شخصى هشتاد و چهار ساله، اهل شام، ثروتمند و قدرتمند بود و تا آن سنّ به هر گناهى كه دسترسى پيدا مىكرد، مرتكب مىشد. وقتى حس كرد كه زمان مردن رسيده، اتاقى در طبقه دوم داشت كه چهار پنجره به سمت باغات شام داشت.
هواى شام نيز هواى لطيفى است.
گفت: رختخواب مرا جلوى درب آن اتاق ببريد و هر چهار پنجره را باز كنيد تا من بتوانم چهار طرف را ببينم. نگاهى به مشرق، مغرب، شمال و جنوب كرد، گفت: خدايا! كارم تمام است. چند دقيقه ديگر مىميرم، دستور تو است كه گنهكار توبه كند. من به اندازه كوههاى عالم گناه كردهام، مىخواهى توبه كنم، اما چون از تو بدم مىآيد، توبه نمىكنم. اين را گفت و مرد. با گناه گره نخوريد كه عاقبت اهل گناه جز اين نيست.
منبع : پایگاه عرفان