قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

اميرالمؤمنين (ع) و خوف از خدا

 

منابع:

کتاب : تفسير حكيم    ج‌2         

نوشتہ : استاد حسین انصاریان

 

حبّه عرنى ميگويد: شبى من و نوف در پيشگاه خانه خوابيده بوديم، چون مقدارى از شب گذشت ناگاه ديديم اميرالمؤمنين دست روى ديوار نهاده مانند اشخاص واله و حيران اين آيه را ميخواند:

إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ...

تا پايان آيه، پيوسته ميخواند مانند كسى كه هوش از سرش پريده باشد، آنگاه روى به من كرد و فرموده حبه بيدارى يا خواب؟ گفتم: مولاى من بيدارم شما كه اينگونه عمل ميكنيد ما چه كنيم؟!

در اين وقت متوجه شدم قطرات اشك از ديده فرود باريد و فرمود:

«يا حبه ان لله موقفاً ولنا بين يديه موقفا لايخفى عليه شيئى من اعمالنا يا حبه ان الله اقرب الى واليك من حبل الوريد يا حبه انه لايحجبنى ولااياك عن الله شيئى:»

حبه براى خدا موقفى جهت حسابرسى بندگان هست و ما بايد در آن روز در پيشگاهش بايستيم، كمترين عمل ما از نظر او پنهان نيست، حبّه خدا به من تو از رگ گردن نزديك تر است، هيچ چيز نمى تواند ما را از نظر خدا بپوشاند.

سپس رو به نوف كرد و پرسيد خوابى يا بيدار، عرض كرد بيدارم يا اميرالمؤمنين حال امشب شما مرا به گريه زيادى انداخت حضرت فرمود:

«يا نوف ان طال بكائك فى هذه الليلة مخافة الله تعالى قرت عيناك غداً بين يدى الله عزوجل يا نوف انه ليس من قطرة قطرت من عين رجل من خشية الله الا اطفأت بحاراً من النيران انه ليس من رجل اعظم منزلة عندالله تعالى من رجل بكى من خشية الله واحب فى الله وابغض فى الله:»

اى نوف اگرامشب از ترس خدا گريه ات طولانى گردد فردا در پيشگاه او شاد خواهى بود، نوف بدان هر دانه اشكى كه از چشم به سبب ترس از خدا ريخته شود درياهائى از آتش را خاموش كند، كسى نزد خدا محبوب تر از شخصى كه به خاطر ترس از خدا اشك بريزد و براى خدا دوست بدارد و براى خدا خشم بورزد نيست.

نوف هر كه براى خدا دوست بدارد محبت غير را بر او مقدم نخواهد داشت، هركس عملى كه مورد نفرت خداست انجام دهد از آن خيرى نخواهد ديد، هنگامى كه داراى اين ويژگى شديد حقايق ايمان را كامل كرده ايد و درپايان گفتارش فرمود از خداى هراس داشته باشيد.

آنگاه راه خود را گرفت و گذشت در حالى كه ميگفت:

«ليت شعرى فى غفلاتى امرض انت عنى ام ناظر الى وليت شعرى فى طول منامى وقلة شكرى فى نعمك على ما حالى؟»

اى كاش ميدانستم در غفلت هايم از من روى گردانيدهاى يا به من توجه داشتى، خدايا كاش ميدانستم در خواب هاى طولانى و كمى سپاسگزاريم نسبت به نعمت هايت حاكم نزد تو چگونه است!!

حبه ميگويد: به خدا سوگند پيوسته درهمين راز و نياز و سوز و گداز بود تا صبح دميد. «1»

 

ترس پيامبر و اصحاب از دوزخ‌

زمانى كه اين دو آيه شريفه نازل شد:

وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ، لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ لِكُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ: «2»

و مسلماً دوزخ وعدهگاه همه متابعان شيطان است برآن هفت دراست، براى هر درى گروهى از پيروان شيطان تقسيم شدهاند.

چنان رسول خدا گريان شد كه اصحاب هم از گريه ايشان گريستند، هيچ يك نمى دانستند جبرئيل با خود چه آيهاى يا چه آياتى نازل كرده؟ از طرفى عظمت پيامبر و حال گريهاش اجازه نميداد كه از سبب آن بپرسند.

اصحاب اين حقيقت را ميدانستند كه هرگاه رسول خدا حضرت زهرا را ببيند شاد ميشود، يكى از اصحاب به درخانه آن بانو رفت، شنيد با آسيابى دستى مقدارى جو آرد ميكند و با خود ميگويد:

ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَ أَبْقى‌: «3»

آنچه نزد خداست بهتر و ماندگارتر است.

