
انفاق به غير مؤمنان

عناوین این مقاله
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدمعلى بن خنيس كه از شهداء راه فضيلت و راويان احاديث اهل بيت است مىگويد: امام صادق (ع) در شبى بارانى از منزلش به جانب ظله بنىساعده، جائى كه مستمندان و نيازمندان از حرارت و سرما زير آن پناه مىبردند روان شد، من دنبال حضرت به صورتى آهسته به راه افتادم، در ميان راه چيزى از آن منبع خير و احسان به زمين افتاد فرمود:
«بسم الله اللهم رد علينا:»
خداوندا گم گشته را در اين تاركى شب به ما برگردان.
پيش رفته و به حضرت سلام كردم فرمود: معلى تو هستى گفتم: آرى فدايت شوم معلى هستم، فرمود به جستجو مشغول شو و آنچه را يافتى به من بده، من روى زمين دست كشيدم، به نظرم آمد نان زيادى پراكنده شده است.
آنچه يافتم در اختيار آن جناب گذاردم، نهايتاً ديدم جمع آن ابنان سنگينى از نان شد، به اندازهاى سنگين بود كه حملش دشوار مىنمود، به حضرت گفتم: مرا اجازه دهيد تا اين بار را بر دوش خود حمل كنم، پاسخ داد من به برداشتن و حمل كردن آن سزاوارترم، ولى با من بيا تا به ظلّه بنى ساعده برويم.
چون به آنجا رسيديم عدهاى را در خواب ديديم، امام (ع) كنار هر خفتهاى يك يا دو قرص نان مىگذاشت و مىگذشت، به همين صورت به همه نان رسانيد تا از ظله خارج شديم به حضرت گفتم: اينان حق را مىشناسند و از پيروان اهل بيت هستند؟ فرمود اگر عارف به حق بودند آنان را بهتر از اين پذيرائى مىكرديم، آگاه باش خداوند هيچ چيز را نيافريده مگر اين كه خزينه دارى جهت آن خلق كردهاست غير از صدقه كه خود حافظ و نگهبان آن است، پدرم حضرت باقر (ع) هر گاه صدقه مىداد و چيزى را در دست سائل مىگذاشت باز از او مىگرفت و مىبوسيد و مىبوئيد و دو مرتبه به او برمىگرداند، صدقه دادن در شبانگاهان خشم خدا را فرو مىنشاند، و گناهان را محو مىكند و حساب روز قيامت را آسان مىنمايد، اما صدقه روز مال و عمر را مىافزايد.
عيسى بن مريم از كنار دريا مىگذشت، قرص نانى از خوراك خود را در دريا انداخت، يكى از حواريون گفت براى چه منظورى اين كار را انجام داديد، با اين كه قرص نان غذاى خود شما بود؟ فرمود: انداختم تا نصيب يكى از حيوانات دريا شود، اين عمل در نزد خدا پاداشى بزرگ دارد. «11»
خوشحالم كه هزارنفر را شاد و مسرور مىكنم
عامر شعبى مىگويد شبى حجاج بن يوسف كه نسبت به امت اسلام و به ويژه شيعيان اهل بيت از نمرود و فرعون ظالمتر بود مرا به حضورش خواست، دست از جان كشيدم وضو گرفته، وصيت كرده به سويش روان شدم، هنگامى كه وارد مجلس او شدم وسائل قتل و كشتن از شمشير و نطع آماده بود، سلام دادم، پاسخ گفت و اظهار كرد نترس تا فردا ظهر در امانى، مرا نزد خود نشانيد، سپس اشارهاى كرد از پى اشارهاش مردى را بسته به غل و زنجير آوردند و وى را در برابر حجاج روى زمين نشاندند.
حجاج گفت: اين مرد عقيده دارد كه حسن و حسين فرزندان پيامبرند، لازم است براى اثبات عقديدهاش از قرآن دليل بياورد وگرنه او را مىكشم، به حجاج گفتم چه نيكوست غل و زنجير از بدنش برداريد، اگر پاسخ داد آزادش كنيد، چنانچه جواب قانع كنندهاى نداد اين غل و زنجير مانع قتل او نمىشود.
فرمان داد غل و زنجير از بدنش برداشتند، در چهره او دقيق شدم ديدم سعيد بن جبير است، بسيار اندوهگين شدم، با خويش گفتم از كجا مىتواند براى اثبات اين مسئله از قرآن دليل بياورد، حجاج فرياد زد دليلت را از قرآن بياور وگرنه كشته مىشوى، سعيد گفت: صبر كن مدتى سر به زير انداخته فكر مىكرد، حجاج براى بار دوم گفت: دليلت را بياور، باز سعيد او را دعوت به صبر كرد مرتبه سوم حجاج دليل خواست اين بار نيز درخواست مهلت كرد در مرتبه چهارم سعيد گفت:
«اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم»
وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلًّا هَدَيْنا وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسى وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ: «2»
آنگاه به حجاج گفت بعد از اين آيه را بخوان حجاج خواند:
وَ زَكَرِيَّا وَ يَحْيى وَ عِيسى وَ إِلْياسَ كُلٌّ مِنَ الصَّالِحِينَ: «3»
سعيد گفت: چگونه ممكن است عيسى را به حضرت ابراهيم نسبت داد؟ حجاج گفت: عيسى از فرزندان ابراهيم است، سعيد منتظر همين پاسخ بود، پيروزمندانه گفت: در صورتى كه عيسى بدون پدر به دنيا آمد بر اساس اين آيه از فرزندان او محسوب مىشود در عين اين كه ميان او و ابراهيم فاصله خيلى زياد است پس حسن و حسين سزاوارترند كه اين نسبت را داشته باشند با توجه به اين كه با پيامبر فاصله جز يك مادر ندارند حجاج فرمان داد هزار دينار به او بدهند و پولها را تا منزلش ببرند و به او اجازه رفتن داد.
شعبى مىگويد با خود فكر كردم فردا بايد پيش اين مرد بروم و معانى قرآن را از او بياموزم، من تصور مىكردم به معانى قرآن معرفت دارم، اكنون دانستم كه از معانى قرآن بىخبرم.
هنگام صبح از او جويا شدم نهايتاً وى را در مسجدى يافتم كه پولهاى شب گذشته را پيش رو گذاشته و ده دينار ده دينار از هم جدا كرده و به مستمندان انفاق مىكرد و مىگفت همه اين پولها از بركت حسن و حسين است
«لئن كنا اغممنا واحداً لقد فرحنا الفا و ارضينا الله و رسوله»
اگر يك نفر را اندوهگين كرديم ولى هزار نفر را شادمان و مسرور نموديم و خدا و پيامبر را از خود راضى كرديم. «4»
در انفاق و صدقه بايد آبروى اشخاص حفظ شود.
يسع بن حمزه مىگويد: در محضر حضرت رضا (ع) بودم، با ايشان صحبت مىكردم، گروهى نزد آن حضرت حضور داشتند و از مسائل دينى و حلال و حرام مىپرسيدند، در اين هنگام مردى بلند قد و گندمگون وارد شد، پس از سلام گفت: اى پسر رسول خدا مردى از محبان شما و پدران و اجدادتان هستم، از سفر حج بازمىگردم مقدارى پول براى مخارج راه و بازگشت به وطن داشتم گم شد، اينك درخواست دارم به من كمك كنيد تا به وطنم بازگردم، البته صدقه به من نميرسد چون خداوند نعمت به من ارزدانى داشته و داراى ثروتم، چون به شهرم برسم مبلغى كه به من مىدهيد از جانب شما در آنجا صدقه مىدهم.
فرمود: خدايت بيامرزد بنيشين، سپس با مردم شروع به سخن نمود تا متفرق شدند، من و سليمان جعفرى و خثيمه با آن مرد باقى مانديم، حضرت رضا فرمود اجازه مىخواهم وارد اندرون شوم سليمان عرض بفرمائيد، حضرت وارد اندرون شد، پس از ساعتى بازگشته درب اطاق را بست، از بالاى درب دست مبارك خود را بيرون آورد و فرمود: خراسانى كجاست؟ عرض كرد در خدمتم فرمود: اين دويست دينار را براى مخارجت بگير و به اين پول تبرك جو و از جانب من نيز صدقه مده، هم اكنون خارج شو كه نه من تو را ببينم و نه تو مرا! خراسانى رفت و بعد از او حضرت رضا خارج شد سليمان عرض كرد فدايت گردم به او محبت نموده بذل و بخشش كرديد، علت اين كه پشت درب پنهان شديد چه بود؟ فرمود: نخواستم بخاطر برآوردن خواستهاش در صورتش انكسار و خوارى مشاهده كنم، گفتار پيامبر را نشنيدى؟
«المستتر بالحسنة يعدل سبعين حجة و المذيع بالسيئة مخذول و المستتر بها مغفور له:»
آن كه كار نيك را در پنهان انجام دهد پاداشش معادل هفتاد حج است، و كسى كه آشكارا گناه كند در پيشگاه حق خوار و زبون است، امّا آن كه در پنهان مرتكب گناه شود به آمرزش نزديك است، نشنيدهاى پيشينيان گفتهاند:
چون نزد او براى حاجتى روم در حالى كه آبرويم حفظ شده به خانوادهم بازمىگردم. «5»
«انفاق عاشقانه صاحب بن عباد»
صاحب از چهرههاى برجسته علمى و عملى و از پيروان مكتب پاك اهل بيت بود.
صاحب در دانش و بينش در درجهاى بسيار عالى قرار داشت و بسيار دانش دوست و خوشاخلاق و بهرهمند از فضائل و كمالات بود.
صاحب در حكومت ديالمه منصب وزارت داشت و كمتر وزيرى در استفاده مثبت از پست وزارت و خدمت به دين و دانش و مردم كشور نمونه او ديده شده است، او را بخاطر كرامت و بزرگوارى كافى الكفاة لقب دادهاند، شيخ صدوق كتاب با ارزش عيون اخبار الرضا را براى او تاليف كرد، و حسين بن محمد قمى نيز كتاب تاريخ قم را به خاطر او نگاشت.
