امام محمّد غزالى مىگويد: روزى در مسافرت به گروهى از دزدان برخورديم و آنها تمام اثاث كاروان را بردند؛ طورى كه حتى يك خورجين هم در كاروان باقى نماند. ناچار نزد رئيس دزدها رفتم و به او گفتم رحمى كند و مال مردم را به آنان باز گرداند. گفت: نمىشود. اين همه پارچه، اين همه پول، اين همه خوراكى و ... را چرا پس بدهم؟ گفتم: پس لااقل مال مرا پس بدهيد. گفت: مال تو چيست؟ گفتم: مشتى كاغذ كه روى آنها مطالبى نوشته شده است. گفت: اگر مال تو را پس ندهم، چه مىشود؟ گفتم: هيچ، ولى من سى سال زحمت كشيدهام علم اندوختهام و اين علم را روى كاغذ آوردهام.
آنگاه، رئيس دزدها حرفى به من زد كه سبب انقلاب درونى من شد. او خنديد و گفت: اى بدبخت، اين چه علمى است كه دزد همهاش را در يك مجلس مىبرد؟ برو علمى بياموز كه دزد نتواند آن را ببرد!
مىگويند غزالى پس از آن به شام رفت و در مدت سى سال كتابهاى مهمى از جمله كيمياى سعادت را نوشت و خودش را چهرهاى ابدى كرد.
اين تاثير انديشه و فكر است.
مرد بايد كه گيرد اندر گوش ور نوشته است پند بر ديوار
باطل است آنچه مدعى گويد خفته را خفته كى كند بيدار؟
منبع : پایگاه عرفان