شب پنجم، یکشنبه (22-7-1397)
(سمنان مهدیه اعظم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهلبیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.
باور حقیقی به پروردگار
در توضیح آیات سی و پنج تا سی و هفتم سورۀ مبارکۀ آلعمران دو بحث به مقدمات مهمی سپری شد. در این آیات سخن از یک مادر و یک دختر و یک آموزگار و تغذیۀ پاک و سالم است. این مادر و دختر و آموزگار از ارزشهای بسیار والای اخلاقی و عملی برخوردار بودند؛ در عمل صالح، در اخلاق، در عبادت، در سلامت فکر و سلامت جان پروندۀ کاملی دارند. دقت در این چند آیه همۀ این مسائل را روشن و واضح نشان میدهد.
علت اینکه این مادر و دختر و آموزگار و تغذیۀ پاک و سالم با چنین ارزشهایی بار آمدند و روبهرو شدند و افق وجود مادر و دختر و آموزگار محل طلوع ارزشهای الهی، اخلاقی، انسانی، عملی و فکری شد چه بود؟ از عمق آیات و باطن آیات و روایات اهلبیت استفاده میشود که بستر این رشد و ظهور کمالات و طلوع خورشید ارزشها از وجود این مادر و دختر و آموزگار، ایمان واقعی و باور حقیقی نسبت به پروردگار مهربان عالم بود. به عبارت سادهتر این سه نفر هر کدامشان در حد ظرفیتشان از توحید کامل برخوردار بودند؛ این اقتضای ایمان است، اقتضای توحید است، اقتضای باور کردن خداست که در تمام امور زندگی به انسان جهت درست میدهد، جهت نوری میدهد و جهت پاک میدهد.
انحراف در کنار نزول وحی
یک کتابی به نام «التصفیه» است، البته در کتاب فروشیها پیدا نمیشود، هزار سال قبل این کتاب نوشته شده است که نکات با ارزشی دارد. در این کتاب آمده است یکی از اصحاب پیغمبر که معروف است از نعمت وجود پیغمبر، نعمت مسئولیت، نعمت عقل، نعمت فطرت و نعمتهای پروردگار درست استفاده نکرد و منحرف شد. اگر برخوردی هم در هنگام سفر ابیعبدالله(ع) از مدینه به مکه با حضرت داشت یک برخورد نفرتآوری بود.
اینگونه شدن فقط برای خصلت مادیگری، برای تسلط خواستههای نامشروع به انسان و برای ضعف ایمان است، برای ضعف باور است. انسان پیغمبر را ببیند، امیرالمؤمنین(ع) را ببیند، امام مجتبی(ع) را ببیند، ابیعبدالله الحسین(ع) را ببیند، کنار نزول وحی زندگی کند ـ نه مثل ما که قرآن را میبینیم ـ ولی جهت زندگی را از سوی خدا به سوی کفران نعمت، ناسپاسی و به سوی شهوات مادی برگرداند.
فروش هدایت برای خرید گمراهی
ایمان وقتی ضعیف باشد انسان در معرض هر نوع خطری هست. این دیگر حرف منبر نیست، این یک مطلبی است که تاریخ حیات بشر ثابت کرده است. در قرآن کریم هم از این نمونه مردان و زنان منحرف در روایات زیاد میبینیم و به قول قرآن مجید اینان آخرت را به قیمت به دست آوردن چند روزۀ دنیا بر اساس خواستههای نامشروع خودشان فروختند، خیلی اینها بدبخت هستند.
«أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ»(بقره، 16) تجارت اینان سودی نکرد، «اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى» هدایت الهی را برای به دست آوردن گمراهی معامله کردند. اینان این معامله را انجام دادند، بعد از آن چه مدتی در دنیا زندگی کردند؟ آن بزرگترین چهرههایشان را من اگر برایتان بگویم که چقدر در این دنیا بودند، بهت زده میشوید. کل حکومت یزید از سه سال کمتر بود و بعد از بین رفت، کل حکومت هارون به پانزده سال نکشید، کل حکومت رضاخان با همۀ فسادهایی که بر این مملکت حاکم کرد و هنوز جبران نشده و نمیشود شانزده سال بود. اینان خیلی عمرهای طولانی و حکومتهای طولانی نداشتند.
فوت عالم بزرگوار بعد از اعمال حج
یک استادی داشتم تقریباً شصت سال است از دنیا رفته، مجتهد بود، حکیم بود، عارف بود، عاشق بود، عالم بود، مربی بود. با همۀ عظمت و موقعیت و مقامش روزهای عاشورا یک پیراهن سیاه میپوشید، پابرهنه گِل به خودش میزد و میاندار سینه زدن بود. من شصت سال است نمونۀ او را پیدا نکردم، نمیدانم هست یا نه، من پیدا نکردم.
شصت سال پیش بالاترین احیای کشور برای او بود؛ حال احیا، حرفهای احیا، گریۀ احیا، نفس احیا. اجازۀ بلندگو هم نمیداد، میگفت: مسجد داخل محل است و همسایه زیاد است، مبادا صدای بلندگو بیرون برود، مردم مریض داشته باشند، پیرمرد داخل خانه باشد، پیرزن باشد، بیحوصله باشند و من آن وقت جواب این احیای آزاردهنده را قیامت نمیتوانم بدهم. به قول شما تزهای عجیبی داشت.
هر سه شب احیا هم روی منبر از پهنای صورتش اشک میریخت و میگفت: من از مردن در تهران و دفن شدن در این زمینی که پر از فساد است میترسم. این داستان برای بعد از نابودی رضاخان و سر کار آمدن پسرش و شیوع فساد بود. ایشان میگفت: من از مردن در این شهر و دفن شدن در این شهر که زیرش عذاب الهی است میترسم، خدایا مرگ من را اینجا قرار نده. اعمال حجش تمام شد، در منا از دنیا رفت. دعاهای مستجاب دیگری هم داشت، اینها را من خودم شاهد بودم و کسی برایم نگفته است.
ایشان گاهی در آن اوج حرفهای الهی و حالش این یک خط شعر را میخواند: (مستند ذرات جهان هوشیار کو هوشیار کو؟/ ـ میخورد خودش را ـ در قیل و قالند این همه بیدار کو بیدار کو؟) بیداری الان در دنیا خیلی کم است، در مملکت ما هم مثل دنیا خیلی کم است که انسانها در آن بیداری باشند که هیچ چیز را با غیر پروردگار معامله نکنند.
ازدواجهای بدون عاقبتِ امروزی
چندتا جوان در این مملکت داریم که پدر و مادر جلویش فروتنی میکنند، خون گریه میکنند و میگویند این دختری که در کوچه دیدی، در دانشگاه دیدی، در قطار دیدی، در سفر دیدی، در هیچ زمینهای مناسب با تو و خانوادۀ ما نیست، راست هم میگویند، گوش میدهند؟ جوانان پایشان در یک کفش است و میگویند: یا این، یا غیر از این ابداً. پسران حرفهای جالبی به این دخترها یا دخترها به پسرها میزنند، اگر تو در زندگی من نیایی میخواهم دنیا نباشد. دنیا که هشت میلیارد جمعیت است برای یک دختر هفده هجده ساله برای چه نباشد؟ در این دنیا امام زمان زندگی میکند، امیرالمؤمنین(ع) در «نهجالبلاغه» میگوید: تعداد زیادی فرشتگان روی زمین این دنیا مشغول عبادتند «مهبط وحی الله و مصلی ملائکة الله». به چه قیمتی دنیا نباشد؟
چه معاملات بدی بین مردم در کرۀ زمین و در ایران میشود «اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى» هدایت الهی را که محصول زحمت صد و بیست و چهار هزار پیغمبر است میفروشند به قیمت خریدن گمراهی، این خوب معاملهای است؟ این معاملۀ درستی است؟ سودش چیست؟ چه اندازه خسارت و زیان دارد؟ چقدر؟
بیشتر این ازدواجهای ناباب به یک سال هم نمیکشد و بههم میخورد. این شخصی که طلاقش میدهی یا این پسری که از او جدا میشوی، همانی است که میگفتی تو نباشی میخواهم دنیا نباشد، چه شد؟ معلوم میشود معاملاتی که با خدا انجام نمیگیرد، باطن این معاملات لجن است، ریشه ندارد، بر هیچ چیز استوار نیست، پوک است، فرو میریزد. این مسئله فقط در ازدواج نیست، معاملاتش هم همینطور، معاشرتها هم همینطور، برخوردها هم همینطور، اینها درس هستند، اینها هستند که آدم وقتی زندگی ایشان را نگاه میکند باید یک چشم دارد و ده هزارتا چشم هم قرض کند و مواظب خودش را باشد.
ایمان چوپان در بیابان
این شخص میگوید که با چهار پنج نفر از مدینه سفری را حرکت کردیم، نصف راه را طی کرده بودیم که دوستان به من گفتند: ما هفت هشت نفری که با هم هستیم یک غذای پختنی خوبی بخوریم. گفتم: دوستان چه چیزی میل دارید؟ گفتند: یک بره بخریم و ذبح کنیم و کباب نابی درست کنیم، در این بیابان یک دلی از عزا دربیاوریم. گفتم: باشد.
ده قدم از این طرف بیست قدم از آن طرف یک گوشۀ بیابان یک چوپانی را دیدم که چهل پنجاهتا گوسفند و دو سهتا بره میچراند. چوپان سیاه چهره بود و لباس کهنه داشت، به او گفتم که یک بره به من بفروش. ارتباط با خدا، توجه به خدا، باور داشتن خدا وسط بیابان در یک چوپان که نه دانشگاه دیده و نه معلم دیده و نه سواد دارد و نه کتاب خوانده، ولی خدا او را نور داده است.
چوپان گفت: یک دانه از این گوسفندها و این برهها برای من نیست، مالک دارد و مالکش هم در یک ده یک مقدار دورتر است. من اینها را میآورم میچرانم و غروب برمیگردانم، مالک به من یک مزد بخور و نمیر میدهد. به او گفتم: بره الان در این ده چه قیمتی دارد؟ گفت: ده دینار. به او گفتم که حالا یک بره به من بده، من پنجاه دینار به تو میدهم، پنجاه دینار را بگذار در جیبت، یعنی سر برج اربابت پنجاه دینار به تو میدهد؟ گفت: نه.
به چوپان گفتم: پنجاه دینار برای خودت، غروب که رفتی صاحب گله به تو میگوید یک بره کم است، بگو گرگ حمله کرد پارهاش کرد و خورد. گفت: من این کار را نمیکنم صاحب گوسفندها صددرصد به من اطمینان دارد، به او بگویم برهات را گرگ پاره کرد قبول میکند، هیچ چیز هم به من نمیگوید، بیرونم هم نمیکند، آدم مهربانی است، آدم خوبی است، این دروغ را غروب من به صاحب گله میتوانم بقبولانم و او هم قبول میکند؛ ولی قیامت این دروغ را به پروردگار نمیتوانم بقبولانم، این را چه کار کنم؟ یعنی به پروردگار هم در دادگاه محشر بگویم بره را گرگ پاره کرد؟ خدا که میداند بره را گرگ پاره نکرد. «إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُور»(آلعمران، 119)، «وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطا»(نسا، 126) خدا که میداند این بره را گرگ پاره نکرد و من به شما دادم، پنجاه دینار هم گرفتم و خوردم و به مالک بره دروغ گفتم؛ من این کار را نمیکنم. این معنی باور داشتن خداست، در بیابان از یک پا برهنه سیاه چهره و درس نخوانده.
