ابو امامه باهلى بر معاويه كه سرسختترين دشمن حق و دشمن اميرالمؤمنين على عليه السلام بود و خزانه كشور و ثروت انبوهى در اختيارش بود، وارد شد.
معاويه او را نزديك خود خواند و پهلوى خود نشاند و فرمان داد غذا بياورند سپس موى سر و محاسن او را با دست خودش عطرآگين كرد و فرمان داد كيسهاى پر از سكه طلا برايش آوردند، آنگاه رو به ابوامامه كرده، گفت: تو را به خدا سوگند، من بهترم يا اميرالمؤمنين على عليه السلام؟
ابوامامه گفت: من به هيچ كس، نه به خدا و نه به خلق خدا دروغ نمىگويم، مطلبى را پرسيدى راستش را مىگويم، به خدا سوگند اميرالمؤمنين على عليه السلام از تو بهتر و با كرامتتر است و در اسلام اقدم، و به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله اقرب است و در اسلام از همه بيشتر رنج ديده است.
پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله، شوهر زهرا عليها السلام، پدر دو آقاى جوانان اهل بهشت عليهما السلام، پسر برادر حمزه و برادر جعفر است، تو كجا، او كجا، تو خيال كردى با پولى كه مىخواهى به من بدهى، تو را بر او ترجيح مىدهم؟ تصور مىكنى نزد تو مؤمن آمدم و كافر برمىگردم! گول نفست را خوردهاى.
آنگاه از نزد معاويه برخاست و با حالتى غمگين و افسرده از بارگاهش خارج شد، معاويه كيسه پر از پول طلا را نزد او فرستاد ولى ابو امامه در حالى كه به شدت نيازمند بود، دينارى از آن را نپذيرفت!!
اى به بهشت خاك كويت |
چشم همه عارفان به سويت |
|
گيتى همه پر زشور عشقت |
عالم همه مست از سبويت |
|
در دهر نيافتم نگارى |
باشد صنما به خلق و خويت |
|
گشتم زقيود عالم آزاد |
تا گشت دلم اسير مويت |
|
عشق رخ تو ببرد از دل |
هر آرزويى جز آرزويت |
|
جان مىدهمت به مژدگانى |
گر آوردم نسيم، بويت |
|
ناصح نكند ملامت ما |
گر بنگرد آن رخ نكويت |
|
بر بسته لبان خويش لامع |
از هر چه غير گفتگويت |
منبع : پایگاه عرفان