شرح حال خانمی را که بسیار فوقالعاده بوده در یکی از مجلّدات نامۀ دانشوران خواندم. شخصیت فوقالعادهای بوده که درس میداده و عارفه هم بوده است. خیلی از افراد را نیز تربیت نموده است. یکی از شاگردان باصفا و خوب او میگوید: مردن استادم طهوریه، اثر عجیبی بر من گذاشت و فکرش از ذهنم نمیرفت. یک شب در خواب او را دیدم که چهرهاش بسیار گرفته بود. از دلیل ناراحتیاش پرسیدم. گفت: در آن کوچهای که زندگی میکردم همسایۀ بدی داشتیم. او یک شب رفیقانش را دعوت کرده بود و ظاهرا جلسه قمار داشتند. آن شب آن همسایه آمد و در منزل ما را زد و گفت باد چراغ ما را خاموش کرده است و فتیله هم به ته رسیده و چراغمان دیگر روشن نمیشود، لطفا یک فتیله به ما بدهید. من هم یک فتیله به او دادم و برد و چراغ را روشن کرد. حالا که من مردهام، اینجا مرا محاکمه میکنند که چرا یک فتیله را که نعمت ما بوده به او دادهای که در مجلس حرام مصرف کند؟ و من جواب ندارم که بدهم.
داستان این است که او گرفتاریاش برای یک فتیله است که به مجلس قمار داده است، در حالی که من پنجاه سال بدنم را به همراه باطنم به مجلس گناه دادهام و بعد هم با توبه دروغین وجود مقدس حق را مسخره کردهام و این مشکل عمدۀ من است که مدام توبه میکنم و بعد توبه را میشکنم و دوباره به سرجای اول برمیگردم.
منبع : پایگاه عرفان