شب اول چهارشنبه (3-11-1397)
(تهران مسجد جامع غدیر خم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
علم خداوند
در معارف الهیه از سه علم نام برده شده است. یکی علم حضوری است که این علم ویژۀ وجود مقدس پروردگار مهربان عالم است. در قرآن میخوانیم «وَ إِنْ كُلٌّ لَمَّا جَمِيعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُون»(یس، 32) از آیۀ شریفه استفاده میشود که زمان برای پروردگار عالم مطرح نیست، اما برای ما مطرح است، ما نسبت به گذشته هیچ علمی نداریم مگر ما را خبردار کنند، نسبت به آینده هم هیچ علمی نداریم، حتی یک لحظۀ بعد مگر به ما آگاهی بدهند، نسبت به زمان حاضر هم علم ما بسیار محدود است.
ما الان بیرون مسجد را نمیبینیم و نمیدانیم چه خبر است؛ اما گذشته و حال و آینده برای خدا نیست، دانش وجود مقدس او حضوری و ازلی و ابدی است، نیازی ندارد که کسی از گذشته او را خبر بدهد چون برای او گذشتهای وجود ندارد، نسبت به آینده هم نیاز ندارد که زمان بگذرد آینده بیاید بداند بلکه کل هستی علماً از ازل تا ابد نزد او حاضر است.
برای شما مسئله روشن است و پیچیده نیست، ولی شاید یک نفر مثل من باشد که توضیح لازم داشته باشد، یک مثال برایتان بزنم. ما در یک اتاقی پشت یک پنجرۀ کوچکی نشستیم و بیرون را نگاه میکنیم. یک قطار شتر ده نفره از بیرون میآید رد شود، پنجره هم محدود است، ما شتر اول را میبینیم و دومی را نمیبینیم، اولی که رد میشود دومی را میبینیم، سومی و اولی را نمیبینیم، سومی که میآید ما دومی و اولی و چهارمی را نمیبینیم؛ این دانش ما نسبت به زمان است. اما کسی که بیرون ایستاده داخل خیابان هر دهتا شتر را یک جا میبیند، این علم حق است که یک جا تمام هستی «علماً» و «عیناً» پیش اوست.
علم و عین چه فرقی میکند؟ علماً پیش اوست، آن زمانی که خودش بود فقط «کان الله و لم یکن معه شیء» هیچ چیز را خلق نکرده بود، تمام این عالم هستی تا روز قیامت در علم او حاضر بود، وقتی هم که جهان را آفرید تا الان پیشش حاضر است، این را میگویند «عین» و آن را میگویند «علم».
این یک علم که علم حضوری است. الان قیامت ما، قیامت مردم عالم، قیامت جهان همین الان پیش خدا حاضر است، هیچ چیزش غایب نیست، الان موجود است یعنی موجودیت دارد، برای ما بعداً ایجاد میشود، برای او ایجاد شدنی نیست، پیشش است.
اکنون مقیم در بهشت و جهنم
من یک تقاضای مختصری از شما برادران و خواهران دارم، آیات قرآن مجید را اگر در حدی ادبیات عرب را خواندید آیه را با دقت قرائت کنید، اگر ادبیات عرب را نخواندید آیه ممکن است شما را به تردید بیاندازد، شما از یک کسی که ادبیات را خوب خوانده بپرسید.
در سورۀ بقره میخوانیم «يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِين»(عنکبوت، 54) محیط اسم فاعل است و دلالت بر حال دارد. خداوند میفرماید: الان جهنم بر کافران عالم احاطه دارد، یعنی الان داخل جهنم هستند و من میبینم داخل جهنم هستند، ولی چون بین آنها و بین قیامت پردۀ دنیا افتاده خودشان نمیبینند و در این زمینه کوردل هستند، اما من نگاه میکنم کل کافران الان در جهنم هستند نه بعداً میروند جهنم، اهل بهشت الان در بهشت هستند متنعمون فیها ولی پردۀ دنیا در برابرشان است و خودشان را در بهشت نمیبینند. البته اولیای خاص خدا میبینند.
