شب سوم دوشنبه (29-7-1398)
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- فیوضات الهی برای همه
- -وجود خطر در دل محرّمات الهی
- حکمت پروردگار در گسترۀ نعم مادی
- -بنده، مهمان مملوک
- -رضایت از دادههای خداوند، نقطۀ رضای از پروردگار
- -وجه تمایز سؤال کردن با گلایۀ از خداوند
- تدارک ویژۀ خداوند برای روح انسان
- -ایمان عاشقانه، نیازمند روزهای تنگنا و سختی
- -عاشقانههایی برای خدا
- عشق و لبخند برای خداوند
- -نفس نفسداران عالَم، شفای همۀ دردها
- -رقم تنگی رزق برای بندگان، از حکمت پروردگار
- حرکت از تو، برکت از خداوند
- -بیتناسبی عمل بنده با عظمت خداوند
- کلام آخر؛ خیزرانی بسان نیشتر بر دل زینب(س)
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
فیوضات الهی برای همه
راه رسیدن به فیوضات الهیه بر روی همه باز است. در یک ضربالمثل قدیمیِ ایرانی گفته شده که از تو حرکت، از خدا برکت. برکت یعنی منفعت، سود و فیض. از دیدگاه پیغمبر(ص) و امیرمؤمنان(ع)، سه قدم برای رسیدن به این فیوضات لازم است که شدنی است و انجامش هم برای همه امکان دارد؛ اگر سختی و زحمتی برای من در انجامش باشد، بهخاطر وضع خودم است. تمرین و حرکت نداشتهام و بدون اینکه در باطن توجه داشته باشم، خودم را دوست نداشتهام؛ یعنی به خودم علاقه نداشتهام و جاذبههای مادی هم مرا به اسارت گرفته بود که دل کندن از آن هم کار را برای من مشکل نشان میداده است.
-وجود خطر در دل محرّمات الهی
اما اگر این موانع برطرف شود که برطرفشدنی هم هست، من میتوانم این سه قدم را بهراحتی بردارم. این سه قدم به ترتیبی که رسول خدا(ص) و امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «اجتناب المحارم» خدا هرچه را حرام کرده، من از آن دوری کنم. خداوند حکیم است و براساس حکمتش هم چیزهایی را بر من حرام کرده است. هر حرامی، حالا اگر امام صادق(ع) هم نمیفرمودند، خود ما درک میکردیم؛ ولی امام صادق(ع) هم با کلامشان به فطرت ما کمک دادهاند که زیان را درک میکنیم. حضرت میفرمایند: در دل همهٔ محرّمات، خطر، زیان، ضرر و شرّ هست که آلودگان به حرام هم در طول تاریخ ضرر و زیان و شرّش را دیدهاند.
حکمت پروردگار در گسترۀ نعم مادی
حکیم که آفریدهاش، هم مملوک او، هم مورد محبت او و هم مملوکش جلوهٔ ربوبیت اوست؛ او ربالعالمین است، همهٔ جهانیان مربوب او و تحت سیطرهٔ تکوینی و تشریعی او هستند، ساختمان وجودشان سیطرهٔ تکوینی اوست و راهنماییهایش هم سیطرهٔ تشریعی دارد. از یکطرف به ما جسم داده و برای جسم ما فرموده است: «أَسْبَغَ عَلَیکمْ نِعَمَهُ ظٰاهِرَةً»(سورهٔ لقمان، آیهٔ 20)، برای این جسم شما هم تدارک هر نعمتی دیدهام که میبینید درست است. حالا گفته نعمتهای مرا از حلال بهدست بیاورید و رقم هم اینگونه زده که حلال برای یکی گستردهتر و برای یکی محدودتر بهدست بیاید، نباید این را عیب گرفت و خلاف حکمت او دانست. من که از خدا طلبکار نیستم؛ میشود ثابت کرد که من طلبکارم؟ چه طلبی دارم؟ من مهمانم، نه طلبکار! سالن مهمانیاش هم همین کرهٔ زمین است و بنا هم نیست کل کرهٔ زمین برای من یک نفر باشد. هفتمیلیارد مهمان دارد که هر کدام یکتکه در دستشان است؛ آنهم مِلک ذاتی آنها نیست و با مُردن از آنها میگیرد.
-بنده، مهمان مملوک
اصلاً تمام این مِلکها به پروردگار برمیگردد: «لِلّٰهِ مِیرٰاثُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ»(سورهٔ آلعمران، آیهٔ 180)، به جای اینکه من خودم را طلبکار بدانم، باید فکرم را عوض کنم و بگویم مهمان هستم؛ مهمان مملوک هستم، نه مهمان مالک! حالا سفرهای که پهن کرده، اینطوری رقم زده که جلوی من سهتا نان بگذارد، جلوی آن یکی دوتا نان بگذارد و جلوی آن یکی هم یک نان بگذارد. به یکی صدمتر جا از این کرهٔ زمین بدهد، به یکی دویستمتر و به یکی هم پانصدمتر جا بدهد. خدا به پیغمبر(ص) میفرماید: اینها چیزی نیست که موجی در روحت ایجاد کند. حالا خودت در مدینه خانهای هفتادمتریِ گلی داری، به یکی چشم بدوزی که خانهٔ پانصدمتری دارد. هر دوی شما مهمان هستید، من هم حکیم و مالک هستم، عشقم کشیده که به تو هفتادمتر خانه بدهم و به او هم چهارصدمتر بدهم. خانهتان هم برای هر دویتان ذاتاً مسجد است، نه مِلک. پیغمبر(ص) وقتی دربارهٔ دنیا صحبت میکنند، میگویند: «مسجد احباء الله» این دنیا مسجد عاشقان خداست. حالا یکی مسجدش این مقدار متر و یکی هم این مقدار متر دارد که نه ملکم و نه خودم ماندگار هم نیست؛ نه خانهام و نه خودم ماندگار است.
-رضایت از دادههای خداوند، نقطۀ رضای از پروردگار
اینجا نقطهٔ رضای از پروردگار است: «الراضی به قضاء الله به قدر الله» به احکام و اندازهگیریهای او راضی باشم. اصلاً جای رضایت همینجاست! کجا دیگر جای رضایت است که من بخواهم از محبوبم راضی باشم؟ کجا غیر از این امور جای رضایت است؟! من باید به دادههای مادی و معنوی او رضایت داشته باشم و به اندازهگیریهایش هم رضایت داشته باشم؛ یعنی خودم را با پروردگار عالم بهخاطر دنیا و پول درگیر نکنم. پیغمبر اکرم(ص) روایتی دارد که مقداری مفصّل است، من یک جملهاش را برایتان میگویم. خیلی روایت عالیای است! حضرت میفرمایند: واقعش این است که تو نباید تا آخر عمرت نسبت به پروردگارت از کوره در بروی. این حوصلهٔ خیلی بالا و ایمان نورانی میخواهد که من از کوره در نروم؛ مگر یکی از این 72نفر از روز دوم محرم تا عصر عاشورا از کوره در رفت؟ آیا یکی از آنها به پروردگار گفت که ما نباید اینطوری گیر میکردیم و در چنین جنگ نابرابری قرار میگرفتیم؟ مثلاً تو میتوانستی جور بیاوری که ما سیهزارتا بشویم و آنها هفتادتا بشوند تا یک لقمهٔ شمشیرمان کنیم و قضیه تمام بشود. اصلاً به خیال هیچکدام آنها هم نگذشت! این تحمل در برابر رقمهای پروردگار است که چه رقمهای عجب در قلم اوست! این هیچچیز نگفتن، از کوره در نرفتن و عصبانی نشدن ایمان است.
-وجه تمایز سؤال کردن با گلایۀ از خداوند
البته گاهی اولیای خدا سؤالات ریزی نسبت به اوضاع داشتهاند که فقط برای روشن شدن عمق کردهاند. سؤال غیر از چونوچرا، عصبانی شدن، از کوره در رفتن و غیر از این است که من فریاد بزنم و بگویم خدایا این چه وضعی است؟! سؤال پروندهٔ جدایی دارد؛ مثلاً وقتی یوسف(ع) به زندان افتاد، زندان فراعنه خیلی زندان سختی بود! خرابه و بیغوله بود، حمام نداشت، رسیدگی نمیکردند، زندانی در کمال مشکلات بود، آنها را میبستند، میزدند و تحقیرشان میکردند. یوسف(ع) حدود هفت سال چنین زندانی را گذراند که حالا بعضی از ما و شما چهل سال پیش به زندان افتادهایم و میدانیم زندان یعنی چه! من خودم چهاربار گرفتار زندان شدم و وقتی میگویند یوسف(ع) در زندان بود، کاملاً لمس میