قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

وفات سلمان فارسی

دریای بی پایان حکمت
سید علی اصغر موسوی

تشنه بود؛ تشنه زیباترین لحظه های «مسلمانی»؛ لحظه هایی که از «خندقِ» بیگانگی ها گذشته و به کانون آشنایی، پا نهاده بود.

جوهر وجودش از گوهری بهره می برد که ـ فخر کاینات، امانت دار علم الهی ـ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم درباره اش می فرمایند: «سَلمانُ بَحْرٌ لا یُنْزَفُ، و کَنْزٌ لا یُنْفَد، سَلمانُ مِنّا اَهْلَ البَیْتِ یَمْنَحُ الحِکمَةَ و یُؤتِی الْبُرْهانَ؛ چنان دریای بی پایان، چُنان گنجی که پایان ناپذیر است ...

... جناب سلمان رحمه الله به مدینه رسید و سلوک جسمانی شبنم، به خورشید پیوست، از پرتو آفتاب جمالِ «محمّدی صلی الله علیه و آله وسلم »، سلمان هم «محمّدی» شد و از پرتو کمال مصطفوی صلی الله علیه و آله وسلم ، زبانش گویا به «حکمت الهی» و دلش آکنده از «اشراق عرفانی» گردید

چنان غوّاص و دریانوردِ «معرفت» گردید که گوهر وجودش را ـ باقر علوم نبوی حضرت محمّدبن علی علیه السلام ـ چنین می ستایند:

«اَدْرَکَ سَلمانُ الْعِلْمَ الْاَوَّل وَ الْعِلْمَ الاخِر؛ وَ هُوَ بَحْرٌ لا یُنْرَحُ و هُوَ مِنّا اَهْلَ الْبَیْتِ»: چُنان دریا که پایان ناپذیر است؛ دلش آکنده از علم نخست و آخرین بود! و او از ما «اهل بیت» طاهرین می باشد.

دست های مولا علیه السلام به موازات تکبیر اوج می گرفتند و روح سیّال سلمان رحمه الله ، در شهود تبسّم، نظاره گر جسم خویش بود؛ جسمی که در سایه عنایات پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم چون شبنم، راه به کانون آتشین و بشکوه خورشید برد. به مرحله ای از بی نیازی رسید که بهشت، مشتاق و آرزومند هم نشینی اش و فرشتگان، ستایش گر نام بلند و آسمانی او شدند.

تشنه بود؛ تشنه جرعه ای «معرفت»! تمام تلاش خویش را در راه «لب» نهاد و شوق رسیدن به «مطلوب»، در نگاهش وادی به وادی افزون تر شد؛ تا رسید به «مدینه»؛ به سرچشمه همیشه جوشان معرفت!

تشنه بود؛ تشنه ناب ترین اندیشه، تا غبار از آیینه دل برگیرد؛ تا حجم بسته تردید را به بی کرانگی یقین بسپارد!

تشنه بود، تشنه دیدار کسانی که عطر وجودشان را، از ازل استشمام؛ و مثل پروانه ای سرگشته، برای دیدنشان، تجربه های تلخ سفر را آزموده بود.

تشنه بود؛ تشنه سفره های آسمانی، تا در کنار «اهالی نور»، از عطایای «نبوّت و ولایت» بهره مند گردد.

از هفت وادی «حیرت»، از هفت شهر «عشق»، از هفت میدانِ «تجربه» به هفتمین کوچه «معرفت» رسید و دل به صفای آخرین منزل؛ منزلِ «یقین» سپرد! دلش آکنده از عطر یقین، حرمت همجواریِ آستانِ پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و اهل بیت علیه السلام را برگزید و بهشت، به شوق مشتاقی، آرزومند میزبانی اش شد!

دست های مولا علیه السلام به موازات تکبیر اوج می گرفتند و آسمانِ «مداین»، به احترام آن روز، آکنده از اندوه بود.

لب های سرشار از اندوه مولا علیه السلام ، نجوایی غریبانه داشت و چهره آرامِ «سلمان رحمه الله »، متبسّم تر از همیشه، خرسند از حضور مولا علیه السلام بود.

فوج فوج فرشته در تبلور نگاه های بارانی و ستاره ریزان اشک ها، با جسمِ لاهوتی حضرت سلمان رحمه الله ، وداع می کردند؛ وداعی بسیار شگرف! همان گونه که سزاوار اولیای خداوند است.

