بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی سید الانبیا و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
اولین باری که در اسلام کلمه «اولیا» به کار گرفته شد در قرآن مجید ـ سوره مبارکه یونس ـ بود، و پس از قرآن ائمه طاهرین در دعاهایی که ازخود به جا گذاشتند این کلمه را وارد دعاها کردند. لغت «اولیا» جمع است، مفرد آن «ولی» است، اما به خاطر گستردگی زبان عرب معانی متعددی دارد، یک معنایش ـ منظور من در بحث امشب همین معناست ـ محبت، علاقه، ارتباط قلبی و عشق است.
صدها بار این کلمه را در قطعه زیارت شهدای کربلا خواندید، «السلام علیکم یا اولیا الله و احبائه» علاقمندان دوستداران و عاشقان خدا یکی از برجستهترین چهرههای اولیا الهی یقیناً از زمان آدم تا قیامت قمر بنیهاشم است.
اگر ما این کلمه جمع اولیا را مفرد کنیم و به ایشان خطاب کنیم، میشود: «السلام علیک یا ولی الله»، قرآن مجید هم که به صورت جمع آورده جدای از الله نیاورده، این به چه معناست که از نظر جملهبندی کلمه ولی بدون فاصله، ارتباط با الله دارد؟ بین ولی و بین الله چیزی در وسط نیست، حجابی نیست، مانعی نیست. به صورت جمع نیز همینگونه است؛ اولیا الله که حالا اعرابش بر اثر ادات عربی مفتوح است، مکسور میشود، بدون ادات عربی هم مرفوع است اولیا الله.
اینها که علاقمند به خداوند بودند و هستند و شدت ظهور علاقهشان هم در همین دنیا آشکار شد نه بعد از مرگشان، در سوره مبارکه بقره میخوانیم «وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّه(بقره، 165)»، این متن قرآن است یعنی اینها عشق را به پروردگار در کشور قلبشان اصل قرار دادند و هر محبتی که به خدا بیارزد آن را زیرمجموعه «محبت الله» قرار دادند.
عشق خدا و قمر بنیهاشم در دل امیرالمؤمنین
یک بار قمر بنیهاشم چهار سالش بود روی دامن امیرالمؤمنین نشسته بود، به پدر عرض کرد اجازه یک پرسش دارم؟ فرمود: بله، عرض کرد: بابا من را دوست دارید؟ میخواست با پدرش بحث علمی کند، فرمود: دوستت دارم. گفت: شما چند تا دل دارید؟ فرمود: یک دانه، هر انسانی یک قلب دارد. گفت: پدر این قلب که خانه خداست چرا غیرخدا را در او راه دادی؟ یک قلب که جای غیرخدا نمیتواند باشد، خدا این قلب را برای خودش ساخته.
امیرالمؤمنین به او جواب داد: پسرم دل من یک دانه دل است، غرق محبت خداست و من تو را برای خدا دوست دارم، یعنی باز محبت من یک محبت است، گر چه حالا به صورت دو تا چراغ باشد به صورت چهار تا چراغ باشد. یک دانه نور است، نور الله است ولی جلوه در چراغهای متعدد دارد؛ زهرا را، حسنم را، حسینم را، زینبم را، تو را همه را به خاطر خدا دوست دارم.
این یک حقیقت است؛ محبت من مثل همین نوری که الان ما میبینیم، یک نور است ولی تجلی در دویست تا لامپ دارد. ما نمیتوانیم اثبات بکنیم که نور این لامپ با نور آن لامپ از نظر ماهیت فرق دارد بلکه یک نور است، لذا ما این نور حقیقی را چه در عالم ماده، چه در عالم معنا نمیتوانیم تثنیه کنیم، بگوییم نورین، دو تا نور است، ما یک نور بیشتر نداریم.
در عالم معنا الله «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض(نور، 35)» یک نور است، در عالم منظومه شمسی هم فعلاً برای ما که اهل منظومه هستیم و در یک سیاره زندگی میکنیم یک دانه نور است، نور خورشید. ممکن است بگویید ماه هم شب نور دارد، ماه یک کره صددرصد تاریک است مثل کره زمین، این نوری که در کره ماه است انعکاس نور خورشید است، از خودش نیست دو تا نور نیست، نور ندارد. پس نور در عالم ماده یک نور است در عالم ملکوت هم یک نور است همین یک دانه نور تقسیم به چراغهای متعدد میشود. این نور محبت امیرالمؤمنین از چند تا چراغ در قلبش تجلی کرده، محبت به قمر بنیهاشم محبت به خداست که برایش توضیح داد.
زیبایی بینهایت
این به قول قرآن مجید «اشد حبا» عشق شدید به خدا را اینها از کجا کسب کردند، از کجا آوردند؟ عشق یک ماده عنصری نیست که من بروم پیش کسی بگویم این عشق را در قلب من تزریق کن. امام صادق(ع) میفرماید: عشق هیچ وقت مرحله اول نیست یعنی در جا ظهور نمیکند در دل، نوبت اول نیست و نوبت اول هم ندارد. عشق مرحله بعد از معرفت است یعنی امام صادق میفرماید: اینهایی که از طریق قرآن کریم یا تعلیمات انبیا و ائمه طاهرین در حد ظرفیت خودشان خدا را شناختند و با عقلشان حس کردند، با قلبشان هم لمس کردند که وجود مقدس او زیبای بینهایت است، زشتی در هیچ مرحله اندک در او وجود ندارد، همه جمال است. کسی میخواهد که با خیال راحت و با نیروی ذهنی قوی و درک بالا این هزار اسم خدا را در جوشن کبیر بفهمد آن وقت میفهمد که او زیبای بینهایت است، زیبایی عامل عشق است وگرنه چیزی را که آدم نشناسد محال است عاشقش بشود.
اگر چیزی را برای ما تعریف کنند و بگویند که در کویر لوت در یک گوشهاش یک سنگ براقی هست خیلی زیباست، خیلی خیرهکننده است، در نور خورشید یک جلوه دیگر دارد، ما عاشقش نمیشویم چون زیباییش را درک نکردیم. یک کسی با زبانش دارد میگوید: هیچ وقت من عاشق خار نمیشوم ولی گل را که میبینم دوستش دارم چون میشناسم و زیباییش را درک میکنم.
پروردگار عالم از راه صفات قابل درک است، یعنی وقتی من حالیم بشود رحمت بینهایت است من هم نیازمند به آن رحمت هستم، مغفرت بینهایت است من هم نیازمند به آن مغفرت هستم. پاداشدهندهای است که پاداشش عدد و شماره و کمیت ندارد، من هم به خاطر دو تا عمل دینی نیازمند به آن پاداش هستم. هر چه را در او میبینم زیبایی است.
عشق زلیخا به یوسف
«حسن یوسف را به عالم کس ندید» اما آن نیم بیت بعدش چقدر عالی است این که نیم بیت اولش است، حسن یوسف را به عالم کس ندید. میگویند خداوند متعال نقش زیبایی را در او کامل کرده بود، زلیخا هم به خاطر آن نقش زیبا عاشقش شد ولی عشقش عشق پاکی نبود، اگر عشق پاکی بود همان وقت که عزیز مصر، یوسف را خریده بود از کمالات یوسف، از عقل و درایت یوسف، از ادب یوسف، از تربیت یوسف استفاده میکرد آن هم میشد یک خانم جامع و کامل نه بازیگر میدان شهوت نجس جنسی.
زلیخا در تماشای زیبایی درست ندید، چیزی که زلیخا دید نظامبندی استخوان صورت، ابرو، چشم، مژه، موی سر، چانه مناسب، بینی معتدل، لبهای معتدل بود، او ارزشها را ندید. در این انسان والا او فقط نظامبندی قیافه مادی را دید و لذا بازیگر شهوت جنسی شد و به خاطر شدت پاکی یوسف کارش به جایی نرسید و با شکست کامل هم روبرو شد.
زلیخا هیچ لذتی از زندگیش تا یوسف از زندان آزاد شد (بعد از ده دوازده سال) ندید که آن وقت یوسف حدود بیست و هفت هشت سالش بود. بعد هم دولت مصر عوض شد به نخست وزیری یوسف و دیگر زلیخا هم سنش بالا رفته بود آن جرأت هم دیگر برایش نمانده بود، آن حال هم برایش نمانده بود ولی اگر این استخوانبندی را نمیدید، زیر این استخوانبندی را میدید که زیر این استخوانبندی معتدل، این چشم معتدل، این ابروی معتدل، معدن تمام ارزشهای الهی و انسانی است به یوسف میگفت: روزی یک کلمه به من یاد بده که من را به پروردگار نزدیک کند، یک کلمه. یوسف هم راضی بود روزی ده کلمه یادش بدهد.
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید
تماشا خیلی مهم است که تماشای درست یا تماشای غلطی باشد. شما انگور را میبینید یک خوشه بسیار زیبای طلایی، قرمز، سیاه، یاقوتی به درخت مو، چقدر تعریف میکنید، چقدر زیباست، چقدر عالی است، چقدر قشنگ است بعد هم به باغبان میگویید: دو تا خوشه به ما بفروش میگوید: آقا دو تا خوشه فروشی نیست، برو خودت بچین بخور. میخوری و میگویی: «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِين» عجب نعمتی. این نگاه شما نگاه درستی بوده به انگور.
من ایتالیا بودم از رم با ماشین میخواستند بروند ونیز، خیلی دور بود، راست و چپ جاده تمامش باغ انگور بود خیلی هم منظم کاشته بودند، هر مو یک داربست برای خودش داشت، یک داربست بلند حلقهدار. این موها از اطراف این حلقه ریخته بود از بالای حلقه تا کمر مو فقط خوشه انگور آویزان بود. کامیونها هم آماده بودند انگورهای چیده را بار کنند ببرند، نمیبردند برای خوردن که، نمیبردند مردم نگاه بکنند بگویند خدا عجب ساختمانی دارد، خدا عجب هنری دارد که خاک و آب و هوا و نور را قاطی کرده است.
در ایتالیا هزار کیلومتر راست و چپ جاده انگور دارد همه را منتقل میکردند به مهمترین و بزرگترین کارخانههای مشروبسازی، به مشروب الکلی کشنده عقل و خرابکننده معده و کلیه و اعصاب تبدیل میکردند. به جای آب صبحها سر صبحانه، ظهر دم نهار، عصر هم که آنها شام نمیخورند در عصرانه میخوردند و مست میکردند و عربده میکشیدند.
حالا باید ببینم نگاه من چه نگاهی است به عالم و به یوسف، به دعاها، به پروردگار. اگر نگاه، نگاه معرفتی باشد یعنی رفتم او را در حد خودم شناختم با آیات قرآن، با راهنمایی پیغمبران اولوالعزم که حرفهایشان در اختیار است و چند تا غیراولوالعزم، با راهنماییهای ائمه، خب عاشق میشوم. در عشقم است که میبینم هر چه را خلاف او هزینه کنم، راهم را به جهنم نزدیک میکنم و راهم را به تیرهبختی در دنیا باز میکنم اما هر چه را در کنار عشق او زیرمجموعه عشق او قرار دهم یک تاجر بینظیر میشوم «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيم(صف، 10)».
غبطه شهدا به مقام حضرت عباس
این اصل وجود اولیا، سراپای باطن عقل، قلب، روان و اعمال و اخلاق قمر بنیهاشم از عشق به خدا پر بود، لذا در این سی و دو سال عمرش کمتر از یک میلیونیم میلیمتر از خدا عقبنشینی نکرد. همش رفت جلو جلو، اینقدر به سرعت به طرف خدا حرکت کرد تا به مقامی که باید میرسید رسید. امام معصوم زین العابدین(ع) میفرماید: قیامت تمام شهدای از زمان آدم تا قیامت به مقام عمویم عباس غبطه میخورند، نه حسد میبرند غبطه میخورند.
غبطه یعنی چی؟ یعنی خوش به حالش با این مقامش، ای کاش ما هم به این مقام راه داشتیم. کل شهدا، شهدای بدر که عزیزترین شهیدان اسلام بودند، شهدای احد، شهدای جنگهای دیگر، شهدای صفین، شهدای زمان انبیا، شهیدان راه حق که مؤمن شهید شدند تا روز قیامت مقام این جوان سی و دو ساله را که میبینند همه دچار غبطه میشوند.
