قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

داستان میرفندرسکی

 

میرزا ابوالقاسم میرفندرسكی، حکیم و دانشمند دوره صفوی (970 ـ 1050 ق) وارد هند شده و به شهری که مرکز بَرَهمن نشین‌هاست رفته بود. با خودش گفت برویم و به معبد این برهمن‌ها. پرسید: هندی هستی؟ گفت: نه. مسلمان هستم. گفت: دینتان باطل است و دین ما حق می‌باشد. میرفندرسکی به او گفت: به چه دلیل؟ گفت: ساختمان این معبد ما دو هزار ساله است ولی مسجد‌های شما بعد از پنجاه یا شصت سال تبدیل به مخروبه‌ می‌شود. اگر دینتان حقیقت داشت مسجد‌های شما هم ماندنی بود. گفت: اتفاقا این دلیل بر حقانیت دین ماست، برای این که ما در این مسجد‌ها سخنانِ حقّی می‌خوانیم که در و دیوار آنها طاقت آن را ندارند و از این جهت‌ می‌لرزند و فرومی‌ریزد و اگر همان‌هایی را که ما در مسجد‌های خودمان‌ می‌خوانیم اینجا بخوانیم همین‌ها هم خراب می‌شود. گفت: بخوان! گفت: نه، این‌گونه‌ نمی‌شود، شما همه را فردا دعوت کن بیایند تا من جلوی چشم همه بخوانم.

میر به خانه آمد و صبر کرد تا نیمه شب شود، صورت خود را بر خاک گذاشت و گفت: خدایا امروز من که در این بتخانه بودم به این صراحت گفتم فردا‌ می‌آیم و‌ می‌خوانم و این‌جا را خراب می‌كنم، من یک چنین وعده‌ای کرده‌ام و فردا‌ می‌روم‌ و می‌خوانم. خیلی گریه کرد که در آن عمق دلش هم هر کسی دعای واقعی داشته باشد و گوش دهد خود خدا جواب او را می‌دهد. خلاصه دلش در نیمه‌های سحر قرص شد که صبح برود و بخواند و  آنجا را از جا‌ برکند. صبح که رفت جمعیت جمع شده بود. او اول بالای پشت بام معبد هندو‌ها رفت و اذان گفت. اذان که تمام شد پایین آمد و به داخل معبد رفت و این آیه را خواند:

)وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْض (؛

تا اسم خدا را آورد تمام بنا شروع به لرزیدن کرد، خودش از معبد بیرون آمد و همه مردم هم با او بیرون آمدند. پس از آن، تمام بنا با خاک یکسان شد و هیچ چیز از آن نماند. به رئیس برهمن‌ها گفت: ما در مسجد‌هایمان قرآن می‌خوانیم که در و دیوار طاقت‌ نمی‌آورد.

آن آیه قرآن کریم را که گفتم این است:

)لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللهِ وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْـرِبُها لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُون (

می‌فرماید که اگر این کتاب را به کوه نازل‌ می‌کردم از خشیت من‌ می‌لرزید و‌ می‌ریخت و روی زمین آب‌ می‌شد و راه‌ می‌افتاد، و چطور به دل بعضی از شما‌ می‌خوانند و اصلا تکان‌ نمی‌خورد؟ شما چه دلی دارید! چقدر بگویم گناه نکنید، چقدر بگویم این نعمت‌های مرا خرج باطل نکنید و چقدر بگویم این دستی را که برای من است به گردن بدکاره نیندازید، قمار نکنید و این معده را برای شراب و این زبان را برای دروغ و تهمت و غیبت به شما نداده‌ام!


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه