روزى در تهران به محضر عالمى آگاه و دانشمندى بصير كه داراى خدماتى بسيار پر ارزش به اسلام و مردم مسلمان بود مشرف شدم، او در آن روز، سنين نود سالگى را سپرى مىكرد و در آن سنين عاشقانه و مشتاقانه به خدمات ارزندهاش ادامه مىداد و از پاى نمىنشست.
وجودش گنجينهاى از تجربيات، مشاهدات و حوادثى بود كه در دوران عمرش افتاده بود و خود در پارهاى از آن حوادث حضور داشت.
مجلس مفيد، بيان گرم و آموزنده، كلام موزون و سنجيده، از خصوصيات و ويژگىهاى او بود.
از لطف و محبتش نصيب داشتم و مرا در هر بار كه به زيارتش مىرفتم مورد تفقد قرار مىداد.
آن جناب مىفرمود: در ايام جنگ جهانى اول در بازار تهران مردى طلافروش بود كه از امكانات مالى قابل توجهى برخوردار بود، او مورد اعتماد بازاريان قرار داشت و كار خيرى نبود مگر اين كه با مال خود در آن شركت مىكرد و در اين زمينه از عشقى فراوان و شوقى بىكران برخوردار بود.
بر خود مقرر و حتم كرده بود كه آفتاب روز غروب نكند مگر اين كه چند كار خير و لااقل يك كار خير انجام دهد. او هر روز از مغازه بيرون مىرفت و براى گره گشودن از كار مردم قدم خالصانه برمىداشت و هر چهره غصهدارى را مىديد براى حل كار او اقدام مىكرد.
يكى از روزها كه مانند هر روز شوق انجام كار خير و گشودن گره از كار دردمندان را داشت، بىنصيب ماند؛ دردى جانكاه تمام وجودش را فرا گرفت، غصه و اندوهى كمرشكن به او حملهور شد، روز به غروب نزديك مىشد و او هنوز اميد داشت كار خيرى انجام دهد ولى انجام كار خير پيش نيامد، آفتاب به چاه غروب فرود مىشد و او با دلى پر از اندوه و قلبى دردمند از اين كه توفيق كار خيرى نيافت به خانه رفت.
همسر مهربانش برايش غذا گذاشت ولى او از خوردن غذا به خاطر اين كه هيچ ميلى به غذا نداشت امتناع نمود، به همسرش گفت: امروز يكى از بدترين و ظلمانىترين روزهاى من بود زيرا حضرت حق به من نظر لطف و مرحمت نداشت و از كار خير بىنصيبم گذاشت و توفيق خدمت به بندگانش را رفيق راهم نكرد.
با دلى پر غصه به بستر رفت ولى تا نيمه شب خوابش نبرد و به ناچار از بستر كناره گرفت و به قصد بيرون رفتن از خانه و يافتن كار خير در تاريكىهاى شب و خلوت شهر آماده گشت.
به همسرش گفت: دلم آرام ندارد، باطنم غرق رنج و اندوه است، برايم قرارى برقرار نيست، چون شبگردان بيدار در خيابانها و كوچهها و محلات همچون چرخ مىچرخم شايد حضرت دوست نظر عنايت كند و كار خيرى نصيبم نمايد و از اين تنگناى روحى و خلأ معنوى نجاتم بخشد.
با تكيه بر لطف حق از خانه بيرون رفت و كوچه به كوچه و خيابان به خيابان و محل به محل تا نزديكى سحر قدم زد و نهايتاً در دل تاريك شب در محلهاى از محلات جوانى را در سنين بيست سالگى ديد كه سر به ديوار گذاشته و آرام آرام زمزمه مىكند و اشك مىريزد.
نزد جوان رفت و سبب گريه و زمزمهاش را پرسيد، جوان هنگامى كه چهره الهى آن مرد را ديد كه آثار سجده و عبادت و پاكى و طهارت و درستى و صداقت از آن پيداست به خاطر شرم و حيا از گفتن دردش خوددارى كرد.
آن منبع مهر و مهرورزى و لطف و دل سوزى به او گفت: بيدارى شب من و بيرون آمدنم از خانه و اين محل و آن محل گشتنم به خاطر توست، دست از تو نمىكشم تا دردت را به من بگويى و از گرفتارى و مشكلت با من سخن آغاز كنى.
جوان گريان چون اصرار و پافشارى او را در بيان درد و گرفتارى ديد به او گفت: اين مكان و اين محل جاى زنان بدكاره شهر است، من اواسط روز جهت انجام كارى مثبت از اين محل بدون اين كه بدانم چه محلى است عبور مىكردم ديدم دخترى را از شهرى ديگر كه فكر مىكنم هنوز دامنش به اين گناه آلوده نشده تحويل اين خانه دادند، من با ديدن دختر دلباخته او شدم و مهر و محبتش سراپايم را فرا گرفت، اول شب به اين خانه مراجعه كردم، صاحب اين خانه زنى است كه خود از بدكاران بوده ولى به خاطر مسن شدن به عنوان خانم رئيس، كارگردان معاصى و گناهان ديگران است و دختران و زنان جوان را در اختيار هرزههاى شهر و مريدان شيطان مىگذارد، از او خواستم آن دختر را رها كند تا من با او در عين تهىدستى و فقر ازدواج كنم ولى او با خشم و غضب مرا از خانه راند اما من به سبب دلبستگى به دختر از اين جا نرفتم، از ابتدا شب تا الآن سر به ديوار گذاشته و از شدت اندوه اشك مىبارم و بر وضع آن دختر به شدت غصه مىخورم!!
