: سر عمر بن جناده كه مادرش آن را برگرفت و گفت: احسنت اى ميوه دلم!

سوم: سر سربلند عابس، چون آن هنگام كه كشته شد سرش از تن بريده شد، جمعى گرد سرش با هم منازعه كردند و عمر سعد كشمكش آن ها را فيصل داد، سپس سر را نزد حسين پرتاب كرد!!

 

ابو ثمامه صائدى

نام مباركش عمرو بن عبد اللّه صائدى و از دلاوران و شجاعان قبيله هَمْدان، و از پيروان و شيعيان خاص امير مؤمنان عليه السلام بود؛ و در همه امور و مشاهد و مجاهدت ها با ولى اللّه الاعظم، صاحب ولايت كليّه و جانشين بلافصل رسول اسلام صلى الله عليه و آله همراهى داشت؛ و ملازم ركاب سرور عارفان و امام عاشقان و چراغ روح پاكان بود.

پس از شهادت امير مؤمنان با همه وجود و خالصانه و عاشقانه در محضر حضرت مجتبى عليه السلام قرار گرفت و جانانه از آن حضرت در امور دين و دنيا متابعت كرد.

پس از هلاكت معاويه و قرار گرفتن آن نابكار در چاه هاويه شيعيان از جمله ابوثمامه در خانه سليمان بن صرد خزاعى گرد آمدند و به وسيله نامه از حضرت حسين عليه السلام براى آمدن به كوفه براى مبارزه با امويان و تشكيل حكومت اسلامى دعوت كردند تا به دل گرمى نامه هاى آنان، نماينده ويژه آن حضرت، جناب مسلم بن عقيل در كوفه مستقر شد.

به روايت فقيه بزرگ و محدث سترگ و دانشمند كم نظير، شيخ مفيد در كتاب ارشاد، ابوثمامه براى مسلم بن عقيل اسلحه مى خريد و ابزار جنگ فراهم مى ساخت و در اين كار كوششى چشم گير و سعى كامل و تلاش جامع داشت، و اموالى كه براى مسلم مى آوردند به دستور جنابش به وسيله ابوثمامه، هزينه تهيه اسلحه و ساز و برگ جنگى مى شد.

ابن اثير در كتاب خود معروف به كامل مى گويد: چون ابن زياد وارد كوفه شد و ياران مسلم به سرپرستى او آماده مبارزه با آن جرثومه پليدى و فساد شدند، مسلم بن عقيل ابوثمامه را به سرپرستى يك بخش از چهار بخش لشگر خود به سوى آن غدّار نابكار گسيل داشت و پرچمى به نام ابوثمامه برافراشت و او را سردار قبيله هَمْدان و تميم نمود.

ابوثمامه دلاور، آن رزمنده جنگ آور عبيداللّه بن زياد را در قصر دارالاماره محاصره كرد، و چندان كه توانست در اين محاصره پافشارى ورزيد. و نيت و اراده اش اين بود كه آن دشمن خدا را با همه عوامل و دست يارانش از پاى در آورد، ولى حيله گرى ابن زياد و ترس مردم كوفه، مسلم را غريب و تنها گذاشت، و او را به ناچار در تاريكى شب به خانه طوعه كشانيد، و ابوثمامه هم پس از بى وفايى مردم و عقب نشينى آنان، از مبارزه با دشمنان خدا در قبيله خود پنهان شد.

ابن زياد به جستجوى ابوثمامه برخاست، و در اين زمينه اصرار و پافشارى داشت؛ و اگر به او دست مى يافت بى درنگ آن انسان والا را به سخت ترين مرحله دچار شكنجه و سپس او را قطعه قطعه مى كرد. ولى آن عارف عاشق، و صادق پاك دل و وضو گرفته از چشمه عشق، در كمال شجاعت و بدون واهمه به صورتى پنهان از راه و بيراه از كوفه بيرون آمد و خود را ميان راه به معشوق ابدى و امام حقيقى و مطلوب واقعى اش حضرت حسين عليه السلام رسانيد و دل از غم دنيا و آخرت رهانيد، و به همه جهانيان ثابت كرد كه در هر شرايطى، و در هر موقعيتى مى توان صراط مستقيم را طى كرد، و به دامان معشوق آويخت، و گوى سعادت و خوشبختى دنيا و آخرت با كوششى اندك و زحمتى خالصانه و بى درنگ به دست آورد.

طبرى و ديگران روايت كرده اند: چون عمر سعد با ارتش نحس خود به كربلا رسيد، مى خواست فرستاده اى را نزد حضرت حسين عليه السلام گسيل دارد، تا راز آمدن آن حضرت را به آن سرزمين بفهمد، ولى افراد لشگر از رفتن نزد آن جناب امتناع مى كردند و عذر و بهانه مى آوردند كه ما با نامه نوشتن از او دعوت به كوفه كرديم و حيا مى كنيم به عنوان سفارت نزد او رويم!

كثير بن عبداللّه شعبى به پا خاست و گفت: مرا انتخاب كن تا نزد حسين بروم و پيغامت را به او برسانم و اگر بخواهى سر بريده اش را نزدت بياورم!

عمر سعد گفت: نمى خواهم سربريده اش را بياورى فقط نزد او برو و بگو براى چه به اين سرزمين آمده اى؟

او به جانب حضرت حسين عليه السلام روانه شد. ابو ثمامه وقتى چشمش به كثير بن عبداللّه افتاد روى به حضرت حسين عليه السلام كرد و گفت:

يا اباعبداللّه! همانا شريرترين و بى باك ترين مردم به سوى شما مى آيد، سپس به سرعت به سوى كثير بازگشت و سر راه بر او گرفت و به او فرمان داد:

شمشيرت را بگذار آنگاه نزديك بيا.

كثير گفت: نه به خدا سوگند تو را نمى رسد كه اين سخن با من گويى، من هرگز اسلحه خود را از خود جدا نمى كنم، من پيام آورى از سوى ابن سعد هستم، اگر مى خواهى با همين صورت پيامم را برسانم وگرنه بازگردم.

ابوثمامه گفت: من اجازه نمى دهم با اسلحه به محضر مولايم برسى، پيامت را به من بگو تا من به مولايم برسانم، تو مرد فاسق و فاجر و خونريزى هستى و لياقت رسيدن به محضر حسين را ندارى.

كثير برآشفت و دشنام داد و مراجعت كرد.

در بيشتر كتاب هاى مقتل آمده: در گرماگرم روز عاشورا، در حالى كه دو بخش از ياران حضرت حسين عليه السلام به شرف شهادت رسيده بودند و جز اندكى باقى نبودند ابوثمامه وسط ميدان جنگ و كنار شهيدان به خون خفته به محضر حضرت حسين عليه السلام آمد و گفت:

يا ابا عبداللّه! نَفسى لك الفِداء. إنى أرى هؤلاء قَد اقْتَرَبُوا مِنْكَ وَلا وَاللّه لاتُقتَل حتّى اقتل دونَك إنشاءَ اللّه، وَاحبُّ أن ألقى رَبّي وَقدْ صَلّيتُ هَذِه الصَّلاةِ قَدْ دَنى وَقْتُها.

اى ابا عبداللّه! جانم فدايت، اگر چه پرچم مقاتلت افراخته اند، و تنور جنگ افروخته اند، به خدا سوگند تو كشته نشوى تا من به خون خود نغلطم، دوست دارم خدايم را ديدار كنم در حالى كه اين نمازى كه وقتش رسيده با جماعت با تو بگذارم!!

قالَ: فَرَفَعَ الحُسينُ رَأسَهُ ثم قَالَ: ذَكرتَ الصَّلاةَ جَعَلَكَ اللّهُ مِنَ المُصَلّينَ الذّاكِرينَ، نَعَمْ هذا أوّلُ وَقتها. ثُمَّ قالَ سَلُوهُمْ أنْ يَكُفُّوا عَنّا حَتّى نُصَلّي.

امام عليه السلام سر به جانب آسمان برداشت و فرمود: ابوثمامه آرى، هنگام ظهر است خدا تو را از نمازگزاران به حساب آورد كه وقت نماز را متذكر شدى، اكنون از اين مردم بخواهيد كه مهلت دهند تا ما به نماز قيام كنيم، سپس جنگ را ادامه دهيم.

حبيب بن مظاهر در برابر لشگر يزيد آمد و فرياد برداشت: آيا شرايع اسلام را از ياد برده اى؟ آيا از جنگ و قتال باز نمى ايستى تا ما اقامه نماز كنيم؟ و پس از نماز جنگ را ادامه دهيم «15»؟

حصين بن نمير فرياد برداشت: يا حسين! هر چه مى خواهى نماز به جاى آر كه نماز تو مورد پذيرش خدا نيست!!

حبيب فرياد برداشت: اى فرزند زن شراب خوار! آيا نماز تو پذيرفته مى شود و نماز فرزند رسول خدا به درگاه خدا قبول نمى شود؟!

ديگر اصحاب نيز پاسخى دندان شكن به دشمن دادند، از پى اين گفتگو جنگ سختى درگرفت كه حبيب بر اثر آن به شرف شهادت نايل آمد.

ابو ثمامه پس از اداى نماز خوف آماده جان فشانى شد، به محضر حضرت حسين عليه السلام عرض كرد:

إنّي قَدْ هَمَمتُ أنْ الْحِق بِأصحابي وَكَرِهْتُ أنْ أتَخَلَّفَ وَأراكَ وَحيداً مِنْ أهْلِكَ قَتيلًا، فَقالَ الحُسَينُ عليه السلام: تَقَدَّم يَا أباثُمامة فَإنّا لاحِقُونَ بِكَ عَنْ سَاعَةٍ:

همانا من آماده شده ام كه خود را به يارانم برسانم و به آنان ملحق شوم، و دوست ندارم كه از راهى كه آن بزرگواران رفتند باز بمانم و مرا طاقت نيست كه تو را اين گونه غريب و بى مدد كار يا مقتول ببينم، حضرت فرمود: اى ابوثمامه! قدم پيش بگذار كه ما هم به همين نزديكى به شما ملحق خواهيم شد.

در اين هنگام ابوثمامه چون سيل سراشيب و شير مهيب خود را به سپاه دشمن زد و از چپ و راست بر آن روبهان بى ريشه و اساس حمله برد و گروهى را به خاك هلاك انداخت، تا بر اثر جراحت زياد به لقاء اللّه پيوست.

در زيارت ناحيه مقدسه آمده:

السَّلامُ عَلى أبي ثُمَامة عَمْرو بْنِ عَبدُاللّهِ الصَّائِدي.

آرى، او ثابت كرد كه مى توان نماز واجب را در ميدان هر حادثه سنگين و خطرناكى گرچه پاى از دست دادن جان باشد حتى با جماعت به جاى آورد.

و ثابت كرد كه در دل همه سختى ها مى توان شيعه واقعى و پيرو امام زمان خود بود. و ثابت كرد كه مى توان در سخت ترين موقعيت ها از حق دفاع كرد، و در برابر دشمن غدّار ايستاد، و با او تا فروش جان به حضرت جانان و رسيدن به لقاى حضرتش، و قرار گرفتن در جنّت ذات مقابله كرد.

