جمعى در ايام عيد نوروز، در باغ چهل ستون اصفهان به تفرح نشسته بودند.
در اين ميان مرد سائل و گدايى پيش آمده از آنها طلب كمك مادى نمود.
چون ايام عيد بود هر يك از آن جمع، مقدار قابل ملاحظهاى به سائل مزبور كمك كردند، در اين هنگام آن مرد گدا جمعيت را مخاطب قرار داده و اظهار داشت:
قصد من تكدى نيست و شخصاً هم فقير نبوده و نيستم، اين مبلغ هم كفاف چند روز مرا مىكند، اگر حال شنيدن داريد، سرگذشت خود را كه تا حدى شيرين و شگفتآور است براى شما نقل كنم.
چون از طرف آنان روى خوشى به او نشان داده شد، آن مرد شروع به سخن كرده و سرگذشت خود را بدين گونه بيان كرد
اينك داستان من
«چندين سال قبل روزى حاكم اصفهان دواتگران را احضار كرد، من هم يكى از آنان بودم، آنها را مخاطب ساخت و گفت:
هر كدام از شما استادتر است به من معرفى شود!
دواتگران دو نفر، كه يكى از آن دو، من بودم را از بين خود به سِمَت استادى انتخاب كرده و اظهار داشتند اين دو از همه استادترند.
حاكم، همه را مرخص نمود، و از ما پرسيد:
كدام يك از شما دو نفر استادتريد؟
دوست من، مرا معرفى كرد و اضافه نمود كه: اين شخص در فن خود سرآمد است و يكى از صنعتگران ورزيده اين شهر است.
فرماندار، رفيق مرا هم مرخص كرد، آنگاه به من روى كرد و گفت:
ميرزا تقىخان اميركبير، صدر اعظم ايران، براى انجام كار مهمى تو را به تهران احضار كرده است.
خرج مسافرتم را داد و مرا فوراً به تهران گسيل داشت. پس از ورود به پايتخت، خدمت امير رسيدم و خود را معرفى كردم.
اميركبير پس از استحضار كافى از حال من و پس از آنكه تشخيص داد در فن دواتگرى استادم، سماورى را كه جلويش بود به من نشان داد و از من سؤال كرد آيا مىتوانى مانند اين را بسازى؟
چون اولين مرتبهاى بود كه در اوايل حكومت «ناصرالدين شاه» سماور به ايران آمده بود، و من تاكنون چنين چيزى نديده بودم، قدرى به آن نگاه كرده از طرز ساختمان آن آگاهى حاصل كردم، سپس پاسخ دادم: آرى.
امير گفت:
اين سماور را به عنوان نمونه ببر و مانندش را بساز و بياور، من از نزد صدر اعظم خارج شده و به بازار آمدم، مغازه دواتگرى را پيدا كرده مشغول ساختن سماور شدم.
پس از اتمام كار، سماور را برداشته نزد امير بردم، كار من مورد پسند امير واقع شد.
پرسيد: اين سماور با مزد و مصالح به چه قيمتى تمام شده است؟
من در جواب گفتم: روى هم رفته پانزده ريال، امير با چهرهاى باز و متبسم به منشى خود دستور داد تا امتياز نامهاى برايم بنويسد كه صنعت سماورسازى به طوركلى براى مدت شانزده سال منحصر به من باشد، و براى فروش هر سماور بيست و پنج ريال تعيين كرد.
پس از صدور اين فرمان، اميركبير به من گفت:
به اصفهان برگرد، دستور كار تو را به حكومت اصفهان دادهام تا وسايل كارت را از هر جهت فراهم كند.
من از تهران حركت كرده و وارد اصفهان شدم، بلافاصله پس از ورود من، حكومت اصفهان مرا احضار كرد و گفت: بايد فوراً مغازه و چند شاگرد فراهم كنى و آنچه مخارج آن مىشود را نقداً از خزانه دولت دريافت نموده و مشغول سماورسازى شوى.
بنابراين دستور مهم، فوراً چند مغازهاى كه خراب بود را از صاحبش اجاره كرده و آنها را به يكديگر متصل كردم و بنا بر موقعيت و لزوم احتياجات، در هر يك از دكانها تعميراتى را نموده به طورى كه در يكى از مغازهها كورهاى جهت ريختهگرى بسته و در ديگرى لوازم دواتگرى و در سومى سكويى قرار داده تا شاگردان بنشينند و بدينوسيله به خوبى بتوانم سماورسازى كنم.
جمعاً مبلغ دويست تومان مخارج بنا و تعمير دكانها و فراهم كردن اسباب كار شد، ولى بدبختانه هنوز مشغول كار نشده بودم كه يك فراش حكومتى مانند اجل معلق حاضر شده مرا مانند دزدان، پيش حاكم برد!!
به محض اين كه فرمانده چشمش به من افتاد، با تغيّر تمام گفت:
چون ميرزا تقىخان اميركبير را در تهران گرفتهاند و مبلغ دويست تومان نزد تو متعلق به دولت است، بايد بدون چون و چرا، تمام آن را پس بدهى! ولى چون آن پول خرج بنايى و غيره شده بود، و من نيز از خود ثروت ديگرى نداشتم كه وجه مزبور را ادا كنم، بالاجبار تمام هستى مرا حراج كرده كه مجموعاً صد و هفتاد تومان بيشتر نشد، براى سى تومان ديگر آن نيز مرا سر بازار برده در انظار مردم چوب زدند تا مردم ترحم كرده و آن سى تومان به مرور پرداخته شد!!
در نتيجه آن ضرب و شتمها و صدمات بدنى كه به من وارد شد، امروز چشمهايم تقريباً نابينا شده و ديگر نمىتوانم به كارى مشغول باشم؛ از اينرو به گدايى افتادم، در صورتى كه اگر امير را نگرفته بودند و من مشغول كار مىشدم امروز يكى از بزرگترين ثروتمندان اين شهر بودم.
منبع : پایگاه عرفان