یکی از عرفای بزرگ به سختی مریض شده بود و امیر شهر به او علاقه عجیبی داشت. امیر بهترین طبیب شهر را که ارمنی بود و همیشه زُنّارش به سینهاش بسته بود برای معالجه او فرستاد. البته به او گفت که این مریض خیلی قیمت دارد برو و هر طور هست خوبش کن. وقتی پزشک بالای سر این عارف رسید، گفت: اگر خوب شدن تو به قیمت پوست و گوشت خودم هم باشد که خرجت کنم معالجهات میکنم. ایشان فرمود: داروی من از این ارزانتر است، این که تو میگویی خیلی گران است که میخواهی گوشت و پوست خودت را خرج من کنی که من خوب بشوم، من با داروی ارزانتر هم خوب میشوم. طبیب گفت: داروی ارزانتر شما چیست؟ گفت: ای طبیب، اگر شما این زُنّار را که به سینهات بستهای پاره کنی و با صاحب عالم آشتی کنی من خوب میشوم. پزشک تعجب کرد و گفت: من قدم در این خانه گذاشتهام که به هر قیمتی که شده تو را خوب کنم و حالا جوانمردی نیست که به حرف تو عمل نکنم. کمربند را از سینهاش باز و تکه تکه کرد. مریض هم بهتر شد و آرام آرام از رختخواب بیماری بلند شد. طبیب که کلمه شهادتین را گفت و زنجیرها را پاره کرد و از بند اسارت شیطان و برنامههای گناه درآمد، این عارف هم رنگش باز شد و حالش خوب شد. خبر به امیر شهر دادند. تعجب کرد و گفت که من گمان میکردم طبیب بالای سر مریض فرستادهام و نمیدانستم که مریض بالای سر طبیب فرستادهام!
پس هر کداممان باید بنشینیم و بین خود و خدا فکر کنیم که مخالفت با وجود مقدس او یعنی چه، و دست از مخالفت با او برداریم.
منبع : پایگاه عرفان