یقین حارثة یار پیامبر
من در اینجا یک روایت از «کافی» برایتان عرض کنم و یک جمله هم از «نهجالبلاغه» اینها دقایق مسائل اسلام است. من از شما عذر میخواهم که خیلی در مباحثم داستان پیش نمیآید که خسته نشوید ولی اینها واقعیاتی است که علمای بزرگ شیعه فتوا دادند که واجب است به مردم تفهیم شود و برای مردم بیان شود.
در «اصول کافی» وجود مبارک رسول خدا وارد مسجد شدند و نماز صبح را خواندند، عادتشان این بود بعد از نماز برمیگشتند رو به مردم و یک مقدار مینشستند که اگر کسی سؤالی دارد، حرفی دارد، مطلبی دارد، مشکلی دارد با حضرت در میان بگذارد. پیغمبر یک کاری هم کرده بود که مردم رودربایستی با او نداشته باشند، یعنی بین مردم و بین پیغمبر خجالت و حیا و شرم مانع نشود؛ پیغمبر برخوردشان با مردم به گونهای بود که مردم خیلی زیبا احساس میکردند از خودشان است و یک موجود جدایی نیست.
همینطور که برگشتند رو به مردم در صف چشمشان به زید بن حارثة افتاد، پرسیدند: «کیف أصبحت؟» کیف اصبحت یک اصطلاح عربی است یعنی حالت چطور است؟ به معنی چگونه صبح کردی نیست، یک اصطلاح است برای اعراب برای احوالپرسی، حالت چطور است؟ جواب داد: «أصبحت موقناً» حالم در حال یقین است، یقین نسبت به تمام حقایق، همۀ حقایق را یقین دارم و در هیچ چیز شک ندارم، در هیچ چیز تردید ندارم.
این عجب حال با ارزشی استف این عجب حال فوقالعادهای است که انسان نسبت به حقایقی که خوانده یا شنیده تردید نداشته باشد. اگر قیامت را از آیات و روایات شنیده یا خوانده دیگر چنین حال منفی نداشته باشد که قیامت برپا میشود یا نمیشود؟ یک مرحله بدتر میگوید: راست است یا دروغ است؟
گفت: من الان در حال یقینم، بعضی روایات نقل میکند: «أصبحت یقیناً موقناً» من یکپارچه یقینم، یکپارچه یقین دارم. دوتا کلمه است «موقناً» یقین دارم، «یقیناً» یقین محضم. ادعای خیلی فوقالعادهای است.
بعد از مرگ رسول خدا سه روز نگذشت که امام هشتم میفرماید ماندههای کنار امیرالمؤمنین(ع) بیشتر از دوازده نفر نبودند. کل مدینه برگشت، یعنی یقین هنوز نداشتند، باور واقعی هنوز نداشتند. حضرت دوازدهتا را اسم میبرد و هر دوازدهتا هم داخل مسجد در دفاع از امیرالمؤمنین(ع) سخنرانیهای جالبی دارند هر کدام یک صفحه نصف صفحه و نقل هم شده است. آن چهرههای برجسته هم کتک حسابی خوردند و از مسجد با لگد آنان را بیرون کردند.
این خیلی ادعای فوقالعادهای است که حالم حال یقین است، حالم حال موقن است، هیچ شکی نه در توحید دارم، نه در نبوت انبیا دارم، نه در فرشتگان دارم، نه در قیامت دارم، نه در قرآن مجید دارم، یکپارچه باورم.
حدیث در کافی است باب ایمان با سند «قال و ما علامت ذلک؟» این خیلی ادعای بزرگی است، علامت یقینت و علامت موقن بودنت را برای من بگو. آیا رسول خدا نمیدانست که این راست میگوید یا دروغ میگوید؟ پیغمبر عظیمالشأن اسلام معلم انسانهاست و میخواهد او با زبان خودش بیان کند تا درس بدهد به مردم که نشانۀ یقین من چیست و الا پیغمبر اکرم که میدانستند او یقین دارد، میدانستند که موقن است، میدانستند ارزشترین حال برای او اتفاق افتاده است.
«و ما علامت ذلک؟» نشانۀ این یقینت چیست؟ گفت: «یا رسولالله! عزفت فی نفسی الدنیا» تمام امور مادی پیشم صفر شده، یعنی شوقی و عشقی برای حضرت اسکناس و برای زمین و برای ملک و برای این مسائل ندارم، خدا روزیم کرده خانهای داشته باشم، زنی داشته باشم، بچهای داشته باشم، روزیم کرده؛ اگر روزی نکرده بود مشکلی نداشتم و میگفتم: «لن یصیبنا الا ما کتب الله لنا» جز آن چیزی که پروردگار برایم رقم زده برای ما اتفاق نمیافتد.
این هم خیلی حال عجیبی است که میگویم «الحمدلله رب العالمین»، ندارم میگویم «لن یصیبنا الا ما کتب الله لنا» خدا هر چه برایم رقم زده درست است، رقم زده زن گیرم نیاید، بچه گیرم نیاید، رقم زده سی سال بمانم، شصت سال بمانم، اندازۀ نهصد و پنجاه سال بمانم؛ همه درست است، رقم پروردگار خطا و اشتباه ندارد، کم و زیاد ندارد، خلاف حکمت و خلاف مصلحت نیست. این حال عجیبی است.
اینها را که میشنوید و فکر هم میکنید، میبینید که مشتری این مسائل از زمان آدم تا حالا کم بوده لذا در قرآن دربارۀ اهل بهشت میفرماید: «ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ قَلِيلٌ مِنَ الْآخِرِين»(واقعه، 13 و 14) یا در آیۀ دیگر میفرماید: «وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُور»(سبا، 13).
حارثة گفت: امور مادی طوری برای من صفر است که «استوی عندی ذهبها و حجرها» دو سهتا پنج ششتا سنگ معمولی بیاندازند در دامن من یا دامن من را پر از طلا کنند برایم کاملاً مساوی است. این هم حال عجیبی است، یعنی با دیدن طلا مست نمیکنم، با دیدن چهارتا قلوه سنگ در دامنم مست نمیشوم، حالم یک حال است. «استوی عندی ذهبها و حجرها».
نظر معاویه در مورد امیرالمؤمنین(ع)
در بارگاه معاویه سخن از امیرالمؤمنین(ع) به میان آمد ـ دقیق نمیدانم بعد از شهادت حضرت بود یا قبل از شهادت حضرت بود ـ وقتی سخن از امیرالمؤمنین(ع) پیش آمد معاویه گفت: هر کس هر نظری راجع به علی دارد بی ترس و لرز اظهار کند. هر نظری که اظهار کردند برای خوش آمد معاویه بود، این هم از پستیهای جنس دوپاست که بهخاطر شروری یا کافری یا فرعونی حق را تحقیر میکنند و زیر پا میگذارند.
معاویه همه را گوش کرد دیگر کسی نمانده بود نظر بدهد. گفت: بدبختها هیچ کدام از این نظرهایی که دادید به علی نمیخورد، چون همه را برای خوش آمد من گفتید، اینها هیچ ربطی به علی نداشت، نظرهایتان همه پوچ و بیارزش است، پست است، حالا گوش بدهید من نظر بدهم. خدا گاهی به زبانها حقایق را جاری میکند. معاویه میفهمید چه میگوید، خیلی حرف بزرگی زده معاویه، این را باید پذیرفت.
یک کسی به حافظ گفت: اولین غزل دیوانت گفتی که (الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها/ که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها) این نیم بیت اولت سرودۀ یزید بن معاویه است، حیف نبوده این نیم بیت را در دیوانت آن هم اول دیوان گذاشتی؟ گفت: نه من دیدم یک گوهر پربهایی از دهان سگ افتاده، برداشتم گذاشتم در دیوانم که جعبۀ آینۀ پاکی است، عیبی ندارد این گفتار و نظر از پلیدترین آدم درآمده، من باید قبول کنم نباید بگویم خدا لعنتت کند، نه حرفت ارزش ندارد. خدا که لعنتش کند اما این حرفش خیلی ارزش دارد.
معاویه گفت: علی بن ابیطالب کسی است که در آرامش روح نظیر در این عالم ندارد، برای اینکه اگر دوتا انبار طلا و کاه دست علی بدهند اول در انبار طلا را باز میکند، کلش را تا آن آخر بدون اینکه یک مثقالش را خودش بردارد همه را در راه خدا هزینه میکند، بعد که این انبار طلا تمام شد میآید در انبار کاه را باز میکند و میگوید هر کس کاه لازم دارد بیاید بردارد ببرد، چون در این دنیا طلا و کاه پیش علی یکی است.
یکی دانستن کاه و طلا
کسی که حالش اینطور است، هیچ وقت دینش را برای دنیا نمیبازد، دینش را برای طلا از دست نمیدهد، دینش را برای اختلاس روز روشن و دزدی روز روشن آن هم از مال یک مملکت و حق یک مملکت از دست نمیدهد، آن کسی که برایش یکسان است طلا و کاه تقلب در جنس نمیکند، دروغ نمیگوید، تهمت نمیزند، مال مردم را نمیبرد.
آن کسی که کاه و طلا برایش یکی است یعنی خودش را در دنیا مهمان خدا میداند، طلا و کاه را ملک خودش نمیداند و میگوید امانتی است او به من داده و راه هزینهاش هم معلوم کرده، به من ربطی ندارد که با دیدن طلا حالم بههم بخورد یا با دیدن کاه بگویم که این چیست، این روحیات خیلی فوقالعاده است.
داستان حارثة از زبان مولانا
حارثة گفت: یا رسولالله من شبها دوتا پرده را میبینم؛ پردۀ اول اهل بهشت را متنعمون فیها در حال بهره بردن از نعمتهای بهشتت میبینم، انگار سر من را شب از زیر گنبد آفرینش بیرون میدهند و من کل بهشت را میبینم و اهلش را که متنعم به نعمت هستند، دوم دوزخیان را میبینم که در آتش دوزخ دست و پا میزنند و راه فرار به رویشان بسته است.
تا اینجا را ما نقل کردیم آن هم در «اصول کافی»، یک اضافهای دارد که جلال الدین رومی نقل میکند. مدارک مطالب جلال الدین را یکی از دانشمندان بزرگ همین عصر در یک کتاب جداگانه جمع کرده است، خیلی آدم باسوادی بود، من او را دیده بودم. او بدیع الزمان فروزان فر بود. اولاً ملا بود و مجتهد مسلم، ولی با آمدن رضاخان فکر کرد که دیگر آخوندی و مسجد و حسینیه فاتحهاش خوانده شد، عمامه و عبا و قبا را انداخت دور کراواتی شد و وارد دستگاه رضاخانی شد، استاد دانشگاه و معارف در دستگاه سلطنت او شد ولی آدم باسوادی بود.
این اضافه را جلال الدین نقل کرده که حالا آن مدرک را هم داده ولی در مدارک ما نیست. حارثة به پیغمبر گفت: همین جمعیتی که الان در مسجد نشستهاند بگویم کدام را شب در جهنم دیدم؟ بگویم کدام را شب در بهشت میبینم؟
(لب گزیدش مصطفی یعنی که بس) گفت: دنیا جای آبروداری است، بقیهاش را ادامه نده.
موسی و سخنچین در دعای طلب باران
مهمترین آبرودار پروردگار عالم است، آبروداریش هم این است که هر کسی که بیست سال سی سال چهل سال بدترین گناه پنهانی را دارد برملا نمیکند مگر اینکه شخص خودش آبروی خودش را ببرد، بیاید سر چهارراه برود روی چهارپایه عرق بخورد و عربده بکشد، این دیگر آبرو ندارد که خدا حفظ کند، یا چاقو بکشد در شکم مردم، کیف زنی کند، دزدی روز روشن کند، این آبرو ندارد که خدا آبروداری کند؛ ولی بنده و جنابعالی که خودمان میدانیم قبل از تکلیف هزار جور گناه کردیم اما هیچکدام را نه پدرمان فهمید، نه مادرمان، نه خالۀ ما، نه عمۀ ما، نه زن و بچۀ ما، نه دایی ما، نه عموی، این آبروداری اخلاق پروردگار عالم است.
در روایاتمان است که موسی به التماس بنیاسرائیل از پروردگار باران خواست. خطاب رسید: یک سخنچین بدقلق که از این گناهش ابا ندارد در جمعیت نشسته، بهخاطر نحسی او باران نمیدهم. موسی هم بلند شد ایستاد گفت: کسی که خودت میدانی به گناه دو بهم زنی آلودهای بلند شو از داخل این جمعیت برو بیرون تا برای مردم باران بیاید.
گنهکار در لابهلای هفتاد هزار جمعیت در بیابان در گریه و ناله سرش را کرد داخل عبایش و گفت: خدایا غلط کردم آبروی من را نبر. باران آمد. موسی گفت: خدایا هیچکس بلند نشد برود چه کسی بود؟ خطاب رسید: آن وقت که سخنچین بود اسمش را نبردم آبرویش را ببرم، الان که با من آشتی کرده آبرویش را ببرم؟ آن وقت من با او چه فرقی میکنم؟ این آبروداری بر ما واجب است.
حفظ آبروی افراد
اگر امیرالمؤمنین(ع) به محمد بن حنفیه میگوید: «و لاتقل ما تعلم» هر چه را از مردم خبر داری که زشت است بد است و مایۀ آبروریزی است حرام است بگویی، ننشین بگو من راست میگویم و دروغ حرام است و راست گفتن که حرام نیست. بله، دروغ حرام است، ولی طبق روایات راست گفتن هم همه جا واجب نیست که بعضی از راست گفتنها هم مثل دروغ گفتن حرام است.
در وسائل الشیعه جلد یازدهم است «و لاتقل ما تعلم» محمد جان! آنچه را از مردم خبر داری که باعث آبروریزی مردم است و اتفاقی خبردار شدی نگو، چون گفتنش حرام است.
آبروی مردم، آبروی خانواده، آبروی جامعه که برای کسی آبرو دیگر نگذاشتند. به اندازهای که در این چهل سال آبروی مردم و آبروی افراد را بردند به اندازۀ پنجاه و شش سال حکومت پدر و پسر قبل آبروی مردم نرفت. الان هم آبروریزی خیلی شدید است، صبح یک کسی در تلفن همراهش آبروی یکی را با نوشتن میبرد و پنج دقیقۀ بعد کل ایران خبردار میشوند.
من یک وقت روایت خواندم که روز قیامت زبان بدگویان از دهانشان درمیآید و پهن روی محشر میشود، مردم از رویش راه میروند، از روی زبان راه میروند. من این روایت را نمیفهمیدم اما حالا میفهمم که زبان همین موبایل است که یک مرتبه کل ایران این زبان پخش میشود، این زبان مصنوعی است که وصل به زبان اصلی است.
دیدار استاد انصاریان و قهوهچی در راه مشهد
عیب ندارد من یک داستان برایتان بگویم؟ یک داستان بسیار با ارزش، داستان بسیار مهم. شانزده هفده سالم بود یک بلیط گرفتم ده تومان و میدان خراسان سوار اتوبوس شدم بروم مشهد، جاده هم خاکی بود، بد جادهای هم بود. بین شاهرود و میامی قبل از سبزهوار، کویر و بیابان بود، اتوبوس رسید در یک قهوهخانه وسط بیابان که این قهوهخانه حدود سی متر بود، تیرچوبی هم بود فکر کنم.
راننده با قهوهچی رفیق بود که گاهی که از اینجا رد میشود نگه دارد این بنده خدا یک چیزی گیرش بیاید. همه پیاده شدند یک چای بخورند، آب بخورند. من آمدم داخل قهوهخانه روی یک نیمکت چوبی نشستم. راننده زیاد در قهوهخانه ماند، مسافرها یواش یواش رفتند سوار شدند، قهوهچی آمد روی همان تخت نشست چون کاری نداشت.
من پانزده شانزده سالم بود، به او گفتم: پدر خرج زندگیت را این قهوهخانه میدهد؟ گفت: بله. گفتم: راضی هستی؟ گفت: صبحانه و ناهار و شام و لباس خودم و زن و بچهام لنگ نمانده، برای چه راضی نباشم؟ بیشتر و اضافه را میخواهم چه کار؟ خوب است. گفتم: بچهدار هم هستی؟ گفت: چهارتا پسر دارم. دختر نداری؟ گفت: نه.
گفتم: بچههایت چه کاره هستند؟ گفت: مهندس، دکتر، نمیدانم از همین شغلهای بالا بالا. گفتم کمکت هم میکنند؟ گفت: نیازی ندارم. گفتم: اینجا که زندگی نمیکنند؟ گفت: نه بابا، تهران هستند، شیراز هستند، اصفهان و مشهد هستند، من از آنها کمک نمیخواهم. گفتم: چه شد چهارتا بچۀ قهوهچی بیسواد همه باسواد شدند؟ بزرگ شدند خوب هستند؟ گفت: عالی هستند، به من سر میزنند، دستم را میبوسند، پای مادرشان را میبوسند. گفتم: چه شد این بچهها برای تو پدید آمدند؟ گفت: سؤال خوبی کردی.
قهوهچی تعریف کرد که پشت این قهوهخانۀ من یک ده است، من متولد این ده هستم، چهل پنجاهتا خانوار در این ده زندگی میکنند. مادرم یک دختری را دید آمد به من گفت مادر یک دختری خوب است و به درد ما میخورد، به درد خانوادۀ ما میخورد، به درد تو میخورد.
قهوهچی از من پرسید: تو مسافری؟ گفتم: بله. گفت: برای اینجا نیستی من این قصه را برایت میگویم؟ گفتم: نه. گفت: باز هم گذرت به اینجا میافتد؟ گفتم: نمیدانم. من گذرم دیگر به آنجا نیفتاد، الان نزدیک شصت سال میشود دیگر آن مرد مرده و قهوهخانه هم خراب شده و جاده هم اتوبان شده و اوضاع عوض شد.
گفت: شب عروسی عروس را که دادند به من و همه رفتند، من و او ماندیم، عروس نشست مثل مادر داغ دیده شروع کرد گریه کردن. به او گفتم: خانم شب عروسیت است، مادرت که هست، پدرت که هست، خانوادهات که هست، من که تو را جایی نمیخواهم ببرم، ما همین جا زندگی میکنیم، برای چه گریه میکنی؟
تازه عروس گفت: پنج شش سال پیش من نمیتوانم خودم را نگه دارم من را یک کسی دست زده، من به مادرم نگفتم، به پدرم نگفتم، به خواهرم نگفتم، امشب به تو میگویم، اگر دلت میخواهد فردا صبح من را طلاق بده و اگر گفتند چرا میگویم والله ما دوتا تا صبح با هم بیدار بودیم خوش و بش کردیم از همدیگر خوشمان نیامد و جدا شدیم، اگر نه بیا برای خدا گذشت کن و من را ببخش و آنچه که اتفاق افتاده برای خدا بپوشان. گفتم: با خدا معامله میکنم و میپوشانم و تا بمیرم هم هیچ چیز نمیگویم. گفت: بهخاطر آن شب هم خدا این چهارتا بچه را به من داده است.
خدا مفتی به کسی چیزی نمیدهد. پوشاندن آبرو همینطور که اینقدر سودمند است آبرو بردن هم به همین تناسب ضرر آخرتی و دنیایی دارد.
علم حضوری
بگویم اینهایی که پشت سرت نماز میخوانند یا رسولالله کدام را در جهنم شبها میبینم و کدام را در بهشت؟ (لب گزیدش مصطفی یعنی که بس) دیگر سکوت کرد. این یک علم است، «علم حضوری»، علم الله.
قسمت دیگری از امیرالمؤمنین(ع) نقل شده که دربارۀ عاشقان خدا میگوید: «فهم و الجنه کمن قد رآها فهم فيها منعمون و هم و النار کمن قد رآها فهم فيها معذبون» اصلاً اولیای خدا خودشان را در بهشت میبینند و متنعم هستند، بدان عالم در جهنم هستند و معذب هستند اما حالیشان نیست.
«وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِين»(توبه، 49) یعنی بندگان من! علم من مقید به زمان نیست، نه آینده دارد، نه حال دارد، نه گذشته همه چیز عالم الان پیش من حاضر است، قبل از به وجود آمدنش هم در علم من حاضر بود.
علم حصولی
علم دوم «علم حصولی» است مثل دانش همۀ ما. من بیسواد محض بودم، پدربزرگم من را مدرسه برد، کلاس اول و دوم را تا دوازده و بعد قم و باسواد شدم، البته در حد خیلی اندک. هیچوقت من نتوانستم خودم را قانع کنم که کنار عالمان شیعه عالم هستم، هنوز خودم را محصل میبینم نه عالم، این علم حصولی است.
شما هم مدرسه تشریف بردید، دبیرستان رفتید، دانشگاه رفتید، علم تحصیل کردید یعنی حاصل کردید، برای خود این هم یک علم است که علم همۀ انسانهاست.
علم لدنی
علم سوم علم لدنی است. لدنی اصطلاحی است در معارف الهیه نمونهاش را برایتان بگویم. خدا به پیغمبر اکرم میگوید پیش از اینکه مبعوث شوی با دستت خط نمیتوانستی بنویسی «وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينِك»(عنکبوت، 48) اصلاً یک کلمه بلد نبودی بنویسی، خواننده هم نبودی، اگر زیباترین خط را روی صفحه جلویت میگذاشتند نمیخواندی، تا کِی؟ تا چهل سال نه نوشتی و نه خواندی.
«وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَم»(نسا، 113) نه نوشتی و نه خواندی، این خیلی چیز عجیبی است که روز بیست و هفت رجب اول طلوع آفتاب فرشتۀ وحی را دید و فرشتۀ وحی را باور کرد. تمام اهل تسنن صحبتهای دیگری در این زمینه دارند که متأسفانه بعضی از آخوندهای شیعه هم آنها را در کتابهایی که نوشتند نقل کردند.
پیامبر فرشته را دید، فرشته غایب شد و آمد خانه میلرزید، خدیجه گفت: چه شده است؟ گفت: چیزی را دیدم، یکی دو بار خودش را به من نشان داد و چیزهایی را به من القا کرد، من نزدیک بود از رنج و ناراحتی و غصه و گلوگیر شدن از سر کوه خودم را بیاندازم پایین بُکشم اما این کار را نکردم، حوصله کردم و حالا به خانه آمدم. خدیجه به او گفت: آرام باش بنشین من الان میروم خانۀ داییم ورقة بن نوفل که مسیحی بود احوالات تو را به او میگویم. آمد پیش این مسیحی و گفت: شوهر من این حالات برایش پیش آمده. گفت: برو به او بگو تو پیغمبر آخر شدی. یعنی اهل تسنن اطمینان دادن به پیغمبر را که باور کن جبرئیل بوده و تو پیغمبر شدی را از یک مسیحی برایش درست کردند، یعنی خودش اطمینان نداشت و شک داشت.
بقیهاش را نمیدانم نقل کنم یا نه... نمیدانم...! اهل سنت نوشتند یک حالت جنون مانند به او دست داده بود، مغزش بههم ریخته بود. اما ما شیعه چه میگوییم؟ اولاً ما میگوییم که «کنت نبی و آدم بین الماء و الطین» آن وقتی که آدم بین گل بود و هنوز نطفهاش خلق نشده بود، هیکلش خلق نشده بود، من پیغمبر بودم.
مسیح در گهواره وقتی یهودیهای فلسطین به مادرش گفتند که این را از کجا آوردی یک مرتبه از داخل گهواره هنوز عمرش ده پانزده دقیقه بود به یهودیان فلسطین گفت: «قالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ» ـ با فعل ماضی ـ به من کتاب داده خدا «وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا»(مریم، 30) من به پیغمبری انتخاب شدم نه اینکه بعداً میخواهد کتاب انجیل را به من بدهد. اصلاً داستان انبیا و خدا یک داستان ویژه است، خدا شاهد است.
طبق گفتههای اهل دل، اهل دقت، اهل عقل، اهل ایمان وقتی به پیغمبر گفت: «اقرأ» تمام آیات کتاب تکوین یعنی هستی، تمام آیات کتاب انفس یعنی خلقت انسان و تمام آیات کتاب تشریع در وجود مقدس او تجلی کرد. این را میگویند «علم لدنی» یعنی من هیچ چیز بلد نیستم و یک مرتبه با یک اشارۀ غیبی عالم به «ما کان» به «ما یکون» و به «ما هو کائن» میشوم. اگر اینطور نباشد پیغمبر اسلام نیست، اگر اینطور نباشد علی نیست، امام مجتبی نیست، سیدالشهدا نیست.
علم لدنی حضرت فاطمه(س)
این مقدماتی را که ذکر کردم، خدمتتان عرض کنم دانش صدیقه کبری دانش تحصیلی نبوده و دانش لدنی بوده. در «اصول کافی» جلد دو ترجمه است ـ در جلد اول عربی ـ که به امیرالمؤمنین(ع) بعد از فوت پیغمبر گفت: آقا جبرئیل گاهی به من نازل میشود. فرمود: فاطمه جان قلم و کاغذ آماده باشد هر وقت جبرئیل آمد پیش تو آنچه را به تو گفت تو به من بگو من بنویسم. علی کاتب علم فاطمه شده بود.
حالا این فاطمه حرفهایی دارد ملکوتی و آسمانی، معلوم میشود این حرفها تحصیلی نیست، این حرفها لدنی است که با خواست خدا فردا شب تا چند شبی که خدمت شما هستم بخشی از مطالب حضرت را که خیلی فوقالعاده است برایتان بیان میکنم. این غیر از خطبۀ مسجدشان و خطبۀ منزلشان است، اینها جزء علوم خارج از این دوتا خطبه است.
سوگواره
روز چهارشنبه بود، شیعه در بغداد بود و شنیدند که موسی بن جعفر میخواهد آزاد شود. از همه جای بغداد آنهایی که میتوانستند خودشان را رساندند به زندان چون شایعه انداخته بودند که موسی بن جعفر آزاد شده، بیایند حالا استقبال کنند و حضرت را ببرند در یک منزلی در بغداد و خدمتش باشند.
همه بیرون در زندان سندی بن شاهک ایستاده بودند که در را باز کنند چشمشان به جمال یوسف فاطمه بیفتد و بروند دستش را ببوسند، اظهار ارادت کنند، دیدند دارند در بزرگ زندان را باز میکنند، چهارتا کارگر یک بدن لاغری را البته زیر عبا بود ولی لاغر بود، بدن سنگینی نبود، روی یک دانه تختۀ پهن انداختند و بیرون میآورند.
خود این حمالها وقتی از تاریکی زندان آمدند بیرون این لاغری بدن را که دیدند گفتند که چرا اینقدر سنگین است این بدن؟ این بدن که زیر عبا حجمش را نشان میدهد، باید سی چهل کیلو باشد. گذاشتند زمین عبا را کنار زدند، دیدند از گردن تا روی مچ پا پر از زنجیر است که شما کاظمین در حرمش خواندید سلام بر تو که حلقههای زنجیر گوشتت را ساییده بود، استخوانت را ساییده بود، بدنت را زخم کرده بود.
او را روی جسر بغداد گذاشتند، چیزی نگذشت که شیعیان از خود بیخود شدند و بغداد تعطیل شد، آمدند تشییع جنازۀ بسیار مفصلی اگر از این مشیعین میپرسیدند چرا همه با پای برهنه و سر برهنه آمدید تشییع جواب میدادند این سید است، عالم است، امام است، پسر زهراست؛ مگر ابیعبدالله(ع) سید نبود؟ مگر ابیعبدالله(ع) عالم نبود؟ مگر ابیعبدالله(ع) امام نبود؟ مگر جگرگوشۀ پیغمبر و زهرا و علی نبود؟ چه کار کردند که زینالعابدین(ع) به زینب کبری گفت: عمه گمان میکنم این مردم ما را مسلمان نمیدانند.
«اللهم اغفرلنا و لوالدینا و لوالدی والدینا و لمن وجب له حق علینا
اللهم به حق الحسین اهلک اعدائنا
اللهم به حق زهرا اجعل عواقب امرنا خیرا
اللهم لا تسلط علینا من لا یرحمنا
اللهم اید و انصر امام زماننا برحمتک یا ارحم الراحمین».
تهران/ مسجد جامع الغدیر/ جمادیالاول/ زمستان1397ه.ش./ سخنرانی اول