قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حكايت عجيبى از تأثير كلام خدا

 

در كتابى به نام تفسير يوسف كه هشتصد سال پيش به عربى نوشته شده و هنوز به فارسى ترجمه نشده از قول اصمعى، اديب معروف عرب، نقل شده است كه گفت: نزديك ايّام حج بود و من در بصره بودم. تصميم گرفتم از بصره به مكه بروم، ولى كاروان حجاج از پيش حركت كرده بودند. لذا به تنهايى به سوى مكه راه افتادم. در بين راه بصره تا عربستان با دزدى بيابانگرد رو به رو شدم. گفت: هر چه پول دارى بده! گفتم: چشم! ولى يك مقدارش را براى خودم بگذار.

گفت: نمى‌شود، همه را بايد بدهى. من هم كه چهارصد دينار بيشتر نداشتم، همه را به او دادم.

سپس، او رو به من كرد و گفت: تو كيستى؟

گفتم: اهل بغدادم.

گفت: از كجا مى‌آيى؟

گفتم: از بصره.

گفت: از كجاى بصره؟

گفتم: خانه خودم.

گفت: كجا مى‌روى؟

گفتم: مكه.

گفت: مكه كجاست؟

گفتم: فلان منطقه.

گفت: براى چه مى‌روى؟

گفتم: به خانه خدا مى‌روم.

گفت: مگر خدا خانه دارد؟

گفتم: نه از آن خانه‌هايى كه تو فكر مى‌كنى. خانه خدا جاى بسيار محترم و آبرومندى است كه به وجود مقدّس او وابسته است.

گفت: خانه خدا مى‌روى چه كار كنى؟

گفتم: مى‌روم و حرف‌هاى خدا را مى‌خوانم.

گفت: مگر خدا حرف دارد؟

گفتم: بله.

گفت: آيا چيزى از حرف‌هاى خدا در خاطر دارى؟

گفتم: بله. با خودم فكر كردم كجاى قرآن را براى اين دزد كه پول‌هاى مردم را مى‌برد بخوانم. گفتم: بنشين تا برايت بخوانم. بعد، سوره مباركه ذاريات را شروع به خواندن كردم. اين دزد عرب بود و مى‌فهميد چه مى‌گويم. تا به اين آيه رسيدم:

«وفى السماء رزقكم وما توعدون».

و رزق شما و آن‌چه به آن وعده داده مى‌شويد در آسمان است.

يعنى من روزى حلال زندگى شما را پيش خود رقم زده و معين كرده‌ام و شما بايد با كار كردن آن را به دست آوريد.

تا اين آيه را خواندم، ديدم بدن اين مرد مى‌لرزد. لحظه‌اى به فكر فرو رفت كه خداى من روزى مرا همواره رسانده و اين يك حقيقت است: زمانى كه در رحم مادر بودم، سينه مادر را پُر از شير كرد و هنوز به دنيا نيامده بودم كه سفره نعمت‌هايش پهن بود. حالا چگونه در اين بيابان سفره ديگران را خالى كنم؟ و كاملًا منقلب شد. (اين اثر فكر است).

بعد گفت: مرا با خودت به اين سفر ببر! هر چه هم خرجم باشد خودم مى‌دهم. پذيرفتم و با هم حركت كرديم تا به جايى رسيديم كه بايد مُحرم مى‌شديم. به راستى، هيچ كس مانند اين دزد محرم نشد و هيچ كسى حال او را نداشت. پس از احرام او را گم كردم. اين مساله گذشت تا اين‌كه سال بعد از بغداد با كاروان بسيار خوبى براى حج به مكه آمدم. عمره تمتع را به‌جا آوردم و پس از انجام اعمال دوباره محرم شدم و براى انجام حج تمتع اوّل به عرفات رفتم و شب به مشعر و منى و سپس به مكه برگشتم. اعمال مكه كه تمام شد، در حال طواف مستحبى بودم كه ديدم كسى روى شانه‌ام مى‌زند. گفت: مرا مى‌شناسى؟ هر چه قيافه او را نگاه كردم نشناختم. گفتم: نه! چون زمانى كه او را ديده بودم دزد بود و قيافه دزد با قيافه ملكوتى بسيار تفاوت دارد.

گفت: ولى من تو را مى‌شناسم. يادت هست پارسال حرف‌هاى خدا را در بيابان براى من خواندى؟ من از سال گذشته تاكنون اين‌جا هستم تا صاحبان اموال دزدى شده را پيدا كنم و اموالشان را به آن‌ها برگردانم. كسانى را هم كه نمى‌شناسم، آن قدر كار مى‌كنم و ردّ مظالم مى‌دهم تا پاك شوم. آيا از حرف‌هاى خدا باز هم چيزى مى‌دانى؟

گفتم: بله. فكر كردم پارسال تا كجاى سوره را خواندم و چه كلامى او را بيدار كرد؟

«وفى السماء رزقكم وما توعدون».

و رزق شما و آن‌چه به آن وعده داده مى‌شويد، در آسمان است.

سپس اين آيه را برايش خواندم:

«فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ».

پس سوگند به پروردگار آسمان و زمين كه آن‌چه را وعده داده مى‌شويد، حق و يقينى است، همان گونه كه شما [وقت سخن گفتن يقين داريد كه‌] سخن مى‌گوييد.

همان‌گونه كه با پروردگار آسمان و زمين سخن مى‌گوييد و حرف زدنتان براى خودتان امرى يقينى است، اطمينان داشته باشيد كه با كار حلال روزى‌تان را مى‌دهم. با شنيدن اين سخنان فريادى زد، دلش را گرفت و بى‌طاقت شد. ديدم ديگر نفس نمى‌كشد. دوستان را صدا كردم، زير بغلش را گرفتيم و آن طرف حجر اسماعيل گذارديم. اما ديديم از دنيا رفته است.

اين اثر و نتيجه انديشه است كه انسان را از طبقه هفتم جهنم به طبقه هشتم بهشت مى‌رساند.


منبع : پایگاه عرفان
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


بیشترین بازدید این مجموعه