روز نهم پنج شنبه (17-8-1397)
(تهران حسینیه آیت الله بروجردی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهلبیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.
سه حقیقت دین
وجود مبارک حضرت رضا(ع) در شناساندن دین در روایتی که بزرگ محدثین شیعه در زمان غیبت صغری شیخ صدوق در کتاب «عیون اخبار الرضا» نقل میکند میفرماید: دین ترکیبی از سه حقیقت است.
روایات اهلبیت مثل قرآن تفسیر یکدیگر است، در کتاب شریف «کافی» جلد اول امام صادق(ع) به ابوعمرو زبیری میفرمایند: اگر کسی آراستۀ به این حقایق باشد ایمانش کامل است و یکی را نداشته باشد ایمانش ناقص است؛ به توفیق خداوند اگر در این سه حقیقت اوج بگیرد ایمانش ایمان زاید است، یعنی از دیگران اضافه دارد. بعد حضرت استناد میکنند به این آیه که خدا دربارۀ اصحاب کهف میفرماید: «إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِم» اینها یک مردم به تمام معنا مؤمنی بودند «وَ زِدْناهُمْ هُدى»(کهف، 13) من به هدایت این اصحاب کهف از جانب خودم اضافه کردم.
در آن اضافه شدن، انسان یک حال دیگری پیدا میکند، یک چشم دیگری پیدا میکند، یک گوش دیگری پیدا میکند، دلبستگی او به پروردگار عالم شدید میشود، دنیا پیش او کوچک میشود؛ لذا در هر شرایطی به حلال دنیا و به کم دنیا قناعت میکند و به قول حضرت سیدالشهدا در باطن خودش احساس غنا میکند.
اعتقاد، حقیقت اول دین
یک بخش دین امام هشتم میفرماید «اعتقاد» است. اعتقاد به چه؟ عقد یعنی چه؟ «عقد» در لغت عرب به معنای گره است، گاهی گره باز میشود و گاهی هم طوری گره زده میشود که باز نمیشود، این اعتقاد به آنچه که باید باشد باید گره باز نشدنی باشد. سورۀ مبارکۀ حجرات «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا»(حجرات، 15) این خیلی آیۀ فوقالعادهای است.
اهل ایمان در جوامع دنیا فقط کسانی هستند که خدا و پیغمبر را باور دارند و درِ این باورشان هم به روی هر شک و تردیدی بسته است. یک مرتبه هفت میلیارد جمعیت جهان در برابرش بیدین شوند و متقلبانه به زبان علمی دین را رد کنند، اینها در دینشان تردید نمیکنند، شک نمیکنند، چرا که حقیقت مثل روز برای آنها معلوم است. آن کسی که روز را لمس میکند جای شک کردن در روز برایش نیست، حتی اگر هفت میلیارد هم بگویند الان شب است، به آنها میخندد و میگوید این هفت میلیارد دیوانه شدهاند، این باور به روز را نمیشود از او بگیرند.
باور به خدا و باور به قیامت و باور به فرشتگان و باور به انبیا و باور به قرآن را نمیشود از مؤمن بگیرند «وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّينَ»(بقره، 177) یعنی اهل ایمان یک بخش دینشان طبق فرمایش امام هشتم گره داشتن قلبشان به این پنج حقیقت است.
رسیدن به خدا از طریق تفکر در برگ درختان
اینان خدا را باور دارند، از طریق قرآن یا از مطالعۀ در آفرینش به این باور رسیدند یا از مطالعۀ در یک برگ درخت به این باور رسیدند. شما در کتابها ببینید یک برگ با چندتا مسأله در ارتباط است؛ پیوندش به شاخه، رنگش، رگهایی که در آن قرار داده شده، تنفسی که روز و شب دارد و از موارد تصفیه کنندۀ هوای کرۀ زمین است، کربن را میگیرد و تبدیل به اکسیژن میکند و میدهد بیرون، یعنی یک دانه برگ یک کارخانۀ کامل است.
نقش برگ، مزهاش، آثارش، رنگش، پیوندش با شاخه، پیوند شاخه با تنه، پیوند تنه با ریشه و اینکه یک درخت مثلاً گردو که دویست سالش است یا چنار صد سالش است این ریشه چقدر قدرت دارد و چقدر شعور دارد که میتواند املاح خاک را و آب را بگیرد بعد این مواد غذایی و آب را تا سر شصت هفتاد متری پمپاژ کند و بعد به تمام برگها و میوهها مواد را برساند، خود این ریشه یک کتاب عظیمی است در این عالم که در این پمپاژ کردن دویست ساله خراب نمیشود، گریس کاری نمیخواهد، مکانیک نمیخواهد، تعمیرکار نمیخواهد.
یک ذره گیاه را چه کار کرده که اولاً بار به این سنگینی را نگه داشته، ثانیاً املاحشناس و آبشناس است، ثالثاً به اندازه میگیرد اصلاً اهل اسراف و افراط نیست، بعد هم در قدرت پمپاژ همۀ املاح و آب لازم را به آن آخرین برگ هم میرساند، اگر نرساند که برگ همان اول بهار زرد میشود و میافتد. یک درخت پوستش، تنهاش، آثار چوبش، ریشهاش، شاخههایش، برگهایش به قول سعدی چرا ما دنبال همۀ این حرفها برویم و پنج سال وقت خرج کنیم (برگ درختان سبز در نظر هوشیار/ هر ورقش دفتری است معرفت کردگار/ این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود/ هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار) خدا را که خیلی زود میشود پیدا کرد، زمان زیادی نمیخواهد، با یک برگ درخت آدم خدا را پیدا میکند.
عجایب مورچه در نهجالبلاغه
امیرالمؤمنین(ع) یک خطبه دارند در «نهجالبلاغه» از عجایت خطبههایشان است. آن زمانی که میکروسکوپ نبوده، آن زمانی که علم حیوانشناسی نبوده، آن زمانی که اگر تشریحی وجود داشته در جنازۀ آدمها بوده ـ زمان امیرالمؤمنین(ع) نمیدانم تشریح بدن مرده بوده یا نبوده ـ شما آن خطبه را نگاه کنید؛ کل خلقت مورچه را امیرالمؤمنین(ع) بیان میکند، قدرت مورچه را بیان میکند، شعور مورچه را بیان میکند، قدرت جاذبه و هاضمۀ مورچه را بیان میکند.
امروزیها یک مقدار به آن خطبه اضافه کردند، آن زمان امیرالمؤمنین(ع) واقعاً جا نداشته به آن عربها حالی کند که داستان از چه قرار است، ولی کلیات خلقت مورچه را بیان کرده است. مورچه ریز است، سبک است، امتیازات عجیبی دارد؛ یکی این است که هشتاد برابر وزن خودش بار میکشد و ما در آدمها یک دانه رستم نداریم که دو برابر وزن خودش را بار بکشد. اگر آدمی یک بار سنگینی را بلند کند، داخل تلویزیون دیدید که تا بلند میکند درجا زمین میاندازد، یا میبازد یا برنده میشود، اما این مورچه هشتاد برابر وزن خودش را میبرد.
در گلهداری نمرهاش بیست است. یک چیزهایی بود که پر قرمزی داشت، ما بچه مدرسهای که بودیم میگرفتیم، بین ما بچهها معروف بود به پینهدوز، حالا نمیدانم چرا اسمش را گذاشته بودند پینهدوز، اینها پر میزنند، از مورچه هم بزرگتر هستند، وزنشان هم بیشتر است. مورچهها از قویترین دکترهای متخصص بیهوشی هنوز هوشمندتر هستند، یعنی قویترین متخصصان بیهوشی مهمترین بیمارستانهای جهان هنوز ظرافت کار او را ندارند، شعور در چه حد است؟ میآید به بدن این پینهدوز به اندازهای که او را از پرواز کردن بیاندازد و نمیرد و از راه رفتن هم نیافتد، به آن زهر میزند، به اندازهای که آن را نکشد و نمیرد و از پا نیفتد.
سیصد چهارصدتا از کارگران آن را به لانه میبرند، چرا؟ اینها را پروار میکنند و بعد میآورند داخل لانه میکشند، در تابستان گوشتشان را کنسرو میکنند برای زمستان، یعنی تا چهار پنج ماه بعد این گوشت را کاری میکنند فاسد نشود و نگندد و بو نگیرد. کارخانهای در این کرۀ زمین هنوز برای حفظ مواد کار اینها را نتوانستند بکنند، حتماً برای حفظ هر چیزی باید مواد افزودنی بزنند که خراب نشود؛ ولی اینها گوشت را کنسرو میکنند، شش ماه نگه میدارند، نمیپوسد، نمیگندد، بو نمیگیرد. زمستان که چیزی پیدا نمیشود داخل انبارهای لانه پر از گوشت است.
برنج و گندم و نخود و لوبیا و جو را هم یک جوری نصف میکنند که آن جوانهای که باعث سبز شدن گندم یا جو میشود از بین برود و داخل لانه سبز نشود، آن را هم نگه میدارند برای زمستان. لانههایشان را هم در بیابانها طوری میسازند این همه سیل میآید اما آب داخل لانهشان نمیرود. لانه را چهار طبقه میسازند، طبقۀ آخر برای دفن اموات است، اینقدر به جنازۀ مردههایشان احترام میکنند که تا جایی که برایشان ممکن باشد جنازۀ هر مورچهای را با نیششان میکشند داخل لانه میبرند و طبقۀ چهارم دفن میکنند. یک طبقه هم برای تربیت نوزادان دارند که معلم دارند، کلاس دارند، استاد دارند، دانش آموختن به دیگران دارند.
برای سرما و گرمای لانه در و پنجرهها را بهگونهای میسازند که گرما را تعدیل کند. در و پنجرهها را که چهارچوبش را درست میکنند برگ قوی به چهارچوب میزنند که تابستان برگ حرکت کند و هوا را جابهجا کند، زمستان هم بسته باشد لانه گرم باشد. چند سال است اینها این کارها را میکنند؟ بیست میلیون سال است، یعنی تمدنشان از ما قویتر و جلوتر است.
این خطبۀ امیرالمؤمنین را ببینید آدم از نگاه علی(ع) بهت زده میشود که با نبودن میکروسکوپ، با نبودن تشریح، با نبودن لابراتوار، با نبود آزمایشگاه در کوفه، از سر کار بیاید برود منبر و کل زندگی و بدن و جسم و هیکل و بیرون و درون مورچه را تشریح کند. خدا را نمیشود پیدا کرد؟ از یک مورچه پنج دقیقه میشود خدا را پیدا کرد.
ایمان بر مبنای اسکناس
میتوان خدا را پیدا کرد و به او دل بست و قلب را به او گره زد، گرهی که باز نشود، نه با مشکلات، نه با بالا پایین شدن امور معیشت، نه با سختیها، نه با طوفانها؛ یعنی این گره به پروردگار عالم را پروندهاش را مستقل از همه چیز نگه داشت و به دوتا مشکل که بر بخورم نگویم «وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهانَن»(فجر، 16) این خدا هم خدا نشد، ما چه دلخوشی به خدا داشتیم، اما این خدا هم خدا نشد، زندگی من را نگاه کن که خدا من را به خاک ذلت نشانده است.
وقتی که باور درست نباشد، باور از قرآن و اهلبیت و از حضرت رضا(ع) و از عالم طبیعت گرفته نشود، در معرض تخریب است. آدم باید بفهمد باور را از کجا بگیرد، مثل شما که باور را از قرآن، از کتابها، از مطالعه، از پای منبرهای آرمانی گرفتید. چهل سال است چقدر این کشور بالا پایین شده، سختی دیده، جنگ دیده، مشکلات دیده، خرابکاریها دیده، دزدیها و اختلاسها دیده ولی خدا را رها نکردید، چه ربطی به خدا دارد که ما خدا را رها کنیم؟
آنهایی که دینشان به وجود مقدس حضرت اسکناس بسته است، تا بالا پایین میشود «فَإِنْ أَصابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ» میگوید عجب خدایی است، عجب دینی است، عالی است. «وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلى وَجْهِه» تا یک مشکلی برایش پیش میآید میگوید این خدا هم خدا نشد و این مسجد هم به درد ما نخورد و این جلسات و این گریهها و این زیارتها هم مفت بود. «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلى حَرْفٍ» یک عدهای ارتباطشان با خدا یک طرفه است، یعنی به طرف دنیاست؛ وقتی خیری به آنها برسد «اِطْمَأَنَّ» میگویند عجب دینی و عجب خدایی و عجب اهلبیتی، «وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلى وَجْهِه» به کل پشت میکند، به دین «خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِينُ»(حج، 11) اما آن کسی که با یک برگ، با یک مورچه، با یک شتر «أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَت»(غاشیه، 17) با یک آیۀ قرآن، با یک حرف حضرت رضا(ع) دلش به خدا و قیامت و فرشتگان و انبیا و قرآن گره خورده، این گرهاش باز شدنی نیست، هر چه هم میخواهد پیش بیاید.
صبر اباعبدالله(ع) در کربلا
من این مطلب را سوریه دیدم و یک بار از قول امام صادق(ع)، آنها هم نمیدانم از کجا نقل کرده بودند، البته وجود مبارک امام زمان این مطلب را دربارۀ ابیعبدالله(ع) دارند، همین پریروز دیدم که امام هفتاد و یک نفر جلوی چشمش قطعه قطعه شدند، گرسنه است، تشنه است، صدای نالۀ زن و بچه میآید، یک جای بدنش هم سالم نیست، داخل گودال افتاده، امام عصر میگوید: حسین عزیز! تمام فرشتگان عالم از صبر تو در مقابل این همه حادثه شگفت زده شدند.
یک آه سردی، یک گلهای، یک کلمهای که خدایا چرا اینطور شد؟ هفتاد و یک نفر من را قطعه قطعه کردند، زن و بچه صدای نالهشان بلند است، یک جای سالم بدن من ندارد؛ اما در شام، الان بچههای شیرخوارۀ بنیامیه در گهوارههایی هستند که میخ چوب گهوارهها از طلا و نقره است، یزید در کاخ است و ما داخل گودالیم، یزید یک جای تنش زخم نیست و ما یک جای تنمان سالم نیست؛ حسین(ع) اینها را نگفت، اما همینطور که در گودال است و این هفتاد و یک بدن را نگاه میکند و این صدای گریه را میشنود با یک دنیا آرامش صورتش را میگذارد روی خاک، یعنی آرام میغلتد در گودال، دیگر نمیتوانست بلند شود، صورت روی خاک گذاشت و فرمود: «الهی رضی بقضائک، تسلیم لامرک، لا معبود لی سواک» این ایمانی است که امام هشتم میگوید: «عقد بالقلب» گره دل به آن پنج حقیقت.
این ترجمه جملۀ ابیعبدالله(ع) است، الها، ملکا، داورا، پادشاها، ذوالکرما، یاورا (در رهت ای شاهد زیبای من/ شمع صفت سوخت سراپای من/ ای سر من در هوس روی تو/ بر سر نی ره سپر کوی تو/ بالله اگر تشنهام آبم تویی/ بحر من و موج و حبابم تویی/ تشنه به معراج شهود آمدم/ بر لب دریای وجود آمدم/ گر أرنی گوی به طور آمدم/ خواستیام تا به حضور آمدم ـ خودم هم نیامدم دعوتم کردی و گفتی من اینطور تو را میخواهم ـ گر ارنی گوی به طور آمدم/ خواستیام تا به حضور آمدم).
جالب این است که در جملات عربیش هم هست که راه تو پویند یتیمان من، آنها هم اصلاً انحراف از این جاده ندارند (با این همه مصیبت راه تو پویند یتیمان من/ کوی تو جویند سر و سامان من/ نقش بشد جلوۀ نقاش شد/ سرّ هو الله ز من فاش شد/ آینه بشکست و رخ یار ماند/ ای عجب این دل شد و دلدار ماند).
معراج آسمانیان به گودال قتلگاه
یک روایت برایتان بگویم تعجب کنید، خودم هم از این روایت تعجب دارم. آدرس روایت را هم بگویم برای آینده که میخواهید بروید کربلا، «کامل الزیارات» یک کتابی که هیچکس رویش حرف ندارد، خیلی کتاب عجیبی است، این را من ترجمه کردم که البته هنوز چاپ نشده است. این کتاب اصلاً گیج کننده است، بهتآور است.
ما تا حالا هر چه شنیدیم از زمین به ملکوت رفتن معراج است «سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِير»(اسرا، 1) بقیۀ آیاتش هم در یک سورۀ دیگر است «ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنی»(نجم، 8 و 9) معراج هم متفقعلیه امت اسلام است، هیچکس منکر معراج نیست، معراج یعنی عروج از زمین و رفتن به ملکوت است. امام صادق(ع) میفرماید: حسین ما، برای کل آسمانیان گودال را معراج کرد.
این روایت، خیلی حرف است، گاهی میگویند مسئله دیوانه کننده است، همین است. تمام فرشتگان هم عشقشان کشید مثل انبیا معراج داشته باشند، معراج که نمیشد از بالا بیایند پایین، باید از پایین میرفتند بالا؛ ولی حسین ما نسبت به عوالم بالا گودال را معراج کرد که آنها اگر بخواهند به معراج بروند از آسمانها و عوالم ملکوت بیایند حرمش و به معراج رفته باشند.
عمل، حقیقت دوم دین
«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا»(حجرات، 15) یعنی یک طوری آدم باور داشته باشد که این گره را مشکلات، داغها، مصائب، گرانیها، کمبودها، خرابکاریهای دیگران باز نکند. بعضی از آنهایی که هم لباس ما بودند، بعضی از آنهایی که ریشدار بییقه بودند، چهل سال است هر طوری توانستند خنجر به این دین زدند؛ اما آدم اینها را ببیند و تکان نخورد، هیچ حادثهای در دینش اثر نگذارد.
بحث ایمان را شما عنایت دارید، هر کدام از شما به نظر پیغمبر یک عالم هستید، خیلی پروندهاش گسترده و باز است؛ این یک مطلب امام هشتم که دین یک امر بسیط نیست، خدا را دوست دارم و خداحافظ شما، اهلبیت را دوست دارم و خداحافظ، قرآن را اعتقاد دارم وحی است و خداحافظ شما، نه! این یک سوم دین است، اعتقاد (عقد) قلب و باور داشتن حقایق این پنج حقیقت این یک سوم دین است و اما یک سوم دیگرش امام هشتم میفرماید: «و العمل بالارکان».
این علمای اخلاق، این کتابهای بسیار مهمی که نوشتند، چه زحمتی کشیدند این علمای علم اخلاق، میگویند که چشم و گوش و زبان و دست و شکم و غریزۀ جنسی و پا از اعضای رئیسۀ وجود انسان هستند. امام هشتم میفرماید: یک سوم دیگر دینداری، دیندار بودن اعضایت است؛ چشم مؤمن، گوش مؤمن، دست مؤمن، شکم مؤمن، زبان مؤمن، شهوت مؤمن، پای مؤمن.
اگر پای تو به تو کمک نکند که تو را داخل مجالس گناه ببرد، این پا مؤمن است. شکم به تو کمک کند لقمۀ حرام را قبول نکند و بگوید نمیخواهم. خودمان اختیاراً باید قبول نکنیم، صد میلیون است نمیخواهم، هزار میلیارد نمیخواهم، آقا من با یک نان سنگک و یک آبگوشت میسازم، این هزار میلیارد را نمیخواهم، این هزار میلیارد استفراغ کثیف شیطان است، من نمیخواهم. این یعنی چشم مؤمن باز است.
امتناع شیخ عبدالکریم حائری از خوردن انگور حرام
سال پنجاه خیلی وقت است من همدان منبر میرفتم، تقریباً چهل و هفت سال پیش، جوان بودم. شبها آنجایی که منبر میرفتم تابستان بود، یک حیاط شاید هزار متر بیشتر بود، یک طرف این مجلس علمای همدان مینشستند، خیلی برای من جالب بود آن مجلس، از مرحوم آیتالله العظمی آخوندملاعلی تا کسانی که پیشنماز مسجد بودند ولی عالم بودند. من هیچکدام را نمیشناختم، پرسیدم دانه دانه را که بهخاطر اینکه شب میآیند پای منبر بروم بازدیدشان.
یک بار آدرس یکی از آن علما را گرفتم، شهرستانها خیلی غنی بود از آخوند ملای باتقوای متدین اثرگذار، رفتم بازدید یکی از ایشان و به او گفتم: آقا شما نجف بودید؟ گفت: نه، قم بودم. گفتم: درس چه کسی تشریف میبردید؟ گفت: آقا شیخ عبدالکریم حائری، چهل و هفت سال پیش او هفتاد سالش بود. گفت: درس آقا شیخ عبدالکریم، من چون درسخوان بودم، سید هم بودم، یک خانوادۀ معروفی هم بودیم در همدان و پدرانمان همه عالم و مجتهد بودند، حاج شیخ عبدالکریم به من و به دو سهتا دیگر یک عنایت خاصی داشت.
یک روز بعدازظهر ما دور حاج شیخ نشسته بودیم و بحث علمی و فقهی و اصولی بود، تمام شد و حاج شیخ به ما دو سه نفر گفت: شما اگر کار ندارید من یک بازدید بدهکارم، میخواهم بروم بازدید یک بازاری. حالا نمیدانم کجا آمده بود دیدن حاج شیخ و ایشان فرموده بودند ادب اقتضا میکند من این بازدید را پس بدهم، شما هم با من بیایید و ما هم رفتیم.
حاج شیخ در میوهها به انگور خیلی علاقه داشت، صاحبخانه هم میدانست، انگور آوردند، چه انگورهایی! ولی حاج شیخ نخورد. صاحبخانه دو سه بار تعارف کرد و گفت که آقا انگورهای خیلی خوبی است. شیخ فرمود: میل ندارم، امروز اصلاً به انگور میل ندارم. او هم دیگر اصرار نکرد. جلسه بازدید تمام شد.
این را مستقیم برای خودم گفت، یعنی حاج شیخ و آن عالم همدانی و من، راوی روایت سه نفر هستند که من سومیاش هستم و شما هم که میشنوید چهارمیش هستید. گفت: حاج شیخ به من خیلی محبت داشت، من آرام وقتی داخل کوچه میآمدیم گفتم آقا شما که خیلی انگور دوست دارید، چرا نخوردید؟ فرمود: میل نداشتم. گفتم: میل نداشتم که دوتا حبه که میتوانستید بخورید، چرا نخوردید؟ اصرار کردم، حاج شیخ هم نمیخواست حرف بزند، آخرش گفت که فلانی با من شرط شرعی میکنی تا زندهام جایی نقل نکنی؟ گفتم: بله آقا، نقل نمیکنم. گفت: من هم بعد از مردن حاج شیخ این را نقل کردم و حالا هم برای تو میگویم.
حاج شیخ گفت: هر کجا مهمانی میروم خانۀ اقوامم و یا دوستانم، اگر مالی در سفره حرام باشد تا میخواهم دستم را دراز کنم بردارم شدید استفراغم میگیرد و شکمم به من خبر میدهد با حالت استفراغ که آقا شیخ لقمه پاک نیست. این همان «وَ زِدْناهُمْ هُدى»(کهف، 13) است که اول منبر گفتم، اصحاب کهف «آمَنُوا بِرَبِّهِم» دلشان گره به خدا و قیامت داشت، ولی من هم به ایمانشان اضافه کردم «وَ زِدْناهُمْ هُدى».
خداحافظ گفتند و آمدند بیرون، من که دلم طاقت نیاورد، برگشتم در آن خانه را زدم، صاحبخانه دم در آمد و گفت: بفرمایید. گفتم: نه، من که الان خدمتتان بودم با حاج شیخ آمدم، شاید هم اشتباه میکنم، شاید هم دلم میخواهد یک چیزی برایم کشف شود، شما خیلی ظاهرالصلاحی، محاسن و عرقچین و عبا و مقلد حاج شیخ و انسان بزرگوار، حاج شیخ به شما علاقه دارد؛ این انگوری که آورده بودی از مال خلاف خریدی؟ گفت: نه، من روزی که سهم امام به من تعلق میگیرد هیچ چیز دیگر در خانه نمیخورم، خرج هم نمیکنم، میآیم سهمم را به حاج شیخ میدهم که مالم را حلال بخورم.
به صاحبخانه قسم دادم که به کسی نگو ولی من خودم میخواستم که برایم کشف شود، این حاجی هم خادمش را صدا زد و گفت: مگر انگورها را از داخل باغ خودمان نیاوردی؟ گفت: آقا چون مرجع تقلید مهمانت بود، من چندتا کندهها را رفتم دیدم خیلی هنوز نرسیده و شیرین نیست، دیر هم میشد، پریدم داخل باغ همسایه او چندتا درختش انگورش خیلی رسیده بود، برای آن را چیدم و آوردم.
اخلاق، حقیقت سوم دین
اعتقاد یک سوم دین است؛ عمل چشم، عمل گوش، عمل زبان، عمل شکم، عمل شهوت، عمل پا، این دو سوم دین است؛ یک سوم دین هم اخلاق است. حتی خود ما که روی منبرها میگوییم به نظر خیلی از عزیزان میآید یعنی خوشرویی، یعنی زودتر سلام کن، در قیافۀ مردم عبوس نباش، نرم باش، نرم حرف بزن. اخلاق دو بخش است: پیرایش و آرایش.
پیرایش اخلاق یعنی آنچه که در باطن خدا نمیپسندد بشور و بریز دور، حسود نباش، حریص نباش، مغرور نباش، متکبر نباش، دورو نباش، بیرحم نباش، این پیرایش است.
آرایش اخلاق یعنی مهر، محبت، تواضع، فروتنی، قناعت، خاکساری، اینها اخلاق است. این اخلاق است و آن عمل اعضا و جوارح بر اساس قرآن است و آن اعتقاد حضرت رضا(ع) میفرماید این دین کامل است.
سوگواره
(سلامٌ علی آل طه و یس/ سلامٌ علی آل خیر النبیین/ سلامٌ علی روضة حل فیها/ امامٌ یباهی به الملک و الدین/ علی بن موسی الرضا کز خدایش/ لقب شد رضا چون رضا بودش آیین/ پی عطر روبند حوران جنت/ غبار درش را به گیسوی مشکین/ اگر خواهی آری به کف دامن او/ برو دامن از هر چه جز اوست برچین).
درست است که در منطقۀ توس که حضرت یکی دو روز بیشتر در آنجا نبودند، مأمون با لشکرش میخواست برود بغداد، امام را از مرو حرکت داد و آنجا اطراق کردند. همانجا تصمیم گرفت امام را زهر بدهد، اما زهری که به حضرت دادند با زهری که به پدرانش و به فرزندانش دادند خیلی فرق میکرد، زهری که به گذشتگانش دادند بعضیها بعد از سه روز یا بعد از هفت روز یا بعد از یک ماه از دنیا رفتند، امام جواد(ع) و حضرت هادی(ع) و عسکری(ع) هم همینطور؛ اما اول صبح به حضرت زهر دادند و اذان ظهر جان داد و از دنیا رفت.
اباصلت میگوید: نمیدانم چه زهری بود به او دادند، از خانۀ مأمون تا محل خودمان شمردم پنجاه بار نشست و بلند شد، استقرار نداشت، آرام نبود، آمدیم خانه همۀ درها را بستم، ولی بعد از چند لحظه یک بچۀ هفت ساله را دیدم زار زار گریه میکند، آقا من همۀ درها را بسته بودم از کجا آمدید؟ فرمود: آن خدایی که من را از مدینه آورد اینجا از در بسته هم وارد کرد. تا چشم این پدر و پسر به هم افتاد دو سال بود عزیزش را ندیده بود، سر بابا را به دامن گرفت و در دامن عزیزش از دنیا رفت.
از قدیم برای ما میخواندند تا اینجای مصیبت را که میگفتند اما کربلا برعکس شد، اینجا سر بابا به دامن پسر بود ولی کربلا سر پسر به دامن بابا بود. من در نوشتههای شیخ مفید دیدم ابیعبدالله(ع) از خیمهها با عجله آمد که به اکبر برسد ولی وقتی کنار بدن آمد دید زینب خودش را روی بدن انداخته و ناله میزند: وای برادرم! وای پسر برادرم! سر عزیزش را به دامن گرفت و علی جان داد. من دیگر بعد از تو حرف نمیزنم، اگر بنا باشد حرف بزنم اول حرفم علی علی گفتن است. عزیزم «لقد استرحت من هم الدنیا و غمها و بقی ابوک وحیدا فریدا» پسرم بلند شو و ببین پدرت غریب شده.
تهران/ حسینیه آیتالله علوی بروجردی/ دهۀ سوم صفر 97/ جلسۀ نهم