جلسه هشتم سه شنبه (24-2-1398)
(تهران حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
کیفیت خلق انسان
انسان مانند همۀ موجودات هستی کلمۀ الله است، کلمۀ رب است. این تعبیر در قرآن مجید است «كَلِمَةُ اللَّه»، «كَلِمَةُ رَبِّك». خداوند با توجه به اینکه انسان «كَلِمَةُ اللَّه» است و پروردگار و پرورشدهنده با توجه به اینکه انسان «كَلِمَةُ رَبِّك» است بافت خلقتش به کیفیت و گونهای است که میتواند بالفعل یعنی عملاً معنای الهی و ملکوتی و عرشی پیدا بکند.
کیفیت خلقت انسان ترکیبی از «عقل» است که واسطۀ بین انسان و معلومات جهان است؛ «قلب» است که مرکز واقعی فهم انسان است و ظرف حقایق است؛ «نفس» است که تاکنون حقیقتش روشن نشده است و از آثارش میتوان وجود او را فهمید؛ حیات، مرگ، اخلاق حسنه، بداخلاقی، درستی، نادرستی همه در ارتباط با نفس است.
قسمهای یازدهگانه به نفس
نفس آنقدر باارزش است که تنها حقیقتی است که قرآن یازده قسم کنارش خورده است. ما چیزی در قرآن نداریم که برای نشان دادن ارزشش یازده قسم یاد شده باشد. این قسمها در ابتدای سورۀ مبارکۀ شمس است؛ بعد از «بسم الله»، «وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها» این دو تا قسم، «وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها» این سه قسم، «وَ السَّماءِ وَ ما بَناها» پنج تا قسم، «وَ الْأَرْضِ وَ ما طَحاها» هفت تا قسم، «وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشاها»، «وَ النَّهارِ إِذا جَلاَّها»، «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها»(شمس، 1 تا 7) یازده سوگند یاد میکند که این دو تا مسئله را بگوید که حجت را به بندگانش تمام بکند.
سوگند به این حقایق «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها»(شمس، 8) هر چه که برای این نفس زیان داشته من الهام کردم، یا بهصورت وحی بر انبیای الهی یا بهصورت الهام نفسی؛ «وَ تَقْواها» هر چه که او را از خطر شرّ، زیان و خسارت حفظ میکرد الهام کردم.
روح و بدن انسان
این هم یک عنصر ترکیب وجود ما: عقل و قلب و نفس؛ یک عنصر که لطیفۀ الهیه است «روح» است. مطلبی که دربارۀ روح میگوید درباره هیچکدام نفرموده «وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي»(ص، 72) از جانب خودم یک حیات ویژهای را در او دمیدم. یک صورت این نفخه به مریم دمیده شد، چهارمین پیغمبر اولوالعزم از آن دم و نفخه به وجود آمد، این نفخههای الهیه در این عالم در وجود آدم داستانها دارد.
یک عنصر هم «بدن انسان» است که از چه مادهای آفریده شده است؛ خاک، این صریح قرآن است «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِين»(ص، 71) همین خاک زمین. انسان یک دقت چند ثانیهای در خاک داشته باشد میبیند که این خاک معدن رشد و پرورش میلیونها موجود با منفعت است که یک قطعۀ این خاک را در ساختمان وجود ما به کار گرفته است. اگر ما حیثیت همان خاک پاک طبیعت را در وجود خودمان حفظ بکنیم با کمک آن عناصر دیگر از این سرزمین چه روییدنیهای عظیمی خواهد رویید.
رشد نهال
شما یک نهال میکارید در این خاک پاک که دو مثقال است، بعد از مدتی این نهال رشد میکند و میشود درخت سیب، درخت گلابی، درخت پرتقال، درخت گردو، بتۀ هندوانه و خربزه، بتههای حبوبات، برنج، نخود، لوبیا، عدس؛ اینها همه برای خاک است. اگر پای یک نهال سیب، پای یک نهال پرتقال، پای یک نهال هندوانه، خربزه، عدس، اسید یا الکل بریزیم، مواد مضر بریزیم، چه بلایی سر این نهال میآید؟ همه بلاها سرش میآید، خشک میشودو باید آن را بکنند و دور بریزند.
اگر این خاک پاک بماند، نور بخورد، این نهال آب بخورد، هزار نهال تبدیل به یک باغستان میشود، تبدیل به یک بستان میشود. ما اگر این خاک را پاک نگه داریم و شروع بکنیم به معنی کردن وجود خودمان با ایمان قلب، علم، عقل، تزکیۀ نفس، حفظ معنویت روح که نفخۀ الهی است و با حفظ پاکی خاک وجودمان که بدنمان است، چه میشود؟
از قول پروردگار بشنوید چه میشود: «وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّه»(اعراف، 58) سرزمین پاک و خاک پاک «يَخْرُجُ نَباتُهُ» این روییدنیهایش را بیرون میآورد، «بِإِذْنِ رَبِّه» در سایه اذن و اجازه و لطف و احسان پروردگار مهربان عالم.
رویش عقل و قلب امیرالمؤمنین(ع)
بهتر این است که من این مقدمه را با یک مثال روشنتر کنم. شما «نهجالبلاغه» و نه جلد دیگر به نام «مستدرک نهجالبلاغه» را کنار همدیگر بگذارید، «نهجالبلاغه» اندکی از خطبهها و نامهها و کلمات قصار و حکمتآمیز امیرالمؤمنین(ع) است. یکی از علمای بزرگ شیعه که من دیده بودم شاید پنجاه سال پیش آن وقتی که این ابزار الکترونیکی نبود، در کتابها گشت و نه برابر «نهجالبلاغه» را پیدا کرد. از کتابهای قرن دوم تا روزگار ما کتابهایی که در کتابخانههای مهم دنیا بوده و «نهجالبلاغه» را ده برابر کرد. آنها چاپ هم شد، حدود پنج هزار صفحه.
این از کجا روییده عقل امیرالمؤمنین(ع) رویش این همه علم و معارف از عقل یک نفر است که کلمۀ وجودش الهی معنی شده، عرشی معنی شده، یعنی در سایۀ یک معلم بینظیر الهی مانند رسول خداست، آیه میگوید «وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّه» این برای عقل امیرالمؤمنین(ع) است. و اما قلب امیرالمؤمنین(ع) یک رویش ایمانی دارد که اهل سنت نقل کردند، از این قلب نهالی ایمانی روییده که پیغمبر میفرماید: اگر این ایمان قلب او را بشود تبدیل به جرم قابل کشیدن کرد ـ یعنی این ایمان را تبدیل به یک عنصر مادی بکنند ـ بگذارند در ترازو جهان را هم در یک کفه دیگر بگذارند ایمان علی به وزن جهان میچربد. این رویش قلب است.
آدم بیمعنی
باز من حرف شب پیش را تکرار میکنم؛ این مطالبی که برای شما میگویم در خودم میجوشم، خجالت میکشم، شرمنده میشوم، آنهایی که به حقیقت وجود خودشان را معنی کردند چه کردند و من تا حالا با وجود خودم چه معاملهای کردم؟ من الان چه معنی دارم؟
قدیمیها یک فحش داشتند که نمیدانم خودشان هم میفهمیدند معنی این فحش را یا نه؟ به بچه یا برادرشان یا یک کسی که اشتباهی میکرد درگیر میشد با آنها شدیدترین ناسزا و فحش این بود: برو بیمعنی. حالا نمیدانم همین حرفهایی که این نه شب شنیدید همین در ذهنشان بوده یا نه؟
«برو بیمعنی» یعنی تو آدم هستی؟ تو عقلت را درست به کار گرفتی؟ تو قلبت را به کار گرفتی؟ تو نفست را سرزمین روییدن حسنات اخلاقی کردی؟ تو بدنت مانند خاک، محل رویش زیباترین درختها و گلهای معنوی بوده؟ بیمعنی یعنی هیچی نیستی، یعنی چیزی نداری، همه این عناصر وجودت بسته است و رویش ندارد.
قلب و عقل انسان رشدنیافته
اگر این خشکی و رویش نداشتن ادامه پیدا بکند، نگاه پروردگار عالم به اینطور آدمها چیست؟ خداوند راجعبه قلبشان میگوید: «فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً»(بقره، 74) دلت سنگ است، «أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً» بدتر از سنگ است، هیچ رویشی ندارد. میگویی خدا دین، نبوت و انبیا، امامت و امامان، میگوید: قبول ندارم، دلار وضعش چیست؟ این قلب سنگ است. هیچکس را هم دوست ندارد، از عوالم ملکوت تا پایین هیچکس را دوست ندارد جز خودش، حتی زن و بچهاش را دوست ندارد، اگر دوست دارد برای خودش دوست دارد نه برای آنها.
عقل اینان چگونه است؟ «لا يَفْقَهُونَ بِها»(اعراف، 179) اصلاً متوجه نیستند عقل کار نمیکند، پس این همه علوم چیست که دارند؟ پس این همه دانشگاه عریض و طویل در کرۀ زمین چیست؟ در قرآن میگوید: «يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا» همین ظواهر دنیا را بلدند «وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُون»(روم، 7) یک کلمه از حقیقت خبر ندارند.
طیارهسازی خوبی دارند ولی آدم نیستند، کارخانهسازی خوبی دارند ولی آدم نیستند، عاقل نیستند، اهل دل نیستند؛ و اما نفسشان «خابَ مَنْ دَسَّاها»(شمس، 10)، این نفس را با کلنگ گناه تکهتکه کردند و نابود کردند. بدنشان چه؟ «يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَما تَأْكُلُ الْأَنْعام»(محمد، 12) بدنشان هم در این دو مسیر است: شکم را پر کن، کیسۀ غریزه جنسی را خالی کن. این متن قرآن است؛ فقط بدن را جایی تماس بده که لذت ببری، با غذاهای مختلف و شهوت و با جایی تماس بده که لذت ببری، «يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَما تَأْكُلُ الْأَنْعام» با بدنشان عین بدن سگ و خوک و شتر و گاو و الاغ رفتار میکنند.
دلیل سکوت علی(ع)
شخصی که معنی شده را ببین، ده برابر نهجالبلاغه را با نداشتن مهلت جمعآوری کرده است. ابوذر یک روز آمد با دلسوزی گفت: علی جان! با داشتن این مسئله نظر میدهی؟ گفت: تو که میدانی دست من را بستند، زبان من را بستند، من نظر ندارم. نمیدانم مظلومتر از تو در عالم که بوده؟ تو معدن علوم الهی و علوم طبیعی بودی، نه فقط علوم ملکوتی و عرشی. همه نوشتند روی منبر کوفه گفت: آگاهی من به جادههای آسمانها در این عالم از جادههای این کوفه بیشتر است، اما چه کار کردند با تو؟
این را خصال شیخ صدوق خصال نقل میکند. یک عاشقی مثل ابوذر آمده به تو میگوید: علی جان نظر میدهید این مطلب را؟ فرمود: ابوذر تو که میدانی.
جوان بودم، هنوز طلبه نبودم، یک وقت پیش یک عالمی رفتم که از اولیای خدا بود، یک نوری بود، یک آدم فوقالعادهای بود، من در مقابل او بچه بودم، بیسواد بودم؛ ولی یک مطلبی را در همان ده دوازده سالگی از او پرسیدم، نگاهم کرد، گفتم: آقا این سؤال من جوابی ندارد؟ گفت: جواب دارد. از آن روز تا حالا فکر کنم شصت سال گذشته، اما دلم میسوزد، گفتم: بگو. گفت: چرا جواب بدهم؟ (صفای چمن خوش به مرغان گلشن/ که بستند ما را نظر از تماشا).
جنایتی بالاتر از این به بشریت نیست که پاکترین زبانها و چشمها و گوشها و ارواح و انفس را ببندند که حق حرف نداری، حق حتی جواب یک مسئله را هم نداری. بیست و پنج سال اینطور گذشت که من نمیتوانم حرف بزنم، چرا نمیتوانستی حرف بزنی؟ برای اینکه کافی بود زبانش را باز کند، چند دقیقه حرف بزند بعد سرش را بگذارند پیش شاهان سقیفه، نه نمیشد. بعد از بیست و پنج سال، چهار سال و هفت هشت ماه مهلت پیدا کرد که این مدت بخشی در جنگ جمل گذشت، یک بخشی در جنگ صفین، یک بخشی در جنگ نهروان.
رویش نفس امیرالمؤمنین(ع)
در همین محدوده ده برابر نهجالبلاغه از مغزش رویید، غیر از روایاتی که دارد، این برای مغزش است. برای قلبش و رویش ایمانی اینگونه بود: ذعلب یمانی یکی از بچههای یمن بود که عاشق امام بود، به ایشان گفت: علی جان! تو تا حالا خدا را دیدی؟ آن وقتی بود که میتوانست حرف بزند. امام گفت: «لم أعبد رباً لم أره» کسی را که ندیدم عبادتش نمیکنم، باید ببینم که تعظیم کنم، تکریم کنم، فروتنی کنم، صورت روی خاک در خانهاش بگذارم؛ ولی ذعلب! خدا را نه با چشم که با چشم دلم دیدم. این رویش دل است.
و اما رویش نفس امام؛ در اخلاق که مربوط به نفس است «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها»(شمس، 8) در این عالم نمونه نداشت. همین الان در کرۀ زمین یک نفر مثل او را در اخلاق نمیشود پیدا کرد. در مسجد کوفه سخنرانی میکرد دهانها از قدرت کلام، از قدرت بیان، از قدرت فصاحت، از قدرت بلاغت باز مانده بود.
یکی از خوارج نهروان که دشمن شدیدش بودند پای منبر بود، یک مرتبه با عربده که صدایش تمام مسجد را گرفت گفت: «تباً لک یا علی» مرده باد علی وجودت، نابود بشوی چقدر زیبا حرف میزنی. دور و بریها آمدند تکان بخورند از روی منبر، فرمود با شما بود؟ گفتند: نه. گفت: برای چه تکان میخورید؟ آن به من گفت مرده باد علی، بگذارید بقیۀ حرف من را گوش بدهد، چه کارش دارید؟ منبر تمام شد و همه رفتند. اصلاً کسی را الان در کرۀ زمین در این اوج اخلاق و گذشت، در این اوج رحمت، در این اوج عفو سراغ دارید؟
شما هشت سال جبهه بودید، من هم با شما بودم، این اتفاق در جبهه یک بار هم نیفتاد که برای علی افتاد. آمده بودند او را بکشند شکست خوردند، آمد بالای سر کشتههای جمل گریه کرد. گفتند: برای چه گریه میکنی؟ گفت برای اینکه اینها باید میرفتند بهشت، رفتند جهنم، دلم میسوزد. شما هیچ فرماندۀ جنگی را در عالم سراغ دارید برای کشته در میدان که آمده بوده فرمانده را بکشد بنشیند گریه کند؟ این رویش نفس علی(ع) بود.
رویش جسم امیرالمؤمنین(ع)
رویش عقل، رویش قلب و رویش نفس را توضیح دادیم. و اما رویش بدن؛ الله اکبر از این رویش بدن. امام باقر(ع) یک بار در اتاق زین العابدین(ع) میفرماید: من جوان بودم، هفده هجده سالم بود که پدرم در عبادت بود، در نماز بود، در حال بود، من یک گوشۀ اتاق نگاهش میکردم و گریه میکردم، سلام نمازش را که داد گفت: عزیز دلم برای چه گریه میکردی؟ گفتم: پدر چقدر این بدنت را به رنج میاندازی؟ چقدر به تعب میاندازی؟ بابا دلم سوخت. حضرت دستش را برد بالا یا به یک کسی گفت آن کتاب را از آن طاقچه به من بده، کتاب خطی داد به من و فرمود: باقرم عزیزم! در این کتاب عبادات جدم علی را نوشته، ببین آیا من مثل علی میتوانم عبادت بکنم؟
این رویش بدن یعنی خاک وجود علی تبدیل شد به یک گلستان ماندگار جهانی، رویش عقلش ماندگار شد، رویش قلبش ماندگار شد، رویش نفسش ماندگار شد، این برای خودش و عقلش و بدنش و نفسش.
خوراک حضرت یا نان و نمک بود، یا نان و سرکه بود، یا نان و آبگوشت کم رمق بود، یا نان و کدو بود، بیشتر از اینها نبود، نهایتاً نان و شیر بود. این در بدنش پخش شده، یک مقدار از این مواد غذایی که در عمر شصت و سه سالهاش غذاهایی که خورده امروز بخواهیم بفروشیم یک میلیون نمیشود. آن وقت نیاز پیدا کرده به ازدواج، یک مقدار از این مواد غذایی در وجود تبدیل به نطفه میشود، شما محصول ازدواجش را ببینید، در عالم نمونه دارد؟ یعنی کسی نمونۀ بچههای علی و فاطمه را دارد؟ این هم محصول اولادی. این معنی علی است «وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّه».
ما عقل داریم، نفس داریم، روح داریم، قلب داریم، بدن هم داریم، بدنمان هم برای خاک است و خاک هم مادر عالیترین گیاهان جهان است. دیگر سؤال نمیکنم چون ناراحت میشوند که آقا شیخ با عقلت و با قلبت چه کار کردی؟ رهایش کنید، بهتر است برویم بگوییم غلط کردیم، همین بهترین حرف است که ما میتوانیم به پروردگار بزنیم.
مناجات با خدا
(اگر آهی کشم دریا بسوزد/ وگر شوری کنم یک جا بسوزد/ کنم هر چند پنهان آتش جان/ میان انجمن پیدا بسوزد/ خوشم با سوختن در آتش عشق/ بحل تا اندرین سودا بسوزم/ بسوزد ظاهر و باطن ز سوزم/ اگر پنهان وگر پیدا بسوزم/ خوشم با سوختن در آتش دل/ بهل تا اندرین سودا بسوزم/ نه من ماند نه ما ماند چو آئین...)
یک دهه از رمضانت تمام شد، امشب گوشه نظری به ما بینداز. (نه من ماند نه ما ماند چو آئین/ بیا تا بیمن و بیما بسوزد/ تو را خواهم مرا گر تو نخواهی) حالا که من تو را میخواهم تو هم من را بخواه. (چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی/ یک سر مهربونی دردسر بی/ اگر مجنون دل شوریدهای داشت/ دل لیلی از او شوریدهتر بی).
(تو را خواهم مرا گر تو نخواهی، تجلی بیشتر کن تا بسوزد/ ز سوز دل اگر حرفی نویسم/ زبان و کام با لبها بسوزد). این دهه را از ما گذشت کن، شب جمعه که وارد دهۀ دوم میشویم ما را پاک وارد کن. «نسئلک و ندعوک».
«اللهم اذقنا حلاوة ذکرک، اللهم اذقنا حلاوة عبادتک، اللهم اذقنا حلاوة معرفتک، اللهم اذقنا حلاوة مغفرتک، اللهم اذقنا حلاوة شکرک، اللهم اذقنا حلاوة وصالک، اللهم اذقنا حلاوة مشاهدتک، اللهم اذقنا حلاوة احسانک، اللهم اذقنا حلاوة محبتک»
این یک واقعیتی است که با تمام تضرع و زاری و با اشک چشم در دعای کمیل به پروردگار عرض میکرد: «قَلبی بِحُبِّکَ مُتَیِّماً»، دیگر دلم نمیخواهد قلبم محل محبت بیگانه باشد، محل محبت گنهکاران باشد، محل محبت دختران و زنان نامحرم باشد، به دادم برس، کشتند قلبم را مولاجان، به دادم برس.
محبوبا! مرگ ما در نماز قرار بده، مرگ ما را در دعای کمیل قرار بده، مرگ ما را در دعای عرفه قرار بده، مرگ ما را در عاشورا قرار بده.
به عزت و جلالت، به انبیائت، به ائمۀ طاهرین، به کتابت قرآن، به گریههای شب یازدهم زینب کبری قسم! مرگ ما را در حال گریه بر ابیعبدالله(ع) قرار بده.
حسین جان! لحظۀ مرگ پروندۀ ما را به امضای امیرالمؤمنین(ع) برسان. لحظۀ مرگ صورتهای ناقابل و بیآبروی ما را روی قدمهای حسینت قرار بده.
تهران/ حسینیۀ همدانیها / رمضان/ بهار1398ه.ش./ سخنرانی هشتم