تحصیلکردههای قاتل
دو میلیون درس خوانده در این عالم یک ذره خدا را باور ندارند. یک تعدادی از آنان عراق آمدند که همه فوق لیسانس و دکترای نظامی داشتند، یک میلیون را کشتند و رفتند. چقدر درس خوانده افغانستان آمدند؟ سی سال است مرد و زن را قربانی میکنند. قبل از اینکه الجزایر به استقلال برسد، سران فرانسه صد هزار نفر رزمندۀ الجزایری را که فقط میگفتند مملکت برای خودمان است، معدنها برای خودمان است، شما برای فرانسه هستید، ما در آفریقا هستیم، شما به اینجا چه کار دارید؟ صد هزار نفر را ردیف کردند ـ مدارکش هست ـ یک گودال بزرگی را در بیابان پر از نفت سیاه کردند و هر صد هزارتا را زنده زنده سوزاندند. این کار را همین درس خواندهها کردند.
علم بازدارنده نیست، آن چیزی که بازدارندۀ از فسادها و خرابکاریها و دزدیها و اختلاسها و ظلمها و کبر در برابر بندگان خداست؛ ایمان به خداست. اگر دانش بازدارنده بود که اصلاً فسادی الان در عالم نبود، در هیچ روزگاری به اندازۀ این زمان دانشگاه در دنیا نبوده، کتابخانه به این اندازه در دنیا نبوده، لیسانس و فوق لیسانس و دکترا هیچ روزگاری به این اندازه نبوده؛ هیچ روزگاری هم فساد به این مقدار نبوده است.
قرآن اصرار به ایمان دارد، قرآن سرمشقهای ایمانی نشان میدهد، نه برای خاطر اینکه بنده بنشینم آیات عربی قرآن را یک صفحه دو صفحه بخوانم و خسته شوم و بروم کنار، برای این است که این سرمشقها را از آیات بشناسم و از آنها درس زندگی بگیرم.
داستان شاد کردن بندۀ خدا
پنجاه سال پیش پدر مادرم روز هفتم محرم با یک شکل عجیبی از دنیا رفت. مادر مادرم دو بعدازظهر از دنیا رفت، او را بردیم دفن کردیم و برگشتیم خانه، داییها و پدرم نشستند اعلامیۀ ختم بنویسند که پدر مادرم گفت ننویسید، کار دوباره نکنید، من امشب بعد از نماز عشا از دنیا میروم اعلامیه را آن وقت بنویسید و برای دوتایی ما یک ختم بگیرید. همه گفتند: آقاجان! الحمدلله شما سالم هستید، خوب هستید. فرمود: انتقال به عالم بعد کاری به بیماری و سلامت ندارد، من باید بروم، راه رفتنم را هم باز کردند.
ایشان نماز عشا را خواند و در سلامت کامل سلام سوم را داد، رو کرد به پروردگار و گفت: وعده دادی که در بزنگاه به داد بندهات برسی و الان همان بزنگاه است، «لا اله الا الله» گفت، ذکرش را گفت، سر جانماز خوابید و از دنیا رفت.
ایشان برای من نقل کرد ـ آن وقت من نوجوان بودم ـ گفت: با ده پانزده نفر همراه شدیم برای رفتن به مشهد، حرکت کردیم و در این کاروانسراهای در راه میماندیم. یک روز صبح آفتاب زده بود، من خرج دستم بود، به من گفتند سید برای رفتن تا شاهرود برو قند و چای و نخود و لوبیا و دیگر وسایل را بخر، بار کنیم و برویم.
در همین منطقهای که الان ما نشستیم، میگفت: اول طلوع آنها داخل کاروانسرا بودند، من آمدم یک مغازه درش باز بود ـ اینها پدران گذشتۀ شما مردم بودند ـ گفت: وارد مغازه شدم و سلام کردم. مغازهدار نگاهی به قیافۀ من کرد و گفت: خدمت حضرت رضا(ع) میروید؟ گفتم: بله. گفت: گرد و غبار لباست را بتکان داخل مغازۀ من که اینجا برکت بگیرد. من به او گفتم: قند میخواهم، چای میخواهم، نخود میخواهم، لوبیا میخواهم، عدس میخواهم، هفت هشتتا جنس خواستم، همه را گفتم.