این شدت عشق قمر بنیهاشم به پروردگار عالم است یعنی دل تخت سلطنت عشق خدا شده بود. این عشق در وجود قمر بنیهاشم فرمانروایی میکرد که او را در بهترین عبادت قرار داد، در بهترین مواسات قرار داد، در بهترین محبت و مهر به دیگران قرار داد. آن عشق کارگردانی میکرد که ما هم اگر در حد خودمان آن عشق را داشتیم در ما کارگردانی میکرد. ما که میگویم یعنی ما اجتماعی نه شما بزرگواران، یعنی ما انسانی، اگر چنین عشقی هم در قلب ما فرمانده بود ما نه فساد داشتیم، نه مشکلات. همه در این دنیا راحت زندگی میکردیم از همدیگر هم دغدغه نداشتیم، اضطراب هم نداشتیم، پریشانی فکر هم نداشتیم، پریشانی دل هم نداشتیم، پریشانی خاطر هم نداشتیم. اگر آن عشق فرماندهی کند، اگر باشد یعنی باید باشد که فرماندهی کند.
دریای عشق ساحل ندارد
این حقیقت «ولی الله»، اولیا خدا چه اوصافی دارند؟ چهار تایش را قرآن در دو تا آیه در سوره یونس بیان میکند، و دو مسأله هم بعد از آن چهار مسأله خود پروردگار در حق آنها میگوید که کار خود حق است، آیاتش هم کوتاه است یعنی دو تا آیه یک خط نمیشود ولی خدا میداند در این دو تا آیه چقدر حرف است. هزار و چهارصد سال است این آیه را تفسیر میکنند هنوز هم به آخر نرسیده، چند هزار هم تفسیر نوشته شده این چه دریایی است که ساحل ندارد، دریای عشق خب ساحل ندارد.
صحبت سر کمیت که نیست کیفیت است، لمسی که نیست درکی است، کار هوا که نیست کار عقل است، ظرفش که ظرف پوست نیست ظرفش قلب است. معشوقش پروردگار است و هیچکس دیگر نیست، بقیه محبتها زیرمجموعه است. هیچکس هم نمیتواند از محبتهای مثبت منع کند، محبت مثبت که عیبی ندارد اما در سوره توبه میگوید این محبتها به عناصر یا به اشخاص یا به اقوام یا به زن و بچه یا به پول همه درست و طبیعی است اما اینها را بیاورید زیرمجموعه محبت الله که پول مرکب شما نشود سوارتان کند جهنم پیادهتان کند، لذتها و شهوات مرکب نشود شما را سوار کند جهنم تحویل بدهد، ثروت و اندوختن و تجارت، اینها در آیه است ـ در سوره توبه ـ خانههای قصرمانندتان مرکب نشود شما را سوار کند جهنم پیاده بکند، خود آیه میگوید اینها اگر زیرمجموعه محبت خدا نباشد «أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا(توبه، 24)» چند روزی در این دنیا درنگ کنید تا مأموران من بیایند جانتان را بگیرند و بفرستند به دوزخ، اگر اینها زیرمجموعه محبت الله نباشد.
آدمی که عاشق خداست و عشقش هم از معرفت گرفته تمام کارهایش به زلف لا اله الا الله گره دارد، خیلی چیزها را میگوید نه برای اینکه بین او و بین خدا فاصله نشود. میگوید: آقا با این لباس غصبی نماز بخوان میگوید: لا. این زمین را پارتی بازی کردم برایت درست کردم به تو بدهم حالا حق هر کسی که میخواهد باشد میگوید: لا. خیلی هنرمندی است، سندسازی بکن ده میلیارد بزن به جیب میگوید: لا. آدم تا از وادی لا عبور نکند به الله نمیرسد. «لا اله» اول هر چه غیر از اوست بزن کنار تا «الا الله» تجلی کند.
«هرگز نبری راه به سرمنزل مقصود، تا مرحله پیما نشوی وادی لا را،
نفی من شد باعث اثبات من، خواجه در لای من الای من است»
من اگر از خودم از حرام، از گناه، از زنا، از ربا، از معاشرتهای غلط، از اعتیاد، از ظلم نگذرم یعنی اینها را رد نکنم الا الله ظهور نمیکند جا ندارد ظهور کند، مانع دارد.
معنای ترس و شجاعت حقیقی
چه اوصافی دارند این اولیا؟ یکی از اکملترین مصادیقش قمر بنیهاشم است لا خوف علیهم، هیچ ترسی ندارد از چه کسی؟ از شمر و عمرسعد؟ یا از حکومت اموی؟ آن که ترس ندارد خدا بگوید اینها از چهار تا سگ و خوک نمیترسند، این که مهم نیست. من بچه بودم در محلمان که محل نشو و نمای مهمترین لاتهای تهران بود، آنها هم از چیزی نمیترسیدند پس آنها هم جزو اولیا خدا بودند نه از کلانتری میترسیدند، نه از پاسبان میترسیدند، نه از ژاندارم میترسیدند کارشان را میکردند.