آن چهره ملكوتى و منبع نور و معنويت درِ خانه آن زن را زد و وى را از خواب گران كه از پى خستگى معصيت او را فرا گرفته بود بيدار كرد و با او درباره آن دختر گفتگو نمود، زن به قول خودش به دليل اين كه براى تصرف آن دختر پول سنگينى داده بود از سپردن آن دختر به آن انسان والا امتناع داشت ولى آن مرد دلسوز و مهربان و منجى دردمندان و مشكلگشاى مستمندان با پرداخت پول سنگين به صورت نقد، آن دختر را از چنگال آن عفريته نجات داد و همراه خود با آن جوان به خانه برد.
او در آن لحظه كه پروردگار چنين لطفى ويژه در حق او نموده بود از خوشحالى در پوست خود نمىگنجيد، به همسرش گفت: براى مدتى محدود تعاليم دين را به اين دختر بياموز، من هم اين جوان را به عنوان شاگرد مغازه خود به مغازه مىبرم و به تدريج تعاليم اسلام را به او مىآموزم، پس از دو سه ماه كه براى هر دو از نظر شرعى و عرفى زمينه ازدواج فراهم گشت، هر دو را به گردونه ازدواج مىسپارم و زندگى خوشى را براى آنان آماده مىكنم.
دختر در دامن تربيت اسلامى همسر آن مرد الهى قرار گرفت، جوان كه جوانى امين و درستكار بود در آغوش مهر و محبّت و دل سوزى آن مرد سر سپرد و پس از مدتى عروسى هر دوى آنان با هزينه آن انسان والا در خانه خودش انجام گرفت و ساليانى چند نزد آن مرد، روزگار به خوشى و سلامت سپرى كردند و سرمايهاى قابل توجه از راه كسب مشروع نصيب آن زن و شوهر شد.
روزى جوان، نزد آن مرد به سخن نشست، به او گفت: اى پدر مهربان و دلسوز! و اى نجاتبخش من و همسرم! من متولد منطقه منجيل در مسير جاده شهر رشت هستم و در آن جا اقوامى دارم، خود و همسرم علاقه داريم از تهران رخت بسته به ديار خود رويم و بقيه عمر را در آن جا به دعاگويى شما مشغول باشيم.
آن انسان والا كه دوست نداشت آزادى مشروع كسى را محدود كند با همه دلبستگى و علاقهاى كه به خاطر مايه ايمانىاش به آن دو نفر داشت و دورى آن دو را برنمىتافت، تن به پذيرش اين پيشنهاد داد و زمينه رفتن هر دو را به منجيل فراهم ساخت.
آن دو به منجيل رفتند و گاهى به وسيله پست كه در آن روز بسيار محدود و خبردهىاش طولانى بود از وضع خود به آن چهره پرفروغ خبر مىدادند.
چند سالى از اين ماجرا گذشت و در حالى كه تنها ارتباط ميان آن زن و شوهر و آن منبع كرامت نامه بود، سفرى به سوى رشت براى آن دو بزرگوار پيش آمد، سفرى كه مصادف با پايان جنگ اول جهانى بود و آوارگانى از جنگ در مناطق شمالى كشور با انواعى از گرفتارىها و به ويژه فقر و تهيدستى اسكان گرفته بودند.
آن انسان والا يكى دو ساعت مانده به غروب وارد منجيل شد، تراكمى از جمعيت كنار مغازههاى نانوايى ديد، سبب كثرت جمعيت را جنب مغازههاى نانوايى پرسيد، گفتند: كمبود گندم و آرد مردم را براى تهيه نان دچار مشكل كرده است، پرسيد: تاجر گندم در اين منطقه كيست؟ نشانى و آدرس تاجر را در اختيارش گذاردند، به سوى خانه تاجر روان شد، در زد، خادم تاجر در را باز كرد، به او گفت: مىخواهم صاحب خانه را ببينم، خادم به صاحب خانه گفت: مردى متين و باادب كه آثار بزرگى از صورت او پيداست، شما را مىطلبد، تاجر هنگامى كه از در خانه بيرون آمد، منجى خود و همسرش را ديد، از شوق ناله زد و اشك عاشقانه ريخت، همسرش نيز با شنيدن صداى ناله شوهر از خانه بيرون شد، او هم با ديدن آن پدر مهربان با صدايى بلند گريه عاشقانه كرد، او را به درون خانه دعوت كردند، پاسخ داد: من قدم در اين خانه نمىگذارم تا مشكل نان مردم و به ويژه آوارگان و درماندگان حل نشود.
تاجر بىدرنگ نانوايان را خواست و هرچه آرد در انبار داشت مجانى تحويل آنان داد تا پس از پختن نان و كم كردن حق الزحمه خود، آن را به ارزانترين قيمت در اختيار مردم بگذارند، ساعتى از غروب نگذشته بود كه تخت نانوايىها پر از نان بود ولى مشترى نداشت.
آن مرد الهى و چهره ملكوتى با اعمال پر ارزش و بركات پرقيمت وجودش ثابت كرد كه اينگونه مهرورزى و هزينه كردن عشق و محبّت براى ديگران ريشه در ايمان به خدا و قيامت دارد و بلكه اين محبّت از شرايط ايمان است. چنانكه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در چند روايت و بلكه در رواياتى فراوان به اين حقيقت اشاره فرموده است.
منبع: فرهنگ مهرورزى،
منبع : پایگاه عرفان