برگرفته از کتاب اهل بیت عرشیان فرش نشین استاد انصاریان
ميانجى شدن حضرت اميرمؤمنان (عليه السلام)
اميرالمؤمنين (عليه السلام) بر خرمافروشان گذشت ، ناگاه كنيزى را در حال گريه ديد ، فرمود : سبب گريه ات چيست ؟ گفت : آقايم مرا با يك درهم براى خريد خرما فرستاد ، از اين شخص خرما را خريدم و نزد خانواده آقايم بردم ، ولى نپسنديد ، هنگامى كه به ايشان برگرداندم از پس گرفتن سر باز زد .
حضرت به خرمافروش گفت : اى بنده خدا ! اين يك خدمتكار است و از خود اختيارى ندارد ، درهمش را باز گردان و خرما را پس بگير ، خرمافروش از جا برخاست و مشتى به حضرت زد .
مردم گفتند : چه كردى اين اميرالمؤمنين (عليه السلام)است ؟ ! مرد از شدّت ترس به تنگى نفس افتاد و رنگ چهره اش زرد شد و خرما را از كنيز گرفت و درهم را به او باز گردانيد سپس گفت : اى اميرالمؤمنين ! از من راضى شو ، حضرت فرمود : چه چيزى بيشتر از اينكه ببينم تو خود را اصلاح كرده اى مرا راضى مى كند ؟
و كلام اميرالمؤمنين (عليه السلام) به اين صورت آمده است : من در صورتى از تو راضى مى شوم كه حقوق مردم را تمام و كامل بپردازى .
گذشتى زيبا
اميرمؤمنان (عليه السلام) براى دستگيرى لبيد بن عطارد تميمى ـ به خاطر گفتن سخنانى ـ مأمور فرستاده بود . مأموران از كوى بنى اسد مى گذرند كه نعيم بن دجاجه اسدى برخاسته ، لبيد را از قبضه مأموران رها مى كند .
اميرمؤمنان (عليه السلام) براى دستگيرى نعيم بن دجاجه مأمورانى را گسيل مى كند كه بعد از آوردن وى امام به تنبيه بدنى او فرمان مى دهد ، در اين حال نعيم مى گويد : آرى ، به خدا قسم كه با تو بودن خوارى و دورى جستن از تو كفر است !
امام (عليه السلام) فرمود : از تو گذشت كرديم ، خداوند مى فرمايد :
« به شيوه نيكو بدى را دفع كن ».
اما سخنت : بودن با تو ذلت است ، بدى بود كه بدست آوردى و اما گفته است كه جدايى از تو كفر است ، نيكى است كه بدان دست يافتى پس اين به اين.
اوج ايثار
اميرالمؤمنين (عليه السلام) به خاطر پاره اى از امورش وارد مكه شد . در آن جا اعرابى را ديد كه به پرده كعبه آويخته ، مى گويد : اى صاحب خانه ! خانه ، خانه توست و مهمان ، مهمان تو ، براى هر مهمانى از سوى مهماندارش وسيله پذيرايى مهياست ، امشب پذيرايى از سوى خودت را نسبت به من آمرزش قرار ده .
اميرالمؤمنين (عليه السلام) به يارانش فرمود : آيا سخن اين اعرابى را نمى شنويد ؟ گفتند : آرى ، فرمود : خدا بزرگوارتر از اين است كه مهمانش را از پيشگاهش دست خالى برگرداند !
چون شب دوم شد او را آويخته به همان ركن ديد كه مى گويد : اى عزيز در عزتت ! عزيزتر از تو در عزتت نيست ، مرا به عزّ عزتت در عزتى عزيز بدار كه احدى نداند آن عزت چگونه است ! به تو روى مى آورم و به تو توسّل مى جويم . به حق محمّد و آل محمّد بر تو ، چيزى به من عطا كن كه غير تو آن را به من عطا نكند و آن چيز را از من بگردان كه غير تو آن را برنگرداند .
راوى گويد : اميرالمؤمنين (عليه السلام)به يارانش فرمود : به خدا سوگند ! اين جملات نام بزرگ تر خدا به لغت سريانى است .
حبيبم رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مرا به آن خبر داده است . امشب اين عرب از خدا درخواست بهشت كرد ، پس به او عطا فرمود و درخواست برگرداندن آتش دوزخ از خود كرد ، پس خدا آتش را از او برگردانيد !
هنگامى كه شب سوم شد باز او را آويخته به همان ركن خانه ديد كه مى گويد : اى خدايى كه مكانى او را در برنمى گيرد و هيچ مكانى از او خالى نيست ، آنكه بدون كيفيت بوده است ; به اين عرب چهار هزار درهم روزى فرما .
اميرالمؤمنين (عليه السلام) پيش آمده ، فرمود : اى عرب ! از خدا پذيرايى خواستى ، تو را پذيرايى كرد ; بهشت طلبيدى ، به تو عنايت نمود ; بازگردانيدن آتش خواستى ، از تو بازگردانيد ; امشب از او درخواست چهار هزار درهم دارى ؟
عرب گفت : كيستى ؟ فرمود : من على بن ابى طالب هستم ، عرب گفت : به خدا سوگند تو مطلوب منى و رفع نيازم به دست توست ، حضرت فرمود : اى اعرابى ! بخواه ، عرب گفت : هزار درهم براى مهريه مى خواهم و هزار درهم براى اداى قرضم و هزار درهم براى خريدن خانه و هزار درهم براى اداره امور زندگى ام ، حضرت فرمود : اى عرب ! انصاف در خواسته ات را رعايت كردى ، هرگاه از مكه بيرون آمدى به مدينه رسول بيا و در آنجا از خانه من بپرس .
عرب يك هفته در مكه ماند و سپس به جستجوى اميرالمؤمنين (عليه السلام) به مدينه آمد و فرياد مى زد : چه كسى مرا به خانه اميرالمؤمنين على راهنمايى مى كند ؟ حسين بن على (عليهما السلام) از ميان كودكان پاسخ داد : من تو را به خانه اميرالمؤمنين مى برم ، من فرزند او حسين بن على هستم ، عرب گفت : هان ! پدرت كيست ؟ گفت : اميرالمؤمنين على بن ابى طالب ، پرسيد : مادرت كيست ؟ گفت : فاطمه زهرا سرور زنان جهانيان ، گفت : جدّت كيست ؟ فرمود : پيامبر خدا محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلب . گفت : جدّه ات كيست ؟ فرمود : خديجه دختر خويلد ، گفت : برادرت كيست ؟ فرمود : ابومحمّد حسن بن على ، عرب گفت : سرتاسر دنيا را به دست آورده اى ! ! به سوى اميرالمؤمنين برو و به او بگو : اعرابى كه رفع نيازش را در مكه ضمانت كرده اى كنار خانه ايستاده .
حضرت امام حسين (عليه السلام) وارد خانه شده ، گفت : پدرم ! اعرابى كه گمان مى كند در شهر مكه در ضمانت شما قرار گرفته است ، كنار درب خانه ايستاده است .
اميرالمؤمنين (عليه السلام) به حضرت فاطمه (عليها السلام) فرمود : غذايى نزد شما هست كه اين اعرابى بخورد ؟ فاطمه (عليها السلام) گفت : نه . على (عليه السلام) لباس پوشيد و از خانه درآمد و فرمود : ابو عبداللّه سلمان فارسى را صدا كنيد .
چون سلمان آمد حضرت به او فرمود : اى ابا عبداللّه ! باغى كه پيامبر براى من غرس كرد براى فروش به تاجران عرضه كن .
سلمان به بازار رفت و باغ را به دوازده هزار درهم فروخت اميرالمؤمنين (عليه السلام)مال را آماده كرد و اعرابى را فرا خواند ، چهار هزار درهم جهت نيازش به او پرداخت و چهل درهم براى مخارجش .
خبر عطاى على (عليه السلام) به نيازمندان مدينه رسيد ، آنان هم نزد اميرالمؤمنين (عليه السلام)اجتماع كردند .
مردى از انصار به خانه حضرت زهرا (عليها السلام) رفت و اين واقعه را به آن حضرت خبر داد ، حضرت فرمود : خداوند براى راه رفتنت اجرت دهد .
پس حضرت على (عليه السلام) نشسته بود و درهم ها در برابر حضرت ريخته شده بود تا اينكه يارانش جمع شدند ، مشت مشت مى كرد و به تك تك مردان مى داد تا جايى كه درهمى با او باقى نماند . . .!
گذشتى كريمانه
پس از پايان جنگ جمل ، فرزند طلحه ( موسى بن طلحه ) را نزد آن حضرت آوردند ، حضرت به او فرمود : سه بار بگو : « استغفر اللّه و أتوب إليه » ، آنگاه او را آزاد كرده و فرمود : هر جا كه خواستى برو و در لشكرگاه از اسلحه و خيل اسبان آنچه يافتى براى خود بردار و در آينده زندگى ات از خدا پروا كن و در خانه ات بنشين .
منبع : پایگاه عرفان