این لا خوف از چیست؟ از این که اینها معرفت به این حقیقت دارند که هر کاری را برای پروردگار میکنند، نمیترسند که از دستشان برود، از دستشان نمیرود و میماند «وَ الْباقِياتُ الصَّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّك(کهف، 46)». پول خرج میکنند برای دین، برای یتیم، برای مستحق، میدانند از دستشان نمیرود. اینهایی که پول خرج میکنند میترسند، قرآن میگوید: میترسند فقیر بشوند در حالی که ترس شیطانی است ولی اینها اصلاً نمیترسند، «فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُون(بقره، 38)».
ایشان اصلاً غصه هم به خودشان راه نمیدهند که حالا کربلا است و عاشورا است و باید دست بدهند، چشم بدهند، جان بدهند. بنشینند زانوی غم بغل بگیرند و غصه بخورند که ما تازه سی و دو سالهمان است حیف شد که حالا باید دو تا دستمان را ببرند، چشممان را ببرند، بدنمان را قطعه قطعه کنند، چقدر خوب صد سالی در دنیا میماندیم. اینان اصلاً غصه ندارند، میدانند که ارتباط با حق به کمیت عمر بستگی ندارد. اینجا کمیت پایش لنگ است، یعنی میداند قمر بنیهاشم که در سن سی و دو سالگی به اندازه عمر همه پاکان عالم دارد کار میکند و غصه ندارد که جانش برود یا دستش برود یا چشمش برود. این دو ویژگی لا خوف علیهم و لا هم یحزنون.
«الَّذِينَ آمَنُوا» این ویژگی سومشان است اینها با همه وجود خداباور هستند. «وَ كانُوا يَتَّقُون» این کانوا خیلی حرف است کانوا فعل ماضی است یتقون فعل مضارع است. در ادبیات عرب در معانی و بیان کانوا ماضی با یتقون مضارع که قاطی میشود، ماضی استمراری میسازد، یعنی قمر بنیهاشم از همان وقتی که به دنیا آمده و چشم باز کرده به زندگی تا روز عاشورا که شهید شده همواره و پیوسته در حال اطاعت الله و اجتناب از محرمات الهیه بود.
بالاخره نتیجه این بحث امشب چیست؟ این که پروردگار عالم با وجود قمر بنیهاشم یک سرمشق کامل جامعی به ما ارائه میدهد که تو هم میتوانی «لا خوف علیهم» بشوی «و لا هم یحزنون» بشوی «الذین امنوا» بشوی «و کانوا یتقون» بشوی. اگر این چهار مرحله در تو تحقق پیدا کرد حالا من میآیم به میدان، من برایت چه کار میکنم؟ در آیه بعد میگوید: «لَهُمُ الْبُشْرى فِي الْحَياةِ الدُّنْيا» در دنیا مرتب به ایشان مژده میرسد. به امام صادق گفت: این مژدهها چطور به ما میرسد؟ فرمود: آنهایی که خیلی مقامشان بالاست در بیداری مژده به ایشان میرسد، آنهایی که یک خرده پایینتر هستند در خواب مژده به آنان میرسد.
«لَهُمُ الْبُشْرى فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَة لا تَبْدِيلَ لِكَلِماتِ اللَّه(یونس، 64)»، من از وعده خودم در این مژده دادن منصرف نمیشوم، و هر چه به اولیائم دادم «ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيم».
دعای آخر
خدایا ما را با حقایق بیشتر آشنا کن، چه حقایقی، چقدر ریشهدار، چقدر عالی، چقدر پرمایه است.
خدایا جوانان این مملکت را که به عللی که حق هم با آنها نیست اما حالا به عللی که نباید به آن علل تکیه میدادند از دین تو فراری شدند و نباید آن علل هلشان میداد به طرف بیدینی به حقیقت قمر بنیهاشم همه را به دینت برگردان.
خدایا حجاب را برای ما حفظ کن.
خدایا دنیا و آخرت ما را دنیا و آخرت قمر بنیهاشم قرار بده.
خدایا ما را مورد دعای امام زمان قرار بده.
منبع : پایگاه عرفان