داستان نزول وحى و گريه پيامبر را خبر داد، حضرت زهرا از جاى حركت كرد، چادر كهنهاى كه دوازده جاى آن وصله داشت بر سر انداخت و از منزل‌ بيرون آمد، وقتى چشم سلمان فارسى به آن چادر افتاد در حالى كه به شدت ميگريست با خود ميگفت: وه كه پاداشان روم و ايران لباس هاى ابريشمن و ديباى زربفت ميپوشند ولى دختر پيامبراسلام چادرى پشمين به سر دارد كه دوازده جاى آن با برگ خرما دوخته شده!!

هنگامى كه حضرت فاطمه خدمت رسول خدا رسيد و عرض كرد پدرجان سلمان از لباس من در تعجب است و حال آن كه مدت پنج سال است من و على را به خدا سوگند جز پوست تختى بيش نيست كه روزها شترمان را روى آن علف ميدهيم، و شبانگاه همان را فرش خود مينمائيم، بالش زير سر ما از چرم است و داخل آن با پوست درخت خرماست!!

پيامبر فرمود: سلمان دخترم از آن گروهى است كه در بندگى حق بسيار پيشى و سبقت گرفتهاند، آنگاه فاطمه عرض كرد: پدر شما را چه محزون و اندوهگين نموده، پيامبر آيهاى را كه جبرئيل آورده بود براى فاطمه قرائت كرد آن بانوى دنيا و آخرت از شنيدن خبر دوزخ و آتش عذاب چنان ناراحت شد كه زانويش قدرت ايستادن را از دست داد و به زمين نشست و گفت: واى بر كسى كه وارد آتش شود!

سلمان گفت: اى كاش گوسپند آفريده شده بودم و مرا ميخوردند و پوستم را ميدريدند تا اسم آتش را نمى شنيدم، ابوذر گفت: اى كاش مادر مرا نزائيده بود كه نام آتش دوزخ را بشنوم، مقداد گفت: كاش پرندهاى در بيابان بودم و مرا حسابى و عقابى نبود و نام آتش را نمى شنيدم، اميرالمؤمنين (ع) گفت: كاش حيوانات درنده پاره پارهام ميكردند و مادر مرا نزائيده بود و نام آتش را نميشنيدم، آنگاه دست خود را به سر گذاشته شروع به گريه كرد و ميگفت:

«وابعد سفراه واقلة زاداه فى سفر القيامة يذهبون و فى النار يترددون و يتخطفون مرضى لايعاد سقيمهم وجرحى لايداوى جريحهم واسرى لايفك اسرهم من النار يأكلون و منها يشربون و بين اطباقها يتقلبون:»

آه چه دور است سفر قيامت، واى از كمى زاد و توشه در اين سفر، آنان به سوى آتش ميروند در آن تردد ميكنند و با چنگ و قلاب آنان را ميربايند بيمارانى هستند كه عيادت نمى شوند، مجروحانى هستند ولى جراحاتشان مداوا نميگردد، اسيرانى هستند كه از اسارت نجات نمى يابند از غذا وآب جهنم ميخورند و ميآشامند، در بخشهاى گوناگون دوزخ و طبقاتش زير و رو ميگردند. «4»

 

حزن مثبت‌

اولياء الهى و صاحبدلان با كرامت نسبت به پارهاى از امور چه درباره خودشان و چه در رابطه با ديگران اندوهگين ميشدند و اندوهشان بسياربسيار به جا بود و گاهى حالت و كيفيت اندوهشان در پرونده آنان عبادت محسوب ميشد.

هنگامى كه برادران حسود يوسف خواستند او را به مكر و حيله و نقشه ظالمانه از دامن پر مهر پدر جدا كنند و يعقوب با بصيرتى كه داشت ميدانست رفتن يوسف همان و دچار شدنش به فراق سخت همان، اعلام حزن و اندوه كرد و اين حزن و اندوه كه قلب پدر را در فراق عزيزترين سرمايه معنوياش اشغال ميكرد امرى طبيعى و از جهتى معنوى بود.

قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ: «5»

يعقوب گفت بردن او مرا سخت اندوهگين ميكند. يعقوب پس از دچار شدن به فراق يوسف به شدت اندوهگين بود ولى شكايت اندوه و غصهاش را به پيشگاه حضرت حق ميبرد:

قالَ إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ‌

يعقوب گفت: شكايت اندوه شديد و غم و غصهام را فقط به درگاه خدا ميبرم و از خدا ميدانم آنچه را شما نميدانيد.

پيامبر عزيز اسلام كه دريائى بى نهايت از رحمت و محبت و مهر و عطوفت بود از اين كه مردم به سوى انكار حقايق ميشتافتند و در حقيقت از بهشت و سعادت ابدى روى گردانده با عجله به طرف دوزخ ميرفتند سخت اندوهگين ميشد و اندوهش تا جائى بود كه خدا او را تسليت ميداد:

وَ لا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ ... «6»

و مبادا آنان كه به سوى كفر ميشتابند تو را اندوهگين سازد.

بندگان واقعى حق از اين كه گاهى استطاعت خدمت به دين و عباد الهى را نداشتند در غم و اندوه فرو ميرفتند:

وَ لا عَلَى الَّذِينَ إِذا ما أَتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ لا أَجِدُ ما أَحْمِلُكُمْ عَلَيْهِ تَوَلَّوْا وَ أَعْيُنُهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَناً أَلَّا يَجِدُوا ما يُنْفِقُونَ: «7»

و نيز هيچ مؤاخذه و سرزنشى نيست بر كسانى كه وقتى نزد تو آمدند تا آنان را براى رفتن به سوى جهاد تجهيز كنى، گفتى به سبب نبود امكانات بر تجهيز شما دسترسى ندارم تا شما را در اين خير عظيم شركت دهم، آنان از نزد تو بازگشتند درحالى كه به خاطر غصه و اندوه از ديدگانشان اشك ميريخت كه چرا چيزى نمى يابند تا در نبرد با دشمنان هزينه كنند.

البته حال عاشقان خدا اين است كه اگر چيزى از دست برود يا خاطر بر چيزى تعلق پيدا كند كه دست از آن كوتاه باشد، شخص متأثر و محزون ميگردد، شدت حزن و تأثير با شيئى مورد علاقه نسبت مستقيم دارد، هر اندازه علاقه بيشتر حزن بيشتر و هر قدر كمتر باشد حزن كمتر است.

از جمله چيزهائى كه از دست ميرود و شخص متأثر و محزون ميشود عمر عزيز است، شخص وقتى متنبه و بيدار ميگردد تأثرش نسبت به گذشت عمر شديد است چرا؟ چون كمتر ميسّر است كه گذشته را به آينده جبران كرد و شايد به تعبيرى اين كار غيرممكن باشد، وظيفه ديروز مربوط به ديروز است وظيفه امروز مربوط به امروز.

سالك در اوّل متأسف است از اين كه عمر عزيزش تلف شده، وقت از دست رفته را غنيمت نشمرده است ميگويد: چرا من نفهميدم و خود را به گناه مبتلا كردم چرا كارى نكردم كه موجب رضاى خدا باشد، چرا من در طاعت و عبادت خدمت قابل توجهى ندارم، چرا من زودتر در مقام اصلاح خود برنيامدم؟ اينها افكارى است كه يك سالك در سر دارد، همينها موجب ميشوند كه او متأثر و محزون شود.

در مراحل سلوك موجبات حزن نسبت به درجات سالكين مختلف ميشود، در ابتداى سلوك اين افكار علت حزن سالك هستند، تمايل او به حق سبب ميشود كه اين افكار در او پديد آيد.

چون ميل او به ارادت تبديل شود نوع فكر سالك عوض ميشود، پيش از اين محزون بود چرا عمر او تلف شده است اكنون اندوهگين است چرا قلب به غيرحق توجه دارد، قبلًا محزون بود چرا به معصيت مبتلا شده، اكنون ميگويد: چرا اشتغالات بى فايده مرا از مشاهده حق محروم نموده، قبلًا ميگفت: چرا من طاعت و عبادت به سزائى ندارم اكنون ميگويد: چرا من بايد به عمل خود دلبند باشم.

اينها نوع افكار زمان ارادت است، چون ارادت به محبت تبديل ميشود باز نوع فكر سالك عوض ميشود، سالك در مقام محبت ميگويد: چرا بايد من موجبات تشتّت خاطر براى خود فراهم كنم، چرا بايد من به زن و فرزند دلبستگى بيش از اندازه داشته باشم، چرا بايد من از حق محجوب باشم، چرا بايد من چشم و گوشم بسته باشد؟

اينها نوع افكار عالم محبت است، اگر محبت اوج بگيرد و به عشق تبديل گردد باز طرز فكر سالك عوض ميشود، در زمان عشق سالك وضع ديگرى دارد.

در مقام عشق عنوان سالك عوض ميشود به او عاشق گفته ميشود در اين مقام غم و غصه او و اندوه و حزنش غم عشق است.

در مقام عشق عاشق نه بفكر جاه است نه بفكر مقام نه به فكر علم نه بفكر كمال نه در بند بهشت نه در انديشه دوزخ بلكه شب و روز از غصه فراق اشك ميريزد تا به وصال معشوق برسد.

در مقام عشق شب و روز عاشق يكى است، سر و سامانى براى او نيست، آسايش از او سلب و عنان اختيار از كفش رفته است.

آتش عشق كدورت را از عاشق ميگيرد، او را از همه علايق و دلبستگيها آزاد ميكند، از چهار ديوارى ملك و عوالم طبيعت خارج ميسازد، يعنى عاشق را ميميراند پيش از آنكه او بميرد، پس از مرگ غم و اندوه نسبت به عوالم پشت سرگذشته دنيا معنا ومفهومى ندارد.

أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ. «8»

در عين حال بايد به اين نكته توجه داشت كه موحدين، اولياء خدا عرفاى كامل چون از شرّ نفس رستهاند و به حق پيوستهاند از جانب وجود خويش آسوده اند، حزن، تشويش، طلب، حالت انتظار ندارند، چيزى كه موجب حزن خود آنان باشد در وجودشان نيست، ولى چون با خلق در مراوده و تماس هستند ممكن است اعمال و گفتار ديگران آنان را محزون و متحزّن سازد.

مشى غلط، عمل خلاف، غصب حق، حكم باطل، حرف بيجا، گفتار ناصواب، تصور واهى، شخص را در هر مقامى كه باشد اگر قادر بر دفع نباشد محزون و متأثر خواهد كرد «9».

اميرالمؤمنين (ع) ميفرمايد:

«فاغضيت على القذى وجرعت ريقى على الشجى وصبرت من كظم الغيظ على امّر من العلقم والم للقلب من حرّ الشفار:» «10»

چشم خاشاك رفتهام را بر هم نهادم و با استخوان در گلو آب دهان فرو بردم، و براى فرو نشاندن خشم صبر كردم و به چيزى كه از حفظل تلخ تر و براى دل از كارد تيز بزرگ دردناك تر بود!

 

كفر ورزى و انكار آيات‌

كفر در لغت به چند معنا آمده: از جمله به معناى پوشانيدن و ناسپاسى است، گروهى كه با داشتن هوش و عقل، و چشم باز و گوش شنوا به خاطر كبر و غرور و هوا و هوس و علاقه به آزادى شهوات و به دست آوردن مال و منال دنيا حق را در همه زمينه هايش پنهان ميدارند و از اقرار و اعتراف به آن امتناع ميكنند و نهايتاً آيات حق را تكذيب مينمايند و نسبت به نعمتهاى معنوى و مادى خداى مهربان ناسپاسى ميكنند در اصطلاح قرآن مجيد به عنوان كافر قلمداد شده اند، اينان همان بدبختها و تيره روزهائى هستند كه با داشتن چشم باز و گوش انسانى خود را اسير هبوط كرده و در تاريك خانه مادّيت و شهوات بى مهار مسكن گزيدهاند و نمى خواهند تا قدرت وحى و هدايت الهى و دلسوزى پيامبران از هبوط به درآيند و به ملكوت و عرصه لقاى حق صعود كنند.

اينان با اين كبر و غرور و آلودگى و فساد، و كفرورزى و تكذيب آيات حكيمانه حق و روى گرداندن از اسلام كه هماهنگ با فطرت و طبيعت و عقل سليم است، و به سبب دشمنى با پيامبران، و ايجاد مزاحمت براى اهل ايمان و فروختن آخرت به قيمت به دست آوردن اندكى از دنيا مستحق آتش دوزخاند و در آن جاودانه خواهند بود.

 

پی نوشت ها :

 

______________________________

 

(1)- الكنى والالقاب، ج 2، ص 90 چاپ جديد.

(2)- حجر، آيات 43- 44.

(3)- شورى، 36.

(4)- تفسير برهان، ج 2، ص 346.

(5)- يوسف، آيه 13.

(6)- آل عمران، آيه 176.

(7)- توبه، آيه 92.

(8)- يونس، آيه 62.

(9)- مقامات معنوى، ج 1، ص 95.

(10)- نهج البلاغه، خطبه 208.

 


منبع : پایگاه عرفان
  • ترس، خدا،
  • ترک گناه
  • رسول خدا صلى الله عليه و آله
  • خوف خدا
  • خوف
  • اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

    آخرین مطالب


    بیشترین بازدید این مجموعه