آسمان غمگین! زمین غمگین!

دست های مولا علیه السلام بود و تربتی که برای خوش آمدگویی به سلمان رحمه الله ، آغوش گشوده بود، ...

درود و رحمت خداوند بر روح آسمانی و جسم پاک بهشتی اش باد!

مردی با اندوه شرقی
داوود خان احمدی

شاید، آن سوی دریا، هنگامی که از دریا به دشت برمی شدی، سرود عشق، از قلب پریان عاشق دریایی به قلبت فرو ریخت. یا نه! آن هنگام که مادرت در پناه اهورامزدا تو را زاد، عشق محمد را از نفس گرم زردشت راستین دریافتی. یا نه! آن هنگام که موبد، خطبه عقد مادرت را با «گفتار نیک، پندار نیک و کردار نیک» می خواند، شور عشق محمد در سینه ات افتاد.

هرچه بود، خوش لحظه ای بود چشم گشودنت «روز به»!

اندوه شرقی ات یک لحظه آرامت نمی گذاشت. بهار بود و تو در اندیشه این که آیا اندیشه بی قرارت را روزی از راه می رسد نشاط بهارین؟ بهار بود و تو در اندیشه باوری سبز که در کجا توانیش یافتن؛ قراری که به بی قراری ات کشانده بود.

اندوهت، شیرین بود و پر تلاطم و تو را انگار که جدا کرده بود

از شادی هماهنگ گل و نوروز و جویبار به آتشکده برشدی؛ موبد نشسته بود به ورد خواندن و ستایش زردشت. پیش تر رفتی تا شاید آرامشت را در «تسلیم» نامفهوم زانوان موبد ببینی یا قرارت را در شعله های رقصان آتش.

اما چیزی نبود؛ نه در زانوان خمیده و چهره مبهم موبد و نه در رقصندگی بی قرار آتش؛ چرا که قرار تو آن سو بود. آن سوی آب ها؛ از کوهستان که بگذری به دریا می رسی و از دریا که بگذری به عشق!

کسی انگار در گوش هایت آوازی انداخت. اهورا بود گویا که با سروش آسمانی، به تو فرمان می داد: «برخیز تا آسمانت را ره توشه کنیم، با کاروان های استوار. برخیز تا شورت را آتش زنه کنیم و دلت را با بلوغ ایمان بیاراییم. برخیز آرام خواه، برخیز! که به راستی در بهترین روز زاده شدی و به بهترین روز خواهی زیست و در بهترین لحظه خواهی مرد. برخیز آرام خواه، برخیز! پاهایش بی آن که درنگ فرمان او را کشند، به راه نهادند روی، و جانش پیش از آن که این جسم خاکی بتواند منزلی بپیماند، خود به حوالی نسیم عشق رسیده بود... این بار برخیز تا آسمانت را ره توشه کنیم، در کاروان های استوار حقیقت...

مردی با اندوه شرقی و شوقی اهورایی به مدینه وارد می شود. شور دیدار یار، دیوانه اش کرده است.

«محمد کجاست، کسی که همه گوش به فرمان اویند، کسی که راز هستی در چشمانش به یادگار مانده است. محمد کجاست؛ آن که خوش داروی درمان همه دردهایم در دستان اوست.

«روزبه» به محمّد می رسد و «سلمان» می شود و آرام می یابد و اندوه بی قرار شرقی اش در آغوش اندوهگسار حقیقی، به شادی برمی گردد.

روزبه به محمد می رسد و از خاندان نور می شود؛ یکی از اهل بیت «که خداوند خواست که ناپاکی را (برای همیشه و از هر چیز) از آن ها بزداید و پاکشان گرداند». سلمان عزیز شد؛ چرا که به دنبال پاکی و حقیقت، از همه چیز خویش گذشت و راهی دیار یار شد. «پس درود بر روان پاک عاشق اش و سلام بر اهل بیت پاک»!

مجله اشارات، شماره 59

 


منبع : پایگاه حوزه
  • مدینه
  • دریا
  • آسمان
  • جسم
  • سلمان
  • اندوه
  • وفات سلمان فارسی
  • اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

    آخرین مطالب


    بیشترین بازدید این مجموعه