در محلّه ما كسى بود، همه مىگفتند كه او خيلى بد است. بيشترين بدى او براى اين بود كه در زندگى، پول درآوردن و خرج كردن، با فرهنگ شاه هماهنگ بود. آن آن وقتها هنوز خيلى از خانوادهها از ياد مرگ دور و غافل نبودند، حتى در خانوادههاى بىدين هم اگر كسى مىمرد، ختم، مراسم، منبر و روضهاى برقرار مىكردند.
آن زمان پولى به شخص قرآن خوان دادند، گفتند: تو يك ماه، شبهاى جمعه بر سر قبر اين مرده ما قرآن بخوان. اين قرآن خوان كه خوب بود و شغلش اين بود، براى متدينهاى محل ما تعريف كرد: من دو شب جمعه بيشتر نرفتم، بعد رفتم پول آنها را پس دادم؛ چون شب جمعه دوم كه سر قبر او قرآن خواندم و به خانه آمدم، در خواب ديدم كه در بيابانى هستم، تا چشم كار مىكند، آتش دارد به آسمان مىرود. كسى را كه بسته، اسير و زنجير كرده بودند، در ميان اين آتشها عربده مىكشيد. تا چشمش به من افتاد، گفت: تو هفته قبل پول گرفتى كه بيايى براى من قرآن بخوانى، آن هفته خواندى، عذاب ما بيشتر شد، اين هفته نيز خواندى، عذاب ما را بيشتر كردند، من تقاضا مىكنم، ديگر براى من قرآن نخوان؛ چون تو وقتى آيات قرآن را مىخوانى، به آيه عبادت، مال، حقوق زن و فرزند، حق الناس و طرز درآمد كه مىرسى، چون من برعكس آن آيه عمل كردهام، با گرز آتشين مرا مىزنند و مىگويند: اين آيات را براى شما فرستاده بوديم، چرا عمل نكرديد؟
منبع : پایگاه عرفان