در عصرهاى ماه رمضان هر كس به ديدار او مىرفت و بر وى وارد مىشد اجازه خروج پيش از افطار از نزد او نداشت، گاهى هزار نفر هنگام افطار بر سر سفرهاش مىنشستند، صدقه و انفاق او در ماه رمضان با يازده ماه ديگر برابرى مىنمود، مادرش از كودكى او را به اينصورت تربيت كرده بود.
در زمان طفوليت كه براى تحصيل دانش به مكتب خانه مىرفت، مادر بزرگوارش هر روز صبح يك دينار و يك درهم به او مىداد و اكيداً سفارش مىنمود به اول فقيرى كه مىرسد صدقه بدهد.
اين كار براى صاحب از همان دوران كودكى تا جوانى عادت و خوى پابرجا شده بود، و زمانى هم كه به وزارت رسيد سفارش مادر را ترك نكرد.
او از ترس اين كه صدقه دادن را از ياد نبرد به خادمى كه عهدهدار اطاق استراحت و خوابش بود فرمان مىداد هر شب يك دينار و يك درهم زير بسترش بگذارد تا صبحگاه كه از خواب برمىخيزد آن را برداشته به مستحق بدهد.
شبى خادم اين برنامه را فراموش كرد، صاحب هنگامى كه سر از خواب برداشت، پس از اداى فريضه دست زير بستر برد تا درهم و دينار را بردارد، ولى متوجه شد خادم فراموش كرده پول زير بستر بگذارد، اين فراموشى را به فال بد گرفت، با خود حديث نفس كرد كه لابد عمرم تمام شده و اجلم فرا رسيده كه خادم از اين امر غفلت ورزيده است!
آنچه در اطاق خوابش از روانداز و زيرانداز و بالش بود به جريمه فراموش شدن صدقه آن روز، به همان خادم فرمان داد، به اولين فقيرى كه برخورد مىكند بدهد، با توجه به اين كه همه وسائل استراحت و خوابش از ديباى گرانقيمت بود.
خادم همه را جمع كرد و از خانه خارج شد، با مستحقى از سادات مصادف شده كه همسرش بخاطر نابينائىاش دستش را گرفته و او را همراه خود مىبرد و سيد در حال گريه كردن بود.
خادم پيش رفت و به سيد گفت: اين اجناس را قبول مىكنى، پرسيد چيست، پاسخ داد وسائل استراحت اطاق خواب كه همه از ديباست، سيد فقير از شنيدن اين مطلب بيهوش شد، صاحب را از جريان خبر دادند، خودش بالاى سر سيد آمد، فرمان داد او را بهوش آورند، چون بهوش آمد صاحب پرسيد ترا چه شده كه اينگونه از حال رفتى؟ سيد گفت: مردى آبرومندم ولى مدتى است به فقر مبتلا شدهام، از اين همسرم دخترى دارم كه به حد بلوغ و رشد رسيده جوانى از او خواستگارى كرد، پذيرفتم، عقد آن دو صورت گرفته، اينك دو سال است نسبت به خوراك و لباس خود قناعت مىكنيم تا براى او جهازيه تهيه نمائيم، شب گذشته همسرم اصرار ورزيد كه بايد براى دخترم رواندازى با بالش ديبا تهيه كنى، هر چه خواستم او را از اين درخواستش منصرف كنم نتوانستم، و او بر خواستهاش پافشارى داشت، نهايتاً بر سر اين موضوع با يكديگر اختلاف پيدا كرديم، به او گفتم چون صبح رسد، دست من را بگير از خانه بيرون ببر تا از ميان شما بروم، اكنون كه خادم شما اين مطلب را با من در ميان گذاشت جا داشت يكه خورده و بيهوش شوم.
صاحب بن عباد، چنان تحت تأثير اين واقعه غير منتظره قرار گرفت كه اشك در چشمانش حلقه زد گفت: زيرانداز و روانداز و بالش ديبا لازم است با ساير وسائل مناسب خودش آراسته شود، به من فرصت دهيد تمام وسائل زندگى دختر را مطابق اين لحاف و تشك و بالش فراهم كنم، شوهر دختر را خواست به او سرمايهاى عنايت كرد كه به شغلى آبرومند مشغول شود، و همه جهيزيه دختر را به صورتى كه مناسب با دختر وزيرى بود به دختر داد. «6»
-------------------------------------------------------------------
(1)- فروع كافى جلد 4، ص 9.
(2)- انعام 84.
(3)- انعام 85.
(4)- شجره طوبى ج 2، ص 200.
(5)- فروع كافى ج 4 ص 24.
(6)- روضات الجنات خوانسارى بخش صادص 105.
برگرفته از کتاب تفسير حكيم جلد هفتم نوشته استاد حسین انصاریان