 

فرزند برادر حذيفة بن اسيد غفارى

شيخ جليل محمد بن حسن صفار قمى در كتاب معتبر و با ارزش بصائر الدرجات به سند خود از حذيفة بن اسيد كه از اصحاب رسول خدا بود، و از بيعت كنندگان زير درخت كه خدا از آنان اعلام رضايت كرد، و در قيامت از حوارى حضرت حسن عليه السلام است روايت مى كند: چون حضرت مجتبى پس از صلح با معاويه كه مايه بقاى درخت دين و حافظ اسلام تا قيامت بود به سوى مدينه حركت كرد، من با حضرت همراه شدم.

در طور مسير ملاحظه مى كردم شترى با بارش پيش روى حضرت در حركت است و آن بزرگوار از آن شتر جدا نمى شود!

من از بار آن شتر خبر نداشتم، ولى مى ديدم شتر به هر طرف مى رود حضرت مجتبى متوجه اوست! به حضرت گفتم: پدر و مادرم فدايت، مگر بار اين شتر چيست كه شما چشم از آن بر نمى داريد، و از آن جدا نمى شويد؟

فرمود: نمى دانى بارش چيست؟ گفتم: نه. فرمود: بارش ديوان و دفتر است.

گفتم چه ديوان و دفترى؟ فرمود: ديوان و دفترى كه نام شيعيان و پيروان ما در آن ثبت است.

حذيفه مى گويد: به حضرت گفتم: اى فرزند رسول خدا! من دوست دارم نام خود را در اين ديوان ببينم، حضرت فرمود: فردا بيا تا به تو نشان دهم.

حذيفه مى گويد: چون صبح دميد با فرزند برادرم به محضر حضرت رسيديم، فرمود: حاجتت چيست؟

عرض كردم وفا به وعده اى كه ديروز به من داديد فرمود: اين جوان كيست؟

گفتم: فرزند برادر من است. او با سواد است و من بى سواد. وى را همراه خود آورده ام تا اسامى را در آن ديوان بخواند. حضرت فرمان داد ديوان و دفتر اوسط را بياوردند. چون آوردند پسر برادر حذيفه شروع به مطالعه كرد، ناگهان در حال قرائت گفت: اى عمو! اين نام من است كه در اين ديوان ثبت است و نور مى دهد و از آن روشنائى تلألؤ دارد!

حذيفه گفت: بنگر به بين نام من در كجاى دفتر است؟ فرزند برادرش نام او را در آن ديوان ملكوتى پيدا كرد، هر دو مسرور و خوشحال شدند كه نامشان به عنوان شيعه در دفتر اهل بيت ثبت است «16».

پسر برادرش كه نور ايمان و اخلاق و عمل صالحش از افق نامش در ديوان نام شيعيان مى درخشيد و از نوريان و ملكوتيان بود در حادثه بى نظير كربلا كنار حضرت سيد الشهدا عليه السلام ثابت قدم ماند تا به درجه رفيع شهادت رسيد و ثابت كرد كه: نوريان مر نوريان را جاذبند. و ثابت كرد كه:

«الطَّيِبينَ لِلطَّيِبات».

و ثابت كرد كه انسان خاكى با تحقق دادن مقام خلافت اللّهى مى تواند انسان نورى شود و از پهن دشت ناسوت به عرضه گاه ملكوت برسد و آوازه اش را در همه هستى پايدار و جاودان سازد.

 

ابوالحتوف بن حرث وسعد بن حرث

رجال مامقانى و اعيان الشيعه والكنى والالقاب از كتاب حدائق الورديه نقل مى كنند كه: اين دو برادر از خوارج نهروان بودند، و با عمر سعد براى جنگ با حضرت حسين عليه السلام و مقاتله با امام معصوم به سرزمين كربلا آمدند و تا روز عاشورا در لشگر عمر سعد بودند.

چون ياران حضرت حسين عليه السلام در كمال معرفت و اخلاص به جهاد برخاستند، و با جانفشانى از تنگناى زندگى موقت دنيا رستند و به لقاى حق پيوستند، آن دو برادر صداى غربت امام و يارى خواهى او را با جمله:

هل من ناصر ينصرنى و هل من معين يعيننى

شنيدند، و اضطراب و ناله و فرياد اهل بيت و زنان و دختران حرم را ديدند، با اندكى تأمل و انديشه در كار خود و در كار حضرت حسين عليه السلام دريافتند كه مسيرشان باطل و مسير حضرت حسين عليه السلام حق است، و اين تفكر و انديشه پاك سبب شد كه رحمت حضرت محبوب آنان را دريابد، و دست لطف و عنايت حق از آنان دست گيرى كند.

روى به يكديگر كردند و گفتند: ما شعارمان اين است:

لَاحُكْمَ إلّالِلّه وَلَاطَاعَة لِمَنْ عَصَى اللّه.

حكومت جز ويژه خدا نيست، و هرگز اطاعت و پيروى از كسى كه بر خدا عصيان ورزيده جايز نمى باشد.

آيا يزيد و ابن زياد و عمر سعد مطيع خدايند تا اطاعت از آنان جايز باشد، و حسين عاصى بر خدا تا پيروى از او حرام و ممنوع باشد؟!

اين حسين است كه فرزند پيامبر ماست، و از افق وجودش جز بندگى و عبادت و دانش و بصيرت طلوع نمى كند. اين عمر سعد است كه به خواسته حرام زاده اى چون ابن زياد براى كشتن حسين فرزند پيامبر- آن پيامبرى كه فرداى قيامت به شفاعت حضرتش در عرصه محشر اميد داريم- آمده!

چگونه و با چه دليل عقلى در اين حالى كه يكّه و تنهاست و دچار غربت و بى يارى است و هدفى جز حق ندارد با او بجنگيم و فرياد هل من ناصر او را پاسخ نگوييم؟!

پس هر دو كه از برق بصيرت دلشان روشن شده بود، و به عروة الوثقاى هدايت خاص حق چنگ زده بودند، و از چاه ضلالت بِدر آمده و به قلّه هدايت رسيده بودند، و اين معنا را عملا به اثبات رسانيدند كه مى توان با كمترين وقت به تجارت پرسود ابدى دست زد، و ساختمان بى پايه گمراهى را با توبه و بازگشت به حق و چنگ زدن به دامان امام هدايت تخريب و به جايش ساختمان با بنيان هدايت و فضيلت را ساخت، شمشير از غلاف كشيدند و به سوى حضرت حسين عليه السلام آمده، پيش روى حضرت با دشمن به مقاتله برخاستند و گروهى را به چاه هاويه در دوزخ پر عذاب فرستادند، و هر دو با كمال اخلاص و معرفت و بينش و بصيرت در برابر ديدگان حضرت حسين عليه السلام آن منبع شرافت و عزت به شرف شهادت نائل شدند، تا به جهانيان ثابت كنند كه توبه و بازگشت، و انديشه و تفكّر و از خود گذشتگى، و پيروى از مقام امامت و ولايت گرچه در زمانى اندك مى تواند مايه به دست آوردن سعادت دنيا و آخرت و سبب نيك نامى در فضاى گنبد دوّار، و پاك شدن زشتى هاى پرونده گردد.

 

اسلم بن عمرو برده اى برتر از همه آزادگان

اسلم بن عمرو برده اى بود كه حضرت حسين عليه السلام او را پس از شهادت برادرش حضرت مجتبى عليه السلام خريد و وى را به حضرت زين العابدين عليه السلام بخشيد. محمد بن يوسف گنجى شافعى، و ابونعيم اصفهانى، و محدث قمى از اسلم بن عمرو در كتاب هاى خود ياد كرده اند و بزرگان دين هم چون صاحب كتاب فرسان الهيجا او را از قاريان قرآن شمرده اند.

شغل او كتابت براى حضرت حسين عليه السلام بود، و چون حضرت از مدينه به سوى مكه حركت كرد ملازم ركاب آن حضرت شد، و با آن بزرگوار از مكه به كربلا آمد تا در روز عاشورا به شرحى كه مى آيد به شرف شهادت نايل آمد و بر كرامت همه آزادگان جهان افزود.

در كتاب بحر اللئالى و روضة الاحباب آمده: چون اين غلام وفادار و برده خريدارى شده كه از همه آزادگان برتر بود در طلب اذن جهاد به محضر حضرت حسين عليه السلام آمد.

حضرت فرمود: از فرزندم سيد سجاد عليه السلام اجازه جهاد بخواه.

آن سعادتمند دنيا و آخرت از امام سجاد عليه السلام اذن جهاد خواست و با اهل حرم وداع گفت و به ميدان جنگ شتافت، و هفتاد نفر را به شمشيرش كه در راه دفاع از امامت به كار گرفته بود به دوزخ فرستاد.

حضرت سجاد عليه السلام با بالا زدن دامن خيمه به تماشاى كارزار آن مرد الهى نشست، و از اين كه برده اى زر خريد به دفاع از امامت برخاسته مسرور و شاد بود.

برده وفادار پس از كارزارى عظيم و جنگى نمايان و جهادى خالص، دوباره به محضر حضرت سجاد عليه السلام شتافت و با آن حضرت وداع گفت و به ميدان بازگشت.

اين بار از كثرت كوشش و سعى و مقاتله سنگين و شدت عطش و جراحت زياد، به خاك افتاد.

حضرت حسين عليه السلام به بالين او حاضر شد و سخت گريست و صورت مبارك برگونه غلام گذاشت تا به جهانيان بفهماند كه ارزش معنوى اين برده هم چون ارزش فرزندش على اكبر است، و ثابت كند كه او از همه تعلقات براى خدا و در راه خدا رهيد و از مصاديق بارز

فانى لا اعلم اصحاباً خيراً من اصحابى

شد.

آرى، حضرت حسين عليه السلام يارانى را در جهان به خوبى آنان و بهتر از آنان سراغ نداشت.

 

وهب بن وهب

طريحى در كتاب با ارزش منتخب از اين جوان كم نظير و عارف بى بديل ياد كرده است و محدث قمى در نفس المهموم از روضة الواعظين فتّال نيشابورى و امالى حضرت صدوق نقل مى كند كه: وهب بن وهب مردى نصرانى بود و در مسير راه با كاروان نور برخورد كرده و خود و مادر و همسرش به دست حضرت حسين عليه السلام به شرف اسلام مشرف شدند و به كاروان نور پيوستند و دل از هرچه بود جز حضرت حسين عليه السلام گسستند.

روز عاشورا براى رفتن به ميدان كارزار و جهاد فى سبيل اللّه از معشوق طلب رخصت كرد، و چون از شب زفافش با همسرش بيش از هفده روز نگذشته بود مفارقت او بر همسرش گران آمد.

زن در آن وضعيت شگفت، به شوى خود گفت: اى وهب! براى من روشن است كه چون تو در ركاب حضرت حسين عليه السلام به شهادت رسى در بهشت عنبر سرشت جاى گيرى، و با حور بهشت هم آغوش شوى، واجب و فرض است كه در محضر حضرت حسين عليه السلام با من عهد استوار و پيمان پايدار بندى كه فرداى قيامت جداى از من در بهشت اقامت ننمايى.

