يعقوب عليه السلام به دليل اصرار بسيار زياد و اظهار علاقه خاله يوسف براى نگهدارى از او، حضانت يوسف عليه السلام را به او سپرد.
سالى كه يعقوب از خاله خواست تا يوسف را به او برگرداند، خاله با دنيايى از محنت و غم به سبب جدايى از يوسف مواجه شد، چارهاى انديشيد تا بتواند سال ديگرى يوسف را در كنار خود نگاه دارد.
شعله عشق و محبت به يوسف چنان حرارتى داشت كه خاله را مجبور ساخت با تهمت دزدى او را نزد خود نگاه دارد، به اين ترتيب كه كمربند گران بهايى- كه ميراث خانوادگى وى بود- را برداشت و زير پيراهن يوسف بست و دست كودك را گرفت و به سوى خانه يعقوب برد كه امانت را به صاحبش تحويل دهد.
كودك، در دامان پدر نشسته بود كه خالهاش سراسيمه بازگشت؛ يعقوب از اين بازگشت ناگهانى تعجب كرد و علت را پرسيد،
خاله گفت: كمربند گرانبهايم گم شده است، شايد يوسف دزديده باشد و شروع به بازجويى يوسف كرد. ناگاه از شوق فريادى كشيد و كمربند را بر كمر يوسف زير پيراهن نشان داد و براى كودك تقاضاى كيفر كرد.
كيفر دزد در مذهب ابراهيم خليل عليه السلام چنين بود كه دزد بايد يك سال برده صاحب مال شود.
شاكى، خود قاضى شد و حكم صادر كرد و يعقوب پاره تنش را به خاله پس داد و تسليم بردگى يك ساله جگر گوشهاش گرديد.
خاله براى رسيدن به خواهش دل و درمان عشق و محبت خويش و كثرت علاقه و مهر و محبتى كه به يوسف داشت در به كارگيرى محبت منحرف شد و به عزيزترين افراد نزد خود تهمت دزدى زد و دروغ گفت و او را به دامان خود برگرداند.
منبع : پایگاه عرفان