قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

آتشى كه از گور برمى‏خاست‏

دريغم مى‌آيد در اين‌جا واقعه‌اى را نقل نكنم. داستان عجيبى است و واسطه هم ندارد؛ يعنى كسى كه اين واقعيت برايش اتفاق افتاده بود آن را برايم نقل كرد. من در عمرم‌از هفده يا هجده سالگى تاكنون- قريب پنج انسان چشم‌دار ديده‌ام و نه بيشتر. چشم‌داران يعنى كسانى كه آفريدگار مهربان به خاطر پاكى و تقواى فوق العاده‌شان به آنان رخصت داده تا اسرارى را با چشم خود ببينند؛ اسرارى كه براى ديگران در پرده است و قادر به ديدنش نيستند.

ساعت شش صبح يكى از روزهاى دهه فاطميه، به مسجدى در تهران دعوت شدم. براى نخستين‌بار بود كه در آن مسجد منبر مى‌رفتم. وقتى به مسجد رسيدم نمازگزاران تشهد نماز صبح را مى‌خواندند. پس از سلام نماز، بازارى مؤمنى در انتهاى مسجد رو به قبله نشست و آياتى از قرآن تلاوت كرد و مردم با شنيدن تلاوت او گريه كردند.

چه گلوهايى، چه صداهايى، و چه ارتباطهايى! هرچه اين قبيل افراد در جامعه ما كم مى‌شوند، بلاها و مصائب هم فزونى مى‌گيرد. چه بسيار در روايات آمده است كه رحمت الهى به خاطر اينان شامل همگان مى‌شود و اگر اين گروه نباشند، خداوندهمه را به عذاب مبتلا مى‌كند.

وقتى تلاوت ايشان تمام شد، من به طرف منبر رفتم و امام جماعت هم به سمت در ورودى مسجد رفت و روبه‌روى منبر نشست. از آن‌جا كه خداى مهربان توفيق داده بود از نوجوانى افراد فوق العاده را ببينم، تا حدى با اين چهره‌ها آشنا بودم، لذا هنگامى كه از بالاى منبر نگاهم به اين امام جماعت افتاد، متوجه شدم او متعلق به اين دنيا نيست؛ به همان معنايى كه در مباحث پيش ذكر شد.

او در زمره نيكانى بود كه جسم خاكى‌شان در اين دنياست، اما خودشان در جوار حق زندگى مى‌كنند و هيچ زنجيرى نمى‌تواند اسيرشان كند.

الغرض، دريافتم كه اين امام جماعت انسان ديگرى است. روى منبر دائم در اين فكر بودم كه وقتى از منبر به زير آمدم با ايشان حرف بزنم، اما نمى‌دانستم او در اولين برخوردمان حاضر به سخن گفتن با من خواهد بود يا خير؟ چون به فرموده حضرت رضا، عليه السلام، يكى از خصوصيات اين عده «صمت و سكوت» است؛  مگر اين‌كه كسى نكته مثبتى از آن‌ها بپرسد و آن‌ها هم جوابى بدهند كه در قيامت گرفتار نباشند. برايم پيش آمده بود كه گاهى از بعضى از ايشان چيزى بپرسم، اما گفته بودند: جوابى نداريم. چون اگر حرفى بزنيم به پايمان مى‌نويسند و ما در روز قيامت توان پاسخگويى نداريم.

نقل شده است كه شخصى پيغمبر اكرم، صلى اللّه عليه و آله، را در مكاشفه‌اى ملاقات كرد و از ايشان پرسيد: چه كنم در قيامت كارى به كارم نداشته باشند؟ حضرت فرمود: اگر چنين مى‌خواهى، لب فروبند. [29]

توجه به اين واقعيات روشن مى‌سازد كه سخن گفتن چه مسئوليت سنگينى دارد. شايد براى همين است كه بزرگان همواره براى سكوت فضيلتى بيش از كلام قائل شده‌اند.

ما نيز بايد به اين نكته واقف باشيم كه انبيا و اولياى خدا بيش از ما شايستگى سخن گفتن داشتند، ولى كم لب به سخن مى‌گشودند، چون وقوف كامل به مسئوليت سخن گفتن داشتند. نود درصد حرف‌هاى ما مستوجب آتش دوزخ است، چراكه افسار سخنمان را در دست نداريم و آن را اغلب به دست شيطان مى‌سپاريم. آن ده درصد ديگر نيز بر ما بخشوده مى‌شود وگرنه تمام حرف‌هاى ما گناه‌آلود است و ما را مستحق عقوبت مى‌كند. پس بايد لب از سخن فروبنديم و همواره سعى كنيم سراپا گوش باشيم و بشنويم و اطاعت كنيم؛ چنان‌كه قرآن مى‌فرمايد:

«آمن الرسول بما انزل اليهم من ربه و المؤمنون كل آمن باللّه و ملائكته و كتبه و رسله لا نفرق بين احد من رسله و قالوا سمعنا و اطعنا».

پيامبر به آنچه از پروردگارش به او نازل شده ايمان آورده، و مؤمنان همگى به خدا و فرشتگان و كتاب‌ها و پيامبرانش ايمان آورده‌اند و براساس ايمان استوارشان گفتند: ما ميان هيچ‌يك از پيامبران او فرق نمى‌گذاريم. و گفتند:

شنيديم و اطاعت كرديم.

وقتى سخنانم به پايان رسيد و از منبر فروآمدم، نزد او نشستم. نشان بزرگى و عظمت او ناصيه‌اش پيدا بود و من آن را حس مى‌كردم.

ز راه نسبت هر روح با روح‌

 

درى از آشنايى هست مفتوح‌

ميان آن دو دل كاين در بود باز

 

بود در راه دائم قاصد راز.

     

بدان آشناى بدان هستند و از خوبان هيچ درك نمى‌كنند. خوبان نيز در حد خوبى خود با خوبان آشنايند و به اندازه معرفت خود توشه‌هايى از خوبى آنان برمى‌گيرند: كند همجنس با همجنس پرواز.

سلامى كردم و گفتم: حاضريد با من سخن بگوييد؟ بى‌كلام بر من نظرى افكند و از نگاهش دانستم كه پاسخش منفى نيست. از سنين عمرش پرسيدم، گفت: در آستانه نود. گفتم: از نتيجه عمرتان برايم مى‌گوييد؟ گفت: فقط چيزهايى. (منظورش اين بود كه ديگر هيچ مپرس! امروز حاجتت را برآورده مى‌كنم، همان برايت بس باشد).

بعد ادامه داد: اصالتا اهل كويرم؛ دهى بين نائين و اصفهان. از روزى كه به دنيا آمدم والدينم عشق خدا و انبيا و عالمان شيعه را در نهاد من كاشتند. در دوره كودكى‌ام عالمى را شناختم كه از راهى دور مى‌آمد و شب‌هاى ماه رمضان و دهه عاشورا براى ما درس دين مى‌گفت. من پاى منبر آن عالم، ديندار شدم. برنامه‌اى براى خودم مقرر كرده بودم. بدين ترتيب كه هر روز بعد از نماز صبح به گورستان مى‌رفتم و بر مردگان روستا فاتحه مى‌خواندم. سپس، نگاهى به قبرها مى‌كردم و درس مى‌گرفتم كه ما هم اين‌جا ماندنى نيستيم و مال و مقام و هوس‌هامان هم ماندنى نيست. عاقبت ما مى‌مانيم و اين گور. صبح‌ها، روحم از اين تأملات لذت مى‌برد و سبكبار مى‌شدم.

در آن ايام، خانى در منطقه ما زندگى مى‌كرد كه 7- 8 پارچه آبادى را غارت مى‌كرد و زراعت و احشام مردم از دست او در امان نبود. دستش نيز با ژاندارم‌هاى اواخر عهد قاجاريه در يك پياله بود و مردم توان ايستادگى در برابر زورگويى‌هاى او را نداشتند.

غروب يك روز كه من گوسفندها را از صحرا برمى‌گرداندم، مردم ده را بسيار شاكر و شادمان ديدم. از پدرم پرسيدم: چه اتفاقى افتاده؟ گفت:

خان مرده است و پيكرش را آورده‌اند دفن كنند.

فردا كه در تاريك و روشن سحر به عادت هر روز بعد از نماز به سوى قبرستان رفته بودم، با چنان صحنه غريبى مواجه شدم كه هوش از سرم برد: آتشى فروزان ديدم كه از آن گور تازه به آسمان شعله مى‌كشيد.

(بدين سبب است كه ارتكاب محرمات به ذهن اهل خدا خطور نمى‌كند، چون مى‌بيند كه حرام آتش است). غش كردم و وقتى به هوش آمدم كه آفتاب طلوع كرده بود.

نالان به خانه برگشتم و به والدينم گفتم: به من اجازه بدهيد بروم دنبال تحصيل علم دين! پدرم گفت: من حرفى ندارم، اما توان پرداخت خرج تحصيلت را ندارم. گفتم: چيزى نمى‌خواهم، فقط اجازه بدهيد! گفت: در پناه خدا! برو.

فرداى آن روز، پاى پياده از روستايمان عازم كربلا شدم و پنجاه سال در جوار حرم حضرت سيد الشهدا، عليه السلام، به تحصيل و تدريس و عبادت حق و خدمت خلق پرداختم.

 

 


منبع : پایگاه عرفان
  • کربلا
  • استاد انصاریان
  • حکایت
  • حکایت جالب
  • آتشى كه از گور برمى‏خاست‏
  • چشم روشن
  • اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

    آخرین مطالب


    بیشترین بازدید این مجموعه