پس هر دو به محضر حضرت حسين عليه السلام رسيدند زن به امام ملكوتيان و هادى خاكيان عرضه داشت: مرا از حضرت تو دو خواسته است: نخست اين كه اين جوان برومند و شوى نيكو صورت و زيبا سيرت به زودى شهيد مى شود، و مرا در اين معركه هيچ فريادرسى نيست بنابر اين مرا به اهل بيت خويش سپار تا هم چون يكى از خودشان از من محافظت نمايند. و ديگر اين كه: امروز وهب شما را گواه گيرد كه فرداى قيامت مرا فراموش نكند.

امام از شنيدن اين سخنان به شدت گريست و هر دو درخواست او را اجابت فرمود و خاطر آن زن با معرفت و وفادار را مطمئن ساخت.

وهب براى دفاع از دين به ميدان شتافت. در گرماگرم كارزار دو دستش از بدن جدا شد. همسر مهربان و گران قدرش عمود خيمه را بر گرفت و به رزمگاه آمد و فرياد زد: اى وهب! پدر و مادرم فدايت باد، چندان كه در توان دارى و قدرت و نيرويت اجازه مى دهد به رزم و جهاد ادامه ده، و دشمن را از حريم رسول خدا دور كن.

وهب گفت: همسر با وفايم! چه شده كه مرا به جنگ ترغيب مى كنى و به جهاد تشويق مى نمايى؟

زن گفت: من خود وقتى صداى

وَاغُرْبَتَاه وَاقِلَّةَ نَاصِراه وَوَاوَحْدَتاه هَلْ مِنْ ذابٍّ يَذُبُّ عَنّا.

را از حسين شنيدم دل از حيات شستم و به زندگى دنيا پشت پا زدم و با خود گفتم:

زندگى پس از اهل بيت به چه كار آيد؟ اكنون عزم جزم كرده ام تا با اين نابكاران بجنگم و جان بر سر اين كار دربازم!

وهب گفت: اى زن! به خيمه ها باز گرد كه تو را جهاد بر عهده نيست.

همسر شير دلش گفت: من روى از جهاد نتابم تا همراه تو به خون درغلطم و جان ناقابل فداى حسين عليه السلام كنم.

وهب چون دست در بدن نداشت كه او را باز دارد، با دندان جامه همسر برگرفت و از حمله به دشمن باز داشت.

زن خود را از دست وهب رهانيد. وهب فرياد برداشت و از حضرت حسين عليه السلام براى بازگرداندن همسرش يارى خواست.

امام به ميدان آمد و فرمود: خدايتان پاداش خير دهد، شما را از سوى اهل بيت من جزاى نيكو باد. اى زن! به سراپرده زنان بازگرد؛ زيرا مقاتلت بر زنان روا نيست.

زن گفت: مولاى من! بگذار تا بجنگم چون كشته شدن بر من آسانتر از اسارت به دست بنى اميه است.

حضرت فرمود: برگرد تو با زنان ما به يك حال خواهى زيست و نهايتاً او را به زبان نصيحت و موعظت بازگردانيد.

از طرف ديگر دشمن به وهب حمله كرد و او را دستگير نمود و نزد عمر سعد گسيل داشت. عمر سعد گفت: ما اشد صولتك! حمله ات در اين ميدان رزم چه سخت و دشوار بود! و آنگاه فرمان داد تا سر از بدن وهب جدا كردند و آن سر را به سوى سپاه حسين پرتاب كرد. مادر وهب سر بريده دل بندش را گرفت و بوسيد و گفت:

«الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي بَيَّضَ وَجْهي بِشَهَادَتِكَ بَيْنَ يَدَي ابي عَبْدِاللّه».

خدا را سپاس كه به سبب شهادتت در پيش روى حسين مرا آبرومند ساخت.

سپس روى به دشمن كرد و گفت: اى امت نكوهيده، و جمعيت عارى از شرف! و اى مردمان ناخلف! گواهى مى دهم كه نصارى در كليسا و يهود در كنيسه بر شما شرف و برترى دارند.

و سپس از روى خشم سر بريده را به سوى سپاه عمر سعد پرتاب كرد، و آنگاه عمود خيمه را برگرفت و به ميدان تاخت و دو نفر از نفرات دشمن را به خاك هلاك انداخت.

حضرت حسين عليه السلام به ميدان رفت و او را بازگردانيد و گفت: بر جاى بنشين كه جهاد بر زنان روا نيست تو و فرزندت وهب با جدّ من پيامبر در بهشت جاى داريد.

آن مادر نيكو سيرت به فرمان امام بازگشت و گفت:

الَهي لَاتَقْطَعْ رَجَائي.

خدايا! اميدم را به رحمت و عناياتت و به لطف و كراماتت نااميد مكن.

امام به او فرمود: خدا هرگز اميد تو را قطع نخواهد كرد.

 

جابر بن حجاج

مامقانى در كتاب رجال خود از او ياد كرده، و ارباب تاريخ در باره او گفته اند:

او سواركارى بسيار شجاع و انسانى والا و از مردم كوفه و شيعه اى ناب و خالص بود.

وى در كوفه با كمال صلابت با مسلم بن عقيل به عنوان نايب خاص حضرت حسين عليه السلام دست بيعت داد، و هنگامى كه مردم سست پيمان آن شهر، مسلم را رها كردند، جابر ميان قبيله خود پنهان شد تا زمانى كه شنيد حضرت حسين عليه السلام به كربلا آمده است.

او با ترفندى شگفت و با حيله اى كارساز و نقشه اى عجيب و تدبيرى غريب، خود را به لباس دشمن آراست و وارد لشگر عمر سعد شد و در كمال آرامش خود را به كربلا رسانيد. آنگاه از صف دشمن جدا شد و به صف دوست پيوست و روز عاشورا به فيض با عظمت شهادت نايل شد، تا ثابت كند اگر انسان بخواهد صراط الهى را طى كند و به دوست بپيوندد مى تواند، گرچه مسيرش از لابلاى هزاران دشمن و انواع فتنه ها و بلاها بگذرد.

 

جابر بن عروه غفارى

شرح شافيه از مقتل خوارزمى روايت مى كند:

جابر بن عروه مردى سالخورده و پارسا بود، و در جنگ بدر و ديگر جنگ ها در ركاب پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله براى اعتلاى دين شمشير زد.

روز عاشورا دستمالى بر پيشانى بسته بود كه ابروانش را از فرو افتادن بر چشم حفظ كند تا از ديدار چهره مبارك و نورانى حضرت حسين عليه السلام باز نماند.

امام چون نگريست جابر با آن سالخوردگى و پيرى- كه هنگام استراحت و بازنشستگى است- با كمال رغبت و شوق آهنگ رزم با دشمن را دارد تا با خون درخت دين را آبيارى نمايد، و چراغ اسلام را روشن نگاه دارد، و از حريم اهل بيت دفاع نمايد، فرمود:

شَكَرَ اللّهَ سَعْيَكَ يَا شَيْخ.

اى پيرمرد! خدا به كوشش و جهادت پاداش فراوان دهد.

او ثابت كرد كه انسان براى دفاع از اسلام و كيان انسانيت زمانى به نام بازنشستگى ندارد.

 

جنادة بن حرث انصارى

ابن عساكر در تاريخ خود از ابن مسعود روايت مى كند كه: رسول خدا براى جنادة بن حرث نامه اى به اين مضمون نوشت:

اين نوشته اى است از محمد رسول خدا براى جناده و قوم او و كسانى كه زير مجموعه او هستند و از وى پيروى مى نمايند به اين كه: نماز را بر پا بدارند، و زكات بپردازند، و از خدا و رسول اطاعت كنند كه هر كس چنين كند، در امان خدا و رسول است.

نصر بن مزاحم در كتاب وقعه صفين مى گويد: جناده در جنگ صفين در محضر اميرمؤمنان عليه السلام جهاد كرد، و داد مردانگى داد.

در ابصار العين آمده: جناده از مشاهير شيعه بود و در كوفه با مسلم بيعت كرد، و هنگامى كه مردم مسلم را رها كردند، جناده با عمرو بن خالد صيداوى و نافع بن هلال و مجمع بن عبداللّه در سرزمين غريب هجانات به حضرت حسين عليه السلام ملحق شدند.

از شگفتى هاى برنامه اين چهار يار خالص حضرت حسين عليه السلام اين است كه حر بن يزيد كه در آن هنگام سردار لشگر دشمن بود به حضرت حسين عليه السلام گفت:

اين چهار نفر از كوفه آمده اند و بر من است كه آنان را حبس كنم يا به كوفه بازگردانم.

حضرت حسين عليه السلام در پاسخ حر فرمود: اينان از ياران من هستند و به منزله مردمى مى باشند كه با من آمده اند، از ايشان چنان حمايت مى كنم كه از خود حمايت مى نمايم؛ پس هرگاه بر اين قرار هستى كه كارى با تو ندارم وگرنه با تو براى حفظ اينان مى جنگم.

حر با ديدن اين وضع و ايستادگى حضرت حسين عليه السلام در دفاع از يارانش، از تعرض به آن چهار نفر باز ايستاد.

اينان نشان دادند كه بايد آن گونه شد كه امامى چون حضرت حسين عليه السلام براى حفظ انسان در برابر دشمن از جان مايه بگذارد و به دفاع از كيان و كرامت آدمى حاضر به جنگ با دشمن شود.

جناده در ابتداى جنگ همراه عمرو بن خالد و سعد مولى عمرو بن خالد و مجمع بن عبداللّه، به ارتش شيطانى حمله بردند و در محاصره دشمن غدار قرار گرفتند. وجود مبارك قمر بنى هاشم با حمله خود به دشمن، حلقه محاصره را شكست و آنان را نجات داد. ديگر باره كه لشگر به آن بزرگواران حمله كردند همگى يك جا و در يك مكان به شرف شهادت دست يافتند.

امام زمان عليه السلام در زيارت ناحيه مقدسه به جنادة بن حرث سلام داده است.

 

حبيب بن مظاهر اسدى

شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين عليهم السلام به شمار آورده است.

طريحى در منتخب مى گويد: پيامبر اسلام با گروهى از ياران و اصحاب از راهى عبور مى كردند. جمعى از اطفال مشغول بازى بودند. پيامبر در آن ميان كودكى را گرفت و نزد خود نشانيد و ميان ديدگانش را پيوسته بوسه داد، و نسبت به او كمال ملاطفت و مهربانى را روا داشت. ياران سبب اين همه لطف و محبت پيامبر را به آن كودك جويا شدند.

حضرت فرمود: ديدم اين كودك همراه حسين قدم برمى داشت، هرگاه حسين بر خاك راه عبور مى كرد او خاك زير قدم حسين را برمى داشت و به صورت خود مى ماليد، به اين خاطر او را دوست دارم و مورد محبت قرار مى دهم، امين وحى به من خبر داد كه اين كودك در حادثه كربلا خواهد بود و به يارى حسين من خواهد شتافت!!

و آن كودك به روايت تحفة الحسينيه حبيب بن مظاهر اسدى بود، كه نشان مى دهد انسان از نظر معنويت و ارزش هاى باطنى مى تواند به جايى برسد كه امين وحى گزارش گر وضع مثبت او گردد.

رجال كشى به سند خود از فضيل بن زبير روايت مى كند كه: روزى ميثم تمّار در حالى كه سوار بر مركب بود مورد استقبال حبيب قرار. گرفت هر دو با هم مشغول صحبت شدند.

حبيب گفت: من مردى را مى نگرم كه جلوى پيشانى اش مو ندارد، خربزه و خرما مى فروشد، او را در خانه الزرق بر دار مى كشند و به پهلويش نيزه مى زنند.

كنايه از اين كه: ميثم! در آينده در راه عشق على با تو اينگونه رفتار خواهد شد.

ميثم هم گفت: من مردى را مى نگرم كه داراى صورت سرخى است و از براى او دو گيسو است، براى يارى پسر دختر پيامبر از كوفه خارج مى شود و به شهادت مى رسد و سر بريده اش را در كوفه مى گردانند!

آنگاه از هم جدا شدند، گروهى كه سخنان آن دو را شنيدند گفتند: مردمى دروغگوتر از اين دو نديديم. در اين حال رشيد هجرى به طلب آنان از راه رسيد و سراغشان را گرفت. گفتند: اينجا بودند و چنين و چنان گفتند. رشيد گفت: خدا برادرم ميثم را رحمت كند كه دنباله حديث را نگفت كه آورنده سر بريده حبيب عطايش از ديگران صد درهم بيشتر است.

آن جماعت گفتند: اين از آن دو نفر دروغگوتر است.

راوى مى گويد: به خدا سوگند روزگارى نگذشت كه ميثم را بر دار زدند، و سر حبيب را به كوفه آوردند و آنچه هر دو خبر دادند واقع شد!!

كشى در رجال خود مى گويد: حبيب از هفتاد نفرى است كه حسين را يارى مى دادند و با كوه هاى آهن ملاقات كردند، يعنى با سوارانى كه غرق آهن و فولاد بودند و به قصد كشتن حسين عليه السلام آمده بودند روبرو شدند. آنان با سينه ها و صورت هاى خود از تيرها و شمشيرها با كمال شجاعت استقبال كردند، در حالى كه دشمن امانشان مى داد و با مال و ثروت به تطميع آنان دست مى يازيد؛ ولى نه امان دشمن را پذيرفتند، و نه به قبول مال و ثروت تن دادند، و نه به وعده هاى دشمن رغبت نمودند. و مى گفتند: ما را در پيشگاه خدا در تنها گذاردن حسين عليه السلام عذرى نخواهد بود، و اگر حسين عليه السلام را واگذاريم تا كشته شود و ما زنده بمانيم به رسول خدا در قيامت چه جواب دهيم، به خدا سوگند تا مژگان چشم ما حركت مى كند دست از يارى حسين عليه السلام برنداريم. سپس جهاد كردند تا همگى شهيد شدند.

كشى مى گويد: چون حبيب از خيمه بيرون شد شادان و خندان بود. برير كه سيد قاريان قرآن بود گفت: اى حبيب! اين زمان ساعت خنده زدن نيست. حبيب گفت: كدام وقت سزاوارتر از اين زمان به خوشحالى و خنده است؟ به خدا سوگند ميان ما و معانقه حور همين است كه اين كافران بر ما حمله كنند.

آيت اللّه سيد محسن جبل عاملى در اعيان الشيعه در جلد بيستم در ترجمه حبيب مى گويد: او حافظ همه قرآن بود، و هر شب پس از نماز عشا تا طلوع فجر يك ختم قرآن داشت!!

حبيب در جنگ جمل و صفين و نهروان در ركاب اميرمؤمنان عليه السلام حاضر بود.

و او را از خواص اصحاب آن حضرت و از حاملان علوم و اسرار شاه ولايت و اصفياى آن حضرت شمرده اند.

حضرت حسين عليه السلام هنگامى كه وارد كربلا شد، نامه اى به اهل كوفه به طور عام و نامه اى ويژه به اين مضمون براى حبيب بن مظاهر نوشت:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم مِنْ الحُسَيْنِ بْنِ عَلي الىَ الرَّجُل الفَقيه حَبيبِ بْنِ مَظَاهِرِ الأسَدي، أمّا بَعْد فَقَدْ نَزَلْنا كَرْبَلَا وَانْتَ تَعْلَمْ قرَابَتي مِنْ رَسُولِ اللّهِ فَانْ ارَدْتَ نُصرَتَنا فَاقْدِمْ الَيْنَا عَاجِلًا.

بنام خداى بخشاينده مهرگستر. از حسين بن على به آن مرد فقيه فهيم حبيب بن مظاهر اسدى، ما در كربلا اقامت گرفته ايم، تو نزديكى مرا به رسول خدا مى دانى، اگر قصد يارى ما را دارى به سرعت به سوى ما بشتاب.

حبيب پس از خواندن نامه با عبور از مقدماتى كه بيشتر جنبه حفظ اسرار و تقواى سياسى داشت به همسرش گفت: مطمئن باش كه اين محاسن سپيدم را در يارى و نصرت حسين به خون گلويم رنگين خواهم كرد. سپس از خانه بيرون شد كه راه فرار از كوفه را به دور از چشم دشمن ارزيابى كند. در مسير راه با مسلم بن عوسجه مصادف شد كه مى خواهد از مغازه عطارى جهت خضاب محاسن خود حنا بخرد.

حبيب گفت: اى مسلم! مگر خبر ندارى كه مولايمان حسين عليه السلام به سرزمين كربلا وارد شده بيا به يارى او بشتابيم. مسلم بن عوسجه بى درنگ مهياى خارج شدن از كوفه شد!

حبيب غلام خود را طلبيد و اسبش را به او سپرد و گفت: اين اسلحه را زير لباس خود پنهان دار و از فلان راه عبور كن و در فلان منطقه منتظر من باشد، و اگر كسى از تو احوال پرسيد بگو: بر سر فلان مزرعه مى روم.

غلام به فرمان حبيب عمل كرد. سپس حبيب خود را از راه و بى راه به طور ناشناس به غلام رسانيد. شنيد غلام با آن اسب به اين گونه سخن مى گويد: اى اسب! اگر آقايم حبيب نيامد من خود بر تو سوار مى شوم و براى يارى حسين عليه السلام به كربلا مى روم.

اين سخن دل حبيب را لرزانيد و سيلاب اشك از ديدگانش جارى كرد و گفت:

يا اباعبداللّه! پدر و مادرم فدايت كنيززادگان براى تو غيرت به خرج مى دهند واى بر آزادگان كه دست از يارى تو باز دارند!

سپس سوار بر اسب شد و به غلام گفت: تو در راه خدا آزادى به هر كجا كه مى خواهى برو. غلام روى دست و پاى حبيب افتاد و گفت: اى سيد من! مرا از اين فيض محروم مكن، مرا هم همراه خود ببر كه دوست دارم جانم را فداى حسين كنم!

حبيب درخواست او را پذيرفت و با غلام روانه كربلا شد.

ياران حسين به استقبال حبيب شتافتند. زينب كبرى پرسيد: چه خبر است كه ياران به هم برآمده اند؟ گفتند: حبيب بن مظاهر به يارى شما آمده است.

حضرت فرمود: سلام مرا به حبيب برسانيد.

چون سلام زينب كبرى را به حبيب رسانيدند، حبيب كفى از خاك برگرفت و بر فرق خود پاشيد و گفت: من كيستم كه دختر كبراى امير عرب به من سلام رساند!!

از برنامه هاى بسيار مهم حبيب، درخواست وصيت در آخرين لحظات عمر مسلم بن عوسجه از مسلم بود:

هنگامى كه حبيب با حضرت حسين عليه السلام بر سر مسلم بن عوسجه آمدند، او را رمقى در بدن بود، حبيب خطاب به مسلم گفت: اى مسلم! بر من سخت است كه تو را اينگونه آغشته در خون ببينم، تو را به بهشت بشارت باد.

مسلم با صدايى ضعيف گفت:

بَشَّرَكَ اللّه بِخَيْر.

خدا تو را به خير مژده دهد.

حبيب گفت: اگر نبود كه ساعت ديگر به تو ملحق مى شوم يقيناً دوست داشتم كه اگر وصيتى دارى با من در ميان بگذارى! كه من با جان و دل در انجام آن كوشش لازم نمايم.

مسلم به سوى امام اشاره كرد و گفت: وصيت من با تو اين است كه از يارى اين غريب دست باز ندارى!

حبيب گفت: به پروردگار كعبه جز اين عمل نكنم و ديده ات را به اجراى اين وصيت روشن سازم.

و در كتاب مهيج الاحزان گويد: هنگامى كه حبيب آماده شهادت شد، حضرت حسين عليه السلام به او فرمود: تو از جد و پدرم يادگارى، پيرى تو را دريافته، چگونه راضى شوم به ميدان بروى؟

حبيب گريست و گفت: مى خواهم نزد جدت روسپيد باشم و پدر و برادرت مرا از يارى كنندگان شما به حساب آورند.

در مقتل ابو مخنف آمده:

لمّا قُتِلَ حبيب بَانَ الانْكِسَار فِي وَجهِ الْحُسَيْن وَقَالَ: لِلّهِ درك يَا حَبيب لَقَدْ كُنْتَ فَاضِلًا تَخْتِمُ الْقُرآنَ فِي لَيْلَةٍ وَاحِدَة!!

هنگامى كه حبيب شهيد شد، در چهره حضرت حسين عليه السلام شكستگى نمايان گشت، و گفت: حبيب خدا تو را پاداش نيك دهد، تو مرد دانشمند و بافضلى بودى و در يك شب يك ختم قرآن مى نمودى!

 

حنظلة بن اسعد شباسى

حنظله، از جوان مردان روزگار و شجاعان نامدار، و از انسان هاى برجسته بود.

ارباب رجال و مقاتل و محدثين، نام نامى و اسم گرامى و نورانى او را زينت كتاب هاى خود كرده اند، و او را از بزرگان كم نظير شيعه به شمار آورده اند، و وى را به شجاعت و فصاحت زبان، و قرائت قرآن ستوده اند.

او در دلِ فتنه و ناامنى، و جوّ ارعاب و وحشت، و فضاى جاسوسى و ترس، خود را از كوفه به كربلا رسانيد، تا با دفاع از دين و اهل بيت عليهم السلام گوى سعادت دنيا و آخرت را به دست آورد.

حنظله از جمله كسانى است كه حضرت حسين عليه السلام او را براى گفتگو با سردار سپاه دشمن، ابن سعد عنيد، گسيل داشت.

در كتاب شريف منتهى الآمال آمده: حنظله قَدّ مردى برافراشت و پيشاپيش امام ايستاد و در حفظ و نگهدارى آن حضرت، خود را سپر تير و نيزه و شمشير ساخت، و هر زخم شمشير و سنانى كه به قصد امام مى رسيد آن را عاشقانه به جان خود مى خريد؛ و همى ندا در مى داد كه:

اى قوم! من مى ترسم بر شما همانند آن عذاب هايى كه بر امت هاى گذشته وارد شد وارد شود، و مانند عذاب هاى قوم نوح و عاد و ثمود، و آنان كه پس از ايشان راه كفر و انكار گرفتند بر شما نازل گردد، من بر شما از روز قيامت مى ترسم، روزى كه از صحراى محشر رو به دوزخ گردانيد و شما را از عذاب الهى نگاه دارنده اى نباشد.

اى قوم! حسين را مكشيد كه خدا شما را به سبب عذاب، مستأصل و هلاك كند.

مطابق برخى از روايات، حضرت حسين عليه السلام فرمود:

اى حنظلة بن اسعد! خدا تو را رحمت كند. بدان كه اين گروه مستوجب و مستحق عذاب شدند. تو اينان را به سوى حق دعوت كردى ولى آنان از پذيرش دعوتت امتناع كردند، و بر تو و يارانت تاختند و به تو و اصحاب تو ناسزا گفتند.

حنظله گفت:

فدايت شوم سخن به صدق گفتى، آيا من به سوى پروردگارم نروم، و به برادرانم ملحق نشوم؟

حضرت فرمود:

چرا اى حنظله! شتاب كن و به سوى آنچه از جانب حق برايت مهيا شده برو كه از دنيا و آنچه در دنياست بهتر است. آرى، برو به سوى سلطنتى كه هرگز كهنه نشود و زوال نپذيرد.

پس حضرت را وداع كرده و گفت:

السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أبَاعَبْدِاللّه! صَلّى اللّهُ عَلَيْكَ وَعَلى أهل بَيْتِكَ وَعَرَّفَ بَيْنَنَا وَبَيْنَكَ فِي الْجَنَّةِ.

حضرت حسين دعاى حنظله را آمين گفت، سپس حنظله به ميدان شتافت و سر در راه جانان داد و جان به جان آفرين از طريق شهادت تسليم كرد.

 

مردى با بصيرت از قبيله خزيمه

در مقتل ابومخنف آمده: عمر سعد مردى از قبيله خزيمه را به رسالت نزد حضرت حسين عليه السلام فرستاد كه به آن حضرت بگو: قصد تو از آمدن به اين سرزمين چيست؟

آن مرد تا كنار خيمه امام آمد، حضرت به يارانش فرمود: او را مى شناسيد؟

گفتند: آرى، وى اهل خير و صلاح است و جاى شگفتى است كه در چنين موقعيتى شنيع و فظيع و خطرناك و پر فتنه پيدا شده است.

حضرت فرمود: از او بپرسيد چه مى خواهد؟

به او گفتند: چه قصدى دارى؟

گفت مى خواهم خدمت حضرت حسين برسم.

زهير بن قين گفت: سلاح خود را زمين بگذار و وارد شو.

گفت: اطاعت مى كنم. سلاحش را بر زمين گذاشت و وارد شد. پس از سلام به محضر حضرت حسين عليه السلام، دست و پاى آن بزرگوار را بوسيد و گفت: مولاى من! چه چيز شما را به اين صحرا كشانيد؟

حضرت فرمود: نامه هاى شما مردم كوفه كه پى در پى فرستاديد.

گفت: پسر پيامبر! مردمى كه به سوى شما نامه فرستادند امروز از خواص ابن زيادند.

حضرت فرمود: برگرد و صاحب خود را از آنچه شنيدى خبر ده.

گفت: مولاى من! كدام عاقل و خردمند بهشت را مى گذارد و آتش دوزخ را انتخاب مى كند، به خدا سوگند از تو جدا نمى شوم تا جانم را فدايت كنم.

حضرت فرمود:

وَاصَلَكَ اللّه كَمَا وَاصَلْتَنَا بِنَفْسِكَ.

خدا تو را از مقربين قرار دهد چنان كه با همه وجودت با ما پيوند برقرار كردى.

 

سعيد بن عبداللّه حنفى

كتاب هاى رجال و تاريخ و مقاتل از سعيد به عنوان انسانى شايسته، شيعه اى كامل، جوانمردى وفادار و عبدى صالح ياد كرده اند.

شب عاشورا هنگامى كه امام پس از خطبه معروفش فرمود: تاريكى شب شما را فرو پوشانده، برخيزيد و برويد و خود را از اين مهلكه برهانيد.

سعيد بن عبداللّه از جاى برخاست و گفت:

اى پسر پيامبر! به خدا سوگند ما دست از يارى ات بر نداريم و تو را رها نكنيم، تا خدا بداند كه ما وصيت پيامبر را در حق ذريه اش حفظ كرديم، به خدا سوگند اگر بدانم كشته مى شوم سپس زنده مى گردم، آنگاه به آتش سوخته خواهم شد و خاكسترم را بر باد مى دهند و هفتاد بار با من چنين كنند از تو جدا نخواهم شد تا جانم را فدايت كنم.

چگونه از تو جدا شوم در حالى كه يك بار كشته شدن بيشتر نيست و پس از آن كرامت و عزت سرمدى و نعمت ابدى است، نعمتى كه هرگز براى آن زوال و فنايى نمى باشد!

سعيد به صورتى ويژه شهيد شد، و آن به هنگام ظهر عاشورا بود كه امام با ياران باقى مانده به نماز جماعت ايستادند ولى دشمن شروع به تيراندازى كرد.

سعيد پيش روى امام خود را سپر قرار داد، و از هر طرف تير آمد، او از آن تير استقبال كرد، و به سر و صورت و سينه و دست و پا نمى گذاشت تيرها به حضرت اصابت كند، و در حال خريدن تيرها به بدن مى گفت:

خدايا! اين قوم را چون قوم عاد و ثمود لعنت كن.

پروردگارا! سلام مرا به پيامبرت برسان، و به او ابلاغ كن كه من از درد زخم هايى كه به سبب تيرهاى دشمن به بدنم رسيد چه ديدم و چه كشيدم.

خدايا! من از اين كه بدنم را سپر اين همه تير قرار دادم قصدى جز پاداش و ثواب تو در يارى فرزند پيامبرت نداشتم.

هنگامى كه قدرت و توانايى از سعيد برفت و بر زمين افتاد، روى به حضرت حسين نمود و گفت: يا بن رسول اللّه آيا من به عهدم وفا كردم؟ حضرت فرمود آرى تو پيشاپيش من به سوى بهشت مى روى.

 

سويد بن عمرو

شيخ طوسى، آن فقيه و رجالى بزرگ و استاد بسيارى از فقها در كتاب رجال خود سويد را از اصحاب حضرت سيد الشهداء شمرده است.

علامه سماوى در ابصارالعين از طبرى روايت مى كند كه: سويد پيرمردى شرافتمند و عابد و بسيار نمازگزار بود، و از نظر شجاعت انسانى فوق العاده و در جنگ ها تجربه زيادى آموخته بود. روز عاشورا پس از شهادت بشر بن عمرو حضرمى به سوى دشمن تاخت و جنگى نمايان كرد تا جراحت زيادى برداشت و به رو در خاك در افتاد. دشمن خيال كرد او شهيد شد وى را رها كردند تا وقتى شنيد دشمن عربده مى كشد كه حسين عليه السلام به شهادت رسيد، او كاردى نزد خود پنهان كرده بود با همان كارد تا جايى كه توان داشت كنار بدن حضرت حسين جنگيد و از حريم قرآن و اهل بيت عليهم السلام دفاع كرد. دشمن بر او تاخت و وى را محاصره كرد تا به ضربت اسلحه عروة بن بكار و زيد بن ورقا به شرف با عظمت شهادت نايل شد و به جهانيان اين درس را داد كه هيچ زمانى براى دفاع از حق دير نيست و هيچ گاه انسان بازنشسته از مسئوليت نمى شود!

 

عبداللّه بن عمير

مامقانى گويد: عبداللّه بن عمير مكنّى به ابووهب، مردى دلاور و شجاع و در شهر كوفه نزديك بئر الجعده كه در قبيله هَمْدان است منزل داشت و همسرش از قبيله بنى نمرين قاسط بود.

روزى از خانه بيرون شد، مشاهده كرد سپاهى انبوه و لشگرى فراوان به طرف نخيله، سان مى دهند. پرسيد اين لشگر براى چيست و عزم كجا دارد و به جنگ چه كسى عازم است؟

گفتند عازم كربلا براى جنگ با حسين عليه السلام هستند.

عبداللّه گفت: به خدا سوگند من بى ترديد و شك به جنگ با كفار بسيار حريصم، و جنگ با اين قوم را كه براى ريختن خون پسر پيامبر بيرون مى روند ثوابش را كمتر از جنگ با كافران نمى دانم و به ثوابش اميدوارم.

آنگاه به خانه درآمد و همسرش را از آن ماجرا خبر داد. آن زن صالحه شايسته گفت: انديشه خوبى كردى و به فكر مناسبى افتادى، مرا هم با خود ببر. عبداللّه شبانه با همسرش به سوى كربلا حركت كرد و شب هشتم به محضر حضرت حسين عليه السلام مشرف شد.

هنگامى كه روز عاشورا رسيد اول كسى كه به سوى لشگر حضرت حسين عليه السلام تير انداخت عمر سعد بود، و اول كسى كه قدم به ميدان مبارزه بر ضد لشگر حق گذاشت و مبارز طلبيد يسار، آزاد كرده پدر ابن زياد بود.

حبيب بن مظاهر و برير بن خضير خواستند به ميدان او روند حضرت حسين عليه السلام فرمود: شما در جاى خود باشيد. عبداللّه بن عمير پيش آمد و از حضرت رخصت ميدان رفتن خواست.

حضرت به او نظر كرد، مردى ديد گندم گون، بلند قامت، داراى بازوانى قوى، فرمود: گمان دارم كه عبداللّه، قرين و حريف مناسبى براى اين دشمن خداست.

سپس او را براى مبارزه رخصت داد.

عبداللّه به ميدان تاخت. يسار گفت: كيستى كه به مبارزه با من بيرون شدى؟

عبداللّه خود را معرفى كرد. يسار گفت: بازگرد كه توهم كفو و حريف من نيستى حريف من حبيب يا زهير است. عبداللّه گفت: حرام زاده مگر مبارزه و جنگ به فرمان توست كه هر كه را بخواهى بيايد و هر كه را نخواهى برگردد. اين بگفت و با يك ضربت كارى، يسار را به خاك هلاك انداخت.

اين زمان همسر صالحه و وفادارش ستون خيمه را برگرفت و به سوى شوهر شتافت و گفت: پدر و مادرم فدايت براى ذريه پاك محمد صلى الله عليه و آله فداكارى كن. شوهر به سوى او نظر كرد، خواست او را به خيمه بازگرداند نپذيرفت، او جامه شوهر را مى كشيد و مى گفت تو را رها نمى كنم تا با تو يكجا شهيد شوم.

در ابصارالعين آمده: عبداللّه چون نتوانست همسر خود را از ميدان جنگ دور كند و او را به خيام حرم برگرداند به حضرت حسين عليه السلام متوسل شد. امام عليه السلام به ميدان آمد و به آن زن شيردل فرمود: خدا شما را از جانب خاندان پيامبر پاداش خير دهد، به سوى حرم برگرد. خداى رحمتت كند جهاد بر زنان مقرر نيست.

زن اطاعت نموده به خيمه ها بازگشت، عبداللّه در مبارزت همى كوشيد تا شربت شهادت نوشيد.

زن وقتى از شهادت شوى خود آگاه شد به سوى كشته شوهر شتافت و بر بالين او نشست و خاك و خون از چهره اش پاك مى كرد و مى گفت: بهشت بر تو گوارا باد.

من از خدايى كه بهشت را روزى تو گردانيد درخواست مى كنم كه به زودى مرا به تو ملحق سازد. شمر به غلام خود گفت برو اين زن را به شوهرش ملحق كن. آن نابكار غدار، و مطرود از رحمت پروردگار پيش آمد و عمودى بر فرق آن زن صالحه زد كه مغز سرش پريشان شد و همانجا جان به جان آفرين تسليم كرد!