خوب دقت میفرمایید پدران ما چه بودند؟ گفت: بنشین، تمام این جنسهایی که میگویی دارم. این گونی قند، این ظرف چای، این نخود، این لوبیا، این عدس اما به تو نمیفروشم. گفتم: من را میشناسی؟ گفت: نه من اولین بار است تو را دیدم. گفتم: من هم که شما را نمیشناسم، زندگی من برای محلههای اصفهان است و اینجا سمنان و دامغان است، با توجه به اینکه من را نمیشناسی چطور جنس به من نمیدهی؟ به من گفت: بنشین، آن طرف را نگاه کن، آن مغازۀ سومی را نگاه کن، من صبح آمدم کلید انداختم که در مغازه را باز کنم، چشمم به کاسب آن مغازه افتاد، دیدم قیافهاش گرفته است، مغازه را باز نکرده، رفتم در آن مغازه سلام کردم و دست دادم و به او گفتم: چرا قیافهات گرفته است؟ گفت: من امروز بدهی دارم، دیروز به اندازهای که بدهی امروز را تأمین کنم فروش نکردم، ناراحتم، میخواهم بدهی مردم به ظهر نکشد، من قول دادم تا اذان ظهر امروز بدهی را میدهم، اما ندارم بدهم. به من گفت بلند شو برو این جنسها را از او بخر تا دل غمناکی را شاد کنی و خدا هم قیامت به من یک لطفی کند که یک بندهاش را شاد کردم.
مناجات با خدا
این مادر در این آیات، این دختر، این معلم، کل محور زندگی ایشان خدا بود. «قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُم»(انعام، 91) خدایا خودم را میگویم، من که این بندگانت را نمیشناسم و از وضعشان خبر ندارم؛ اما از خودم که خبر دارم و میتوانم با تو حرف بزنم. خدایا عمر کمی نیست، نمکت را خوردم و نمکدان شکستم، بد کردم، خدایا همه طور من را گرداندی و من همه طور با تو راه نیامدم.
(ز هر چه غیر یار استغفرالله/ ز بود مستعار استغفرالله/ جوانی رفت و پیری هم سرآمد/ نکردم هیچ کار استغفرالله/ نکردم یک سجودی در همه عمر/ که آید آن به کار استغفرالله/ ز گفتار بدم صد بار توبه/ ز کردارم هزار استغفرالله/ زبان کان تر به ذکر یار نبود/ ز شرّش الهزار استغفرالله/ شدم دور از دیار یار ای فیض/ من مهجور زار استغفرالله)
سوگواره
چه پیشامد سختی است، چه زخمی به عاطفه میزند، وقتی دختر آن هم در سن کم بهانه بگیرد. اگر در خانه برادر دختر تلنگری به او بزند، فقط اشک میریزد و میگوید بابایم شب میآید به او میگویم. دختر بهانه گرفته و آرام نمیشود، زینالعابدین(ع) بغلش گرفت و در خرابه میگرداند، میگفت: من بابایم را میخواهم. خواهرش سکینه بغلش گرفت و گرداند، میگفت: من بابایم را میخواهم. رباب مادر علی اصغر بغلش گرفت، آرام نگرفت و میگفت: من بابایم را میخواهم. زینب کبری آخرین نفری بود که بچه را بغل گرفت، گریهاش همه را به گریه انداخت، صدای شیون و زاری بلند شد، سر بریدۀ بابایش را داخل خرابه آوردند. ستمگران! مگر بچهای که بهانۀ بابا گرفته با سر بریدۀ بابایش او را آرام میکنند؟
سر بریده را بغل گرفت «ابتا! من الذی ایتمنی علی صغر سنی؟» الان که وقت یتیمی من نبود، بابا چه کسی من را یتیم کرد؟ «من الذی قطع وریدک؟» بابا سرت را چه کسی از بدن برید؟ «من الذی خضب شیبک؟» بابا این محاسنت را به خون سرت چه کسی رنگین کرد؟
سمنان/ مهدیه اعظم/ دهۀ اول صفر 97/ جلسۀ پنجم