ايشان به ميرزا مىگويد: پسر من به شما علاقهمند است. من، شيخ و دو دختر و همسرش، زندگى را به سختى مىگذرانيم. هفتهاى دو بار غذاى پخته داريم. اين هم اثاثيه خانه ماست. ميرزا مىگويد: مادر! من چه كار بايد بكنم؟ مىگويد: از پولهايى كه از هند، افغانستان، ايران و عراق براى پسر من مىآيد و پسرم با اين موقعيتش به اندازه همه طلبهها حقوق برمىدارد و خرج ماهيانه ما را مىدهد، بگوييد: مقدارى در زندگى ما گشايش ايجاد كند. ميرزا فرمود: چشم.
مغرب به كنار جانماز شيخ در صحن اميرالمؤمنين عليه السلام مىرود و مىگويد: استاد! مادر از شما نسبت به زندگى گلايه داشت. با گلايهاى كه ايشان دارد، شما باز عادل هستيد كه من نمازم را به شما اقتدا كنم؟ ايشان مىفرمايد: بعد از نماز توضيح مىدهم.
نماز تمام مىشود و شيخ دست ميرزاى شيرازى را مىگيرد و به حرم اميرالمؤمنين عليه السلام مىبرد. به ميرزا مىگويد: اين على بن ابىطالب عليه السلام جدّ من است، يا جدّ شما؟ ميرزا مىگويد: جدّ من است، مىگويد: شما به حضرت نزديكتر هستيد، ما از زمانى كه با خانواده به نجف آمديم، تا كنون با همين حقوق زندگى ما تأمين بوده است.
منبع : پایگاه عرفان