روزى، روايات را مرور كردم. به اين روايت برخوردم كه در آن ابوذر غفارى مىفرمايد: يك روز آمدم نماز مغرب و عشاء را با پيغمبر بخوانم.
ديدم چهره پيغمبر، صلى اللّه عليه و آله و سلم، رفته و غمگين است. حيا كردم كه سبب اين ناراحتى را نيز از پيامبر بپرسم، اما تا صبح در فكر بودم. وقتى بلال اذان صبح را گفت، به مسجد آمدم و برخلاف شب گذشته ديدم رسول خدا خيلى شاد است. جلو رفتم و عرض كردم:
اجازه مىدهيد سؤالى بكنم؟ فرمود: بله. گفتم: ديشب خيلى گرفته و محزون بوديد و امروز شاد و مسروريد. شب ناراحتى چه بود؟ فرمود:
ابوذر، ديشب دو درهم از حق مردم پيش من مانده بود و كسى را پيدا نمىكردم كه آن مال را به او رد كنم. اين بود كه تا اذان بيدار نشستم و دعا كردم كه خدايا، مرگ مرا امشب نرسان تا من اين دو درهم را به صاحبش برسانم! بيدار بودم تا اگر ملك الموت آمد از او خواهش كنم جان مرا نگيرد. امروز، هنگام سحر، مستحقى يافتم و آن دو درهم را رد كردم. براى همين، امروز روز خوش من و ديشب شب ناخوشىام بود.
منبع : پایگاه عرفان