 

مالك بن عبد و سيف بن حارث

طبرى مى نويسد مالك بن عبد وسيف دو برادر مادرى و پسر عمو بودند كه با شبيب بن حرث به كربلا آمدند و به لشگر حضرت حسين عليه السلام پيوستند.

مخنف مى گويد: مالك و سيف روز عاشورا در حالى كه سيلاب اشك از ديدگانشان جارى بود خدمت حضرت حسين عليه السلام رسيدند.

امام فرمود: شما را چه مى شود و براى چه گريه مى كنيد؟

گفتند: پدر و مادر ما فدايتان باد، گريه ما نه براى خود ماست كه اينك كشته مى شويم بلكه براى غربت و تنهايى توست كه در محاصره دشمن قرار گرفته ايد و كارى از دست ما براى نجات شما از حلقه اين محاصره ساخته نيست.

حضرت فرمود: من اميدوارم پس از ساعت ديگر ديده هاى شما روشن و به نعيم ابد نايل گردد، خدا شما را پاداش خير عنايت كند، شما با اين مواساتى كه نسبت به من داريد و به سبب سعى و كوششتان در راه خدا شايسته پاداش نيك هستيد.

سپس با يكديگر به ميدان شتافتند و در جنگ با دشمن پشتيبان هم بودند.

آنگاه براى اين كه به فيض زيارت و ديدار حضرت حسين عليه السلام نايل شوند. به سوى خيمه برگشتند و به اين گونه به امام سلام دادند:

السَّلَامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللّه!

حضرت پاسخ داد:

وَعَلَيْكُمَا السَّلَام وَرَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَكَاتُه

پس از آن به ميدان بازگشتند و آن چنان كوشيدند تا شربت شهادت نوشيدند.

مسلم بن عوسجه

كتاب هاى رجالى اهل سنت مانند اصابه، استيعاب، اسدالغابة، وطبقات و كتاب هاى رجالى شيعه اتفاق دارند كه مسلم از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. او را مردى شب زنده دار، قارى قرآن، شجاعى شيرافكن برشمرده اند و نامش را در كتاب فتوحات ذكر كرده اند.

او از خواص اصحاب اميرمؤمنان عليه السلام و ملازم ركاب حضرت در جمل و صفين و نهروان بود، و به روايت مهيج الاحزان چندين بار قرآن را از نظر اميرالمؤمنين گذرانيد.

در زمانى كه مسلم بن عقيل به كوفه آمد، مسلم وكيل آن حضرت در قبض اموال و خريد اسلحه و گرفتن بيعت از مردم بود. امام عصر عليه السلام در زيارت ناحيه مقدسه بر او سلام كرده است.

مامقانى در كتاب رجالش مى نويسد: قلم از بيان جلالت قدر و عدالت و قوت ايمان و شدت تقواى مسلم بن عوسجه عاجز و زبان ناتوان است.

هنگامى كه حضرت حسين عليه السلام در شب عاشورا اجازه انصراف اصحاب را داد و فرمود: من بيعت خود را از همه شما برداشتم راه بيابان را پيش گيريد و به خانه و ديار خود بازگرديد. مسلم بن عوسجه از جاى برخاست و گفت:

اى سيد و مولاى ما! آيا ما شما را تنها بگذاريم؟ اگر چنين كنيم فرداى قيامت در محضر عدالت جواب جدت پيامبر را چه بگوييم و چه عذرى بياوريم؟ به خدا سوگند از شما جدا نخواهم شد تا نيزه ام را در سينه اين كافران بشكنم و تا قبضه شمشير در دست من است با اين گروه جهاد خواهم كرد. و اگر براى من اسلحه اى نماند كه به جهاد ادامه دهم با سنگ مى جنگم. به خدا سوگند دست از يارى تو برندارم تا معلوم شود كه تا زنده بودم ذريه پيامبر را حفظ كردم. به خدا سوگند اگر بدانم كشته مى شوم و دوباره زنده مى گردم، سپس مرا مى كشند و به آتش مى سوزانند و تا هفتاد مرتبه با من اينگونه رفتار مى شود هرگز از تو جدا نشوم!

مسلم، روز عاشورا چون شير غرّان و همچون برق خاطف و صرصر عاصف بر آن سپاه خون آشام زد و جنگى نمايان كرد، و پنجاه تن سوار را به خاك هلاك انداخت تا از كثرت زخم و جراحت به زمين افتاد. حضرت حسين عليه السلام با حبيب بن مظاهر بر بالين او آمد و فرمود:

يَرْحَمْكَ اللّه يَا مُسْلِم! «فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا» «17».

 

هفهاف بن مهند راسبى

هفهاف، بنا به نوشته دانشمندان رجالى مردى تهمتن، شيرافكن، كوه كن، نيكوسيرت و از شجاعان بصره و از مخلصين جماعت شيعه است.

هفهاف در عشق ورزى به اميرمؤمنان عليه السلام و محبت شاه ولايت و اطاعت از اهل بيت عليهم السلام گوى سبقت از ديگران ربوده بود و در جنگ صفين ملازم ركاب آن حضرت بود.

پس از شهادت اميرمؤمنان عليه السلام روزگارش را در خدمت حضرت مجتبى عليه السلام به سر رسانيد و پس از شهادت آن حضرت ساكن بصره شد. تا اين كه شنيد حضرت حسين عليه السلام از مكه عازم سفر عراق گرديده.

هفهاف- در عين اين كه بيرون رفتن از بصره سخت بود و فضاى جاسوسى و رعب و وحشت بر آن ديار حكومت داشت- از بصره بيرون تاخت تا عصر عاشورا خود را به كربلا رسانيد.

بر لشگر عمر سعد وارد شد و پرسيد: مولايم حسين كجاست؟

گفتند تو كيستى و كجا بودى؟

گفت: من هفهاف بن مهند راسبى بصرى هستم، براى يارى حسين آمده ام.

گفتند: ما حسين را كشتيم و از اولاد و اصحاب او جز بيمارى و جماعتى از زنان و دختران را باقى نگذاشتيم، اكنون گروهى از لشگر عمر سعد به غارت خيمه هاى حسين هجوم برده اند!

دنيا در نظر هفهاف تاريك شد و آه از نهادش برآمد ولى نگفت اكنون كه حسين عليه السلام شهيد شده جايى براى مبارزه من نيست، بلكه او مبارزه را اصلى اصيل براى دفاع از حق مى دانست، و ادامه راه حسين عليه السلام را بر خود از واجب ترين امور به شمار مى آورد؛ به همين خاطر با ايمانى استوار و اخلاصى بى نظير براى دفاع از دين و ملحق به حضرت حسين عليه السلام هم چون پلنگ بر آن لشگر بى نام و پر ننگ حمله برد و از چپ و راست سر و دست پرانيد و بسيارى را به دوزخ رسانيد، تا از همه طرف به دستور عمر سعد به او حمله شد و در محاصره قرار گرفت تا اسبش از پاى درآمد و پياده ماند. او پياده به جنگ ادامه داد تا بر اثر كثرت جراحت نزديك گودال قتلگاه به خاك افتاد و با به سر بردن پيمان به حضرت حسين عليه السلام پيوست.

اينان اصحاب و ياران امام بودند كه قلم و بيان از توصيف شخصيت آنان تا ابد عاجز است، چه رسد به بيان شخصيت هايى هم چون قمر بنى هاشم، على اكبر، و ساير جوانان بنى هاشم و به خصوص سالار شهيدان حضرت سيد الشهداء عليه السلام.

 

قمر بنى هاشم

از آنجا كه قلم شكسته اين عاجز از وصف شخصيت باعظمتى چون قمر بنى هاشم ناتوان است به ناچار به زيارت هايى كه نسبت به وجود مقدّس او از معصومين عليهم السلام رسيده متوسّل شده و نكات آن زيارات را براى شناخت دورنمايى از شخصيت آن حضرت يادآور مى شوم.

سلام خدا و سلام همه فرشتگان مقرب و انبياى الهى و عباد شايسته حقّ و همه شهدا و صديقين و نفوس پاكيزه و پاك در آنچه صبح و شام است بر تو اى فرزند اميرالمؤمنين!

گواهى مى دهم كه حضرت تو مقام تسليم به حقّ و تصديق به واقعيّات و وفادارى و خيرخواهى نسبت به سالار شهيدان را در حدّ كمال داشتى.

برترين جزا، به خاطر مقام صبر و استقامت و خلوص نيّت و كمك بر برادر مظلومت، براى تو باد.

سلام بر تو اى عبد صالح! اى مطيع فرامين خدا و رسول حقّ و اميرالمؤمنين و امام مجتبى و حضرت حسين!

گواهى مى دهم در راه حقّ سستى نكردى، و در احياى دين كوتاهى نداشتى، عمر بابركت خود را در بصيرت گذراندى، به صالحين اقتدا كردى، و از جميع انبيا متابعت نمودى. تو در صبر و جهاد و يارى امام معصوم و دفاع از برادرت و در پاسخ گويى به دعوت حقّ و طاعت رب انسانى نيكو و بزرگوار بودى «18».

امام سجّاد عليه السلام فرمود:

براى عمويم قمر بنى هاشم نزد خداوند در قيامت منزلتى است كه جميع شهدا به آن غبطه مى خورند، و همه شهدا را آرزوى آن مقام است! «19»!

اى حرمت قبله حاجات ما

ياد تو تسبيح و مناجات ما

فخر شهيدان همه عالمى

دست على ماه بنى هاشمى

هم قدم قافله سالار عشق

ساقى عشّاق و علمدار عشق

سرور سالار سپاه حسين

داد سر و دست به راه حسين

عمّ امام و اخ و ابن امام

حضرت عباس عليه السّلام

مكتب تو مكتب عشق و وفاست

درس الفباى تو صدق و صفاست

شمع شد و آب شد و سوخته

روح ادب را ادب آموخته

آب فرات از ادب تست مات

موج زند اشك به چشم فرات

ياد حسين و لب عطشان او

وان لب خشكيده طفلان او

تشنه برون آمدى از موج آب

اى جگر آب برايت كباب

مزد تو زين سوختن و ساختن

دست سپر كردن و سر باختن

دست تو شد دست گواه خدا

خطّ تو شد خطّ امان خدا

چار امامى كه تو را ديده اند

دست علم گير تو بوسيده اند

اى به فداى سر و جان و تنت

وين ادب آمدن و رفتنت

وقت ولادت قدمى پشت سر

وقت شهادت قدمى پيشتر

مدح تو اين بس كه امام زمان

حجّت حقّ مالك ملك جهان

گفت به تو گوهر والا نژاد

جان برادر به فداى تو باد

او كه به قربان برادر شود

كيست رياضى كه فدايش شود

 

حضرت حسين عليه السلام

نسبت به سالار شهيدان نيز نكاتى از زيارت حضرت را يادآور مى شوم باشد كه در آيينه اين نكات بتوانيم گوشه اى از شخصيّت حضرت را كه دريايى بى ساحل است تماشا كنيم.

سلام بر تو اى خازن و نگهبان علوم و اسرار كتاب مسطور! اى وارث علوم تورات و انجيل و زبور!

سلام بر تو اى امين رحمان! اى شريك قرآن! اى نگهبان دين! اى باب حكمت خداوند عالميان!

سلام بر تو اى باب تواضع و طاعت! كه هركه از آن وارد شود از هر بلا ايمن است.

درود بر تو اى صندوق علم خدا! اى محل سرّ حقّ! اى خون خدا و پسر خون خدا!

يا ابا عبداللّه! چون خون پاكت به زمين ريخت سرادق عرش و ارواح خلايق به لرزه آمد، و آسمان و زمين و ساكنان بهشت و موجودات دريا و خشكى برايت گريه كردند.

گواهى مى دهم وجودت در منت هاى پاكى و از ريشه طهارت و پاكيزگى است.

تو امر به قسط و عدل فرمودى، و به آن دو حقيقت دعوت كردى «20».

سلام بر تو اى بزرگ جوانان اهل بهشت! اى آن كه رضا و خوشنودى تو و سخط و غضبت از خشنودى و غضب خداست!

سلام بر تو اى امين خدا! حجت حقّ! اى باب اللّه! اى دليل به سوى خدا و دعوت كننده به اللّه! اى آن كه حلال خدا را حلال دانستى، و حرام حقّ را حرام حساب كردى، نماز برپا داشتى و زكات پرداختى، و امر به معروف نمودى و نهى از منكر كردى، و بر اساس حكمت و موعظه حسنه به راه خدا دعوت نمودى «21»!

سلام بر تو اى ابا عبداللّه! اى حجّت خدا در روى زمين و شاهد و گواه حقّ بر خلق! درود خداوند بر امام شهيد و كشته ستم و پيشواى اهل زهد و عبادت.

سلام بر امام نيكوكار، امام راضى به قضاى حقّ، امام پاكيزه و باتقوا، هادى و مهدى، اسير رنج و مصائب.

 

گريه بر حضرت حسين عليه السلام

امام صادق عليه السلام فرمود:

مَنْ ذُكِرَ الْحُسَيْنُ عِنْدَهُ فَخَرَجَ مِنْ عَيْنِهِ مِنَ الدُّمُوعِ مِقْدارُ جُناحِ ذُبابٍ كانَ ثَوابه عَلىَ اللّهِ عَزَّ وَجَلْ وَلَمْ يَرْضَ لَهُ بِدُونِ الْجَنَّةِ «22».

آن كه حسين را نزد او ياد كنند، از ديدگانش به اندازه بال مگس اشك بيايد ثوابش بر خداوند عزّ و جل است، و كمتر از بهشت براى او رضايت نمى دهد.

راوى مى گويد: امام صادق عليه السلام فرمود:

... مَنْ انْشَدَ فِى الْحُسَيْنِ بِيْتاً فَبَكى وَاظُنُّهُ قالَ اوْ تَباكى فَلَهُ الْجَنَّةُ «23».

آن كه براى حسين عليه السلام شعرى بگويد، پس گريه كند، و گمان كنم حضرت فرمود يا خود را شبيه گريه كننده سازد، مزدش بهشت است.

امام ششم عليه السلام در روايتى فرمود:

مَنْ ذَكْرَهُ فَبَكى فَلَهُ الْجَنَّةُ «24».

آن كه حسين عليه السلام را ياد كند و گريه كند مزدش بهشت است.

 

زيارت حضرت حسين عليه السلام

راوى مى گويد از حضرت صادق عليه السلام شنيدم:

قَبْرُ الْحُسَيْنِ... رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَّةِ، مِنْهُ مِعْراجٌ الَى السَّماءِ فَلَيْسَ مِنْ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ وَلا نَبِىٍّ مُرْسَلٍ الَّا وَهُوَ يَسْأَلُ اللّهَ تَعالى انْ يَزُورَ الْحُسَيْنَ فَفوْجٌ يَهْبِطُ وَفوْجٌ يَصْعَدُ «25».

قبر حسين باغى از باغ هاى بهشت است، از آنجا محل عروج به آسمان است، ملك مقرب و نبىّ مرسلى نيست مگر اين كه از خداوند زيارت حسين را مى خواهد، پس دسته اى براى زيارت فرود مى آيند، و گروهى بعد از زيارت بالا مى روند.

حضرت صادق عليه السلام فرمود:

رسول خدا و على مرتضى و فاطمه زهرا و امامان عليهم السلام براى زائر حسين عليه السلام دعا مى كنند.

امام ششم عليه السلام به معاوية بن وهب فرمود:

... وَمَنْ يَدْعُوا لِزُوَّارِهِ فِى السَّماءِ اكْثَرُ مِمَّنْ يَدْعُو لَهُمْ فِى الْارْضِ «26».

... و آنان كه براى زائران حسين در ملكوت دعا مى كنند، بيش از دعا كنندگان در زمين هستند.

حضرت صادق عليه السلام فرمود:

چهار هزار ملك غبار آلوده كنار قبر حسين هستند، تا قيامت بر او گريه مى كنند، سرپرست آنان فرشته ايست بنام منصور، زائرى به جانب زيارت نمى رود مگر اين كه او را استقبال مى كنند؛ و وداع كننده اى با او وداع نمى كند مگر اين كه او را مشايعت كنند؛ بيمار نمى شود مگر اين كه او را عيادت مى نمايند؛ نمى ميرد مگر اين كه بر جنازه اش نماز مى خوانند و پس از مرگ او برايش استغفار مى كنند «27».

روايات و احاديث در رابطه با گريه بر حضرت و زيارت وجود مقدّس و مبارك او از طريق پيامبر و ائمه به اندازه ايست كه بيش از چند جلد كتاب است. روايات ذكر شده در اين نوشتار نمونه اى از آن روايات است كه از معتبرترين و پاكيزه ترين كتاب يعنى كامل الزيارات نقل شد.

در خاتمه لازم است خوانندگان عزيز را به بيست و شش امتياز از قول امامان معصوم عليهم السلام در رابطه با اصحاب حضرت سيد الشهداء عليه السلام كه در كتاب هاى زير به آن اشاره شده توجّه دهم.

بحار الأنوار- كنز كراجكى- زيارت ناحيه- لهوف- امالى صدوق- تهذيب- مناقب ابن شهر آشوب- مروج الذهب- رجال كشّى- معانى الاخبار- كامل الزيارات- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد- تفسير ثعلبى- خرائج راوندى- علل الشرايع- دار السلام- تذكره ابن جوزى و شرح شافيه ابن فرّاس.

1- آنان با همه وجود از خداوند راضى بودند و حضرت حقّ هم از آنان راضى بود.

2- باوفاتر و بهتر از اصحاب تمام انبيا و ائمه بودند.

3- نامشان از ازل در لوح محفوظ، بدون كم و زياد شدن ثبت بود.

4- احدى در گذشته بر آنان سبقت نگرفت، و يك نفر بعد از آنان به مقام آنان نمى رسد.

5- درجه آنان از همه شهداى اولين و آخرين بالاتر است.

6- در اوج مقام زهد و عبادت بودند.

7- در بلندى همّت و رفعت شأن، نمونه نداشتند.

8- دين حقّ تا قيامت به آنان نصرت يافت.

9- عاشق ترين عاشقان نسبت به حضرت حسين عليه السلام بودند.

10- خاكى كه در آن دفن شدند خاك مقدّس و مبارك و پاك قلمداد شد.

11- پيش از اتفاق افتادن حادثه كربلا، انبيا و اوليا از آن حادثه و برپا كنندگانش خبر دادند و از ياران حضرت تعبير به برادران خود نمودند.

12- سادات شهدا در دنيا و آخرتند.

13- شهيدان كوى حسين گويى شهيد با همه انبياى خدا هستند.

14- در قيامت كنار مولايشان حضرت سيد الشهداء قرار دارند.

15- از اولياء اللّه و اصفياء اللّه و اودّاء و طاهرون و ابرار و مهديّون مى باشند.

16- معروف و شناخته شده در ملكوتند، چنان كه ستاره هاى آسمان معروف اهل زمينند.

17- اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را در زمان خود مى يافت دهانشان را مى بوسيد، و در كنار خود به عنوان بهترين انسان ها مى نشاند.

18- از شدّت عشق و شوق به شهادت از اسم تير و نيزه و شمشير تو گويى غافل بودند.

19- خود حضرت حقّ به وقت شهادتشان متولّى قبض روحشان بود، ملائكه آنان را به آب بهشت شستند، و به طيب بهشتى حنوط كردند و بر آنان نماز گذاردند.

20- پيش از شهادت به اعجاز حسينى جايگاه خود را در بهشت ديدند.

21- به محض شهادت به جنّت خاص حقّ «و ادخلى جنّتى» وارد شدند.

22- به وقت شهادت از دست رسول حقّ صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين على عليه السلام آب بهشتى نوشيدند.

23- قسمتى از خون شريفشان به هنگام شهادت به وسيله رسول الهى براى عرضه در قيامت ضبط شد.

24- مباشر حفر قبور دفن اجساد مطهّرشان روح باعظمت رسول الهى بود.

25- به توسط حضرت حسين عليه السلام به نعيم دائمه بشارت داده شدند.

26- از شدّت شهامت و شجاعت، صدق و كرامت، درستى و فضيلت، مورد مدح دشمن قرار گرفتند.

«والفضل ما شهدت به الاعداء»

 

 

پی نوشت ها:

 

 

______________________________

 

(1)- ارشاد: 2/ 91؛ بحار الأنوار: 44/ 392، باب 37.

(2)- اعلام الورى: 238، الفصل الرابع؛ بحار الأنوار: 44/ 393، باب 37.

(3)- عن فضيل بن الزبير، قال ... وكان حبيب من السبعين الرجال الذين نصروا الحسين عليه السلام ولقوا جبال الحديد واستقبلوا الرماح بصدورهم والسيوف بوجوههم وهم يعرض عليهم الأمان والأموال فيأبون ويقولون لا عذر لنا عند رسول اللّه صلى الله عليه و آله إن قتل الحسين ومنا عين تطرف حتى قتلوا حوله ...

رجال كشّى: 78، حديث 133.

(4)- ثواب الاعمال و عقاب الاعمال: 455؛ محاسن: 1/ 90، باب 16، حديث 40؛ وسائل الشيعة: 1/ 122، باب 29، حديث 309؛ بحار الأنوار: 27/ 177، باب 7، حديث 24.

(5)- اين جمله مقتبس از روايتى است به اين مضمون:

... الحسين بن على بن أبى طالب عليه السلام قال: دخلت على رسول اللّه 9 وعنده أُبى بن كعب. فقال لى رسول اللّه صلى الله عليه و آله: مرحبا بك يا أبا عبداللّه! يا زين السموات والأرضين! قال له أُبى: وكيف يكون يا رسول اللّه زين السموات والأرضين أحد غيرك؟ قال: يا أُبى! والذى بعثنى بالحق نبيا ان الحسين بن على فى السماء اكبر منه فى الأرض، وانه لمكتوب عن يمين عرش اللّه عزوجل: مصباح هدى وسفينة نجاة وامام خير ويمن وعز وفخر وعلم وذخر...

عيون أخبار الرضا عليه السلام: 2/ 62، حديث 29 و...

(6)- عنصر شجاعت: 3/ 56.

لنعم الحرّ حرّ بنى رياح

ونعم الحر مختلف الرماح

ونعم الحر اذ نادى حسينا

فجاد بنفسه عند الصباح

(7)- جوهر الثّمين: تأليف حسين بن على بغدادى به سال 1019 هجرى.

(8)- صف (61): 10- 11.

(9)- صف (61): 12- 13.

(10)- مصباح الشريعة: 183، باب 87.

(11)- بحر المعارف: 2/ 317.

(12)- الحلية روى محمد بن الحسن أنه لما نزل القوم بالحسين وأيقن أنهم قاتلوه قال لأصحابه قد نزل ما ترون من الأمر وإن الدنيا قد تغيرت وتنكرت وأدبر معروفها واستمرت حتى لم يبق منها إلا كصبابة الإناء وإلا خسيس عيش كالمرعى الوبيل ألا ترون الحق لا يعمل به والباطل لا يتناهى عنه ليرغب المؤمن في لقاء اللّه وإني لا أرى الموت إلا سعادة والحياة مع الظالمين إلا برما.

مناقب: 4/ 68؛ تحف العقول: 245؛ بحار الأنوار: 44/ 192، باب 26، حديث 4.

(13)- مقتل الحسين مقرم: 218 با كمى اختلاف.

(14)- يونس (10): 58.

(15)- مقتل الحسين ابو مخنف: 142.

(16)- بصائر الدرجات: 192، نادر من الباب، حديث 6.

(17)- احزاب (33): 23.

(18)- عن أبي حمزة الثمالي قال: قال الصادق عليه السلام: إذا أردت زيارة قبر العباس بن علي وهو على شط الفرات بحذاء الحير فقف على باب السقيفة وقل:

سلام اللّه وسلام ملائكته المقربين وأنبيائه المرسلين وعباده الصالحين وجميع الشهداء والصديقين والزاكيات الطيبات فيما تغتدي وتروح عليك يا ابن أمير المؤمنين أشهد لك بالتسليم والتصديق والوفاء والنصيحة لخلف النبي صلى الله عليه و آله المرسل والسبط المنتجب والدليل العالم والوصي المبلغ والمظلوم المهتضم فجزاك اللّه عن رسوله وعن أمير المؤمنين وعن الحسن والحسين صلوات اللّه عليهم أفضل الجزاء بما صبرت واحتسبت وأعنت فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ لعن اللّه من قتلك ولعن اللّه من جهل حقك واستخف بحرمتك ولعن اللّه من حال بينك وبين ماء الفرات أشهد أنك قتلت مظلوما وأن اللّه منجز لكم ما وعدكم جئتك يا ابن أمير المؤمنين وافدا إليكم وقلبي مسلم لكم وتابع وأنا لكم تابع ونصرتي لكم معدة حَتَّى يَحْكُمَ اللّهُ وَهُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ فمعكم معكم لا مع عدوكم إني بكم وبإيابكم من المؤمنين وبمن خالفكم وقتلكم من الكافرين قتل اللّه أمة قتلتكم بالأيدي والألسن. ثم ادخل فانكب على القبر وقل:

السلام عليك أيها العبد الصالح المطيع للّه ولرسوله ولأمير المؤمنين والحسن والحسين السلام عليك ورحمة اللّه وبركاته ومغفرته ورضوانه على روحك وبدنك أشهد وأشهد اللّه أنك مضيت على ما مضى به البدريون والمجاهدون في سبيل اللّه المناصحون له في جهاد أعدائه المبالغون في نصرة أوليائه الذابون عن أحبائه فجزاك اللّه أفضل الجزاء وأكثر الجزاء وأوفر الجزاء وأوفى جزاء أحد ممن وفى بيعته واستجاب له دعوته وأطاع ولاة أمره أشهد أنك قد بالغت في النصيحة وأعطيت غاية المجهود فبعثك اللّه في الشهداء وجعل روحك مع أرواح السعداء وأعطاك من جنانه أفسحها منزلا وأفضلها غرفا ورفع ذكرك في عليين وحشرك مع النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَداءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً أشهد أنك لم تهن ولم تنكل وأنك مضيت على بصيرة من أمرك مقتديا بالصالحين ومتبعا للنبيين فجمع اللّه بينا وبينك وبين رسوله وأوليائه في منازل المخبتين فإنه أرحم الراحمين.

تهذيب الأحكام: 6/ 65، باب 18، حديث 1؛ كامل الزيارات: 256، باب 85، حديث 1؛ بحار الأنوار: 98/ 277، باب 20، حديث 1.

(19)- عن ثابت بن أبي صفية الثمالي قال: نظر علي بن الحسين ... وإن للعباس عند اللّه عزّوجل منزلة يغبطه بها جميع الشهداء يوم القيامة.

خصال: 1/ 68، حديث 101؛ أمالى صدوق: 462، المجلس السبعون، حديث 10؛ بحار الأنوار: 44/ 298، باب 35، حديث 4.

(20)- قال المفيد والسيد ابن طاوس رحمة اللّه عليها وغيرهما زيارة أول يوم من رجب وليلته ليلة النصف من شعبان فإذا أردت زيارته عليه السلام في الأوقات المذكورة فاغتسل والبس أطهر ثيابك وقف على باب قبته مستقبل القبلة وسلم على سيدنا رسول اللّه صلى الله عليه و آله وعلى أمير المؤمنين وفاطمة والحسن والحسين والأئمة صلوات اللّه عليهم أجمعين ثم ادخل على ضريحه وكبر اللّه مائة مرة وقل السلام عليك يا ابن رسول اللّه السلام عليك يا ابن خاتم النبيين السلام عليك يا ابن سيد المرسلين السلام عليك يا ابن سيد الوصيين السلام عليك يا أبا عبد اللّه السلام عليك يا حسين بن علي السلام عليك يا ابن فاطمة سيدة نساء العالمين السلام عليك يا ولي اللّه وابن وليه السلام عليك يا صفي اللّه وابن صفيه السلام عليك يا حجة اللّه وابن حجته السلام عليك يا حبيب اللّه وابن حبيبه السلام عليك يا سفير اللّه وابن سفيره السلام عليك يا خازن الكتاب المسطور السلام عليك يا وارث التوراةالإنجيل والزبور السلام عليك يا أمين الرحمن السلام عليك يا شريك القرآن السلام عليك يا عمود الدين السلام عليك يا باب حكمة رب العالمين السلام عليك يا باب حطة الذي من دخله كان من الآمنين السلام عليك يا عيبة علم اللّه السلام عليك يا موضع سر اللّه السلام عليك يا ثار اللّه وابن ثاره والوتر الموتور السلام عليك وعلى الأرواح التي حلت بفنائك وأناخت برحلك بأبي أنت وأمي ونفسي يا أبا عبد اللّه لقد عظمت المصيبة وجلت الرزية بك علينا وعلى جميع أهل الإسلام فلعن اللّه أمة أسست أساس الظلم والجور عليكم أهل البيت ولعن اللّه أمة دفعتكم عن مقامكم وأزالتكم عن مراتبكم التي رتبكم اللّه فيها بأبي أنت وأمي ونفسي يا أبا عبد اللّه أشهد لقد اقشعرت لدمائكم أظلة العرش مع أظلة الخلائق بكتكم السماء والأرض وسكان الجنان والبر والبحر صلى اللّه عليك عدد ما في علم اللّه لبيك داعي اللّه إن كان لم يجبك بدني عند استغاثتك ولساني عند استنصارك فقد أجابك قلبي وسمعي وبصري سُبْحانَ رَبِّنا إِنْ كانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولًا أشهد أنك طهر طاهر مطهر من طهر طاهر مطهر طهرت وطهرت بك البلاد وطهرت أرض أنت بها وطهر حرمك أشهد أنك قد أمرت بالقسط والعدل ودعوت إليهما وأنك صادق صديق فيما دعوت إليه أنك ثار اللّه في الأرض وأشهد أنك قد بلغت عن اللّه وعن جدك رسول اللّه وعن أبيك أمير المؤمنين وعن أخيك الحسن ونصحت وجاهدت في سبيل اللّه وعبدته مخلصا حتى أتاك اليقين فجزاك اللّه خير جزاء السابقين وصلى اللّه عليك وسلم تسليما اللهم صل على محمد و آل محمد وصل على الحسين المظلوم الشهيد الرشيد قتيل العبرات وأسير الكربات صلاة نامية زاكية مباركة يصعد أولها ولا ينفد آخرها أفضل ما صليت على أحد من أولاد أنبيائك المرسلين يا إله العالمين ثم قبل الضريح وضع خدك الأيمن عليه والأيسر ودر حول الضريح وقبله من أربع جوانبه.

إقبال: 712؛ بلد الأمين: 281؛ بحار الأنوار: 98/ 336، باب 26، حديث 1.

(21)- عن أبي عبداللّه عليه السلام قال: تقول إذا أتيت إلى قبره:

السلام عليك يا ابن رسول الّه السلام عليك يا ابن أميرالمؤمنين السلام عليك يا أبا عبداللّه السلام عليك يا سيد شباب أهل الجنة ورحمة اللّه وبركاته. السلام عليك يا من رضاه رضا الرحمن وسخطه من سخط الرحمن. السلام عليك يا ابن اللَّه وحجة اللّه وباب اللّه والدليل على اللّه والداعي إلى اللّه، أشهد أنّك قد حللت حلال اللّه وحرمت حرام اللّه وأقمت الصلاة وأتيت الزكاة وأمرت بالمعروف ونهيت عن المنكر ودعوت إلى سبيل ربك بالحكمة والموعظة الحسنة...

كامل الزيارات: 222 حديث 13.

(22)- كامل الزيارات: 100، باب 32، حديث 3؛ وسائل الشيعة: 14/ 507، باب 66، حديث 19703؛ بحار الأنوار: 44/ 291، باب 34، حديث 33.

(23)- كامل الزيارات: 106، باب 33، حديث 7؛ بحار الأنوار: 44/ 289، باب 34، حديث 29.

(24)- كامل الزيارات: 106، باب 33، حديث 5؛ بحار الأنوار: 44/ 287، باب 34، حديث 25.

(25)- كامل الزيارات: 114، باب 39، حديث 4؛ بحار الأنوار: 98/ 60، باب 9، حديث 33.

(26)- كافى: 4/ 582، باب فضل زيارة أبى عبداللّه الحسين عليه السلام، حديث 11؛ ثواب الأعمال: 94؛ وسائل الشيعة: 14/ 411، باب 37، حديث 19482.

(27)- قال أبو عبد اللّه عليه السلام: إن أربعة آلاف ملك عند قبر الحسين عليه السلام شعثا غبرا يبكونه إلى يوم القيامة رئيسهم ملك يقال له منصور فلا يزوره زائر إلا استقبلوه ولا يودعه مودع إلا شيعوه ولا يمرض إلا عادوه ولا يموت إلا صلوا على جنازته واستغفروا له بعد موته.

كافى: 4/ 581، باب فضل زيارة أبى عبداللّه الحسين عليه السلام، حديث 7؛ ثواب الأعمال: 88؛ كامل الزيارات: 128، باب 119، باب 41، حديث 1؛ بحار الأنوار: 98/ 62، باب 9، حديث 42..

 

 مطالب فوق برگرفته شده از 

کتاب : با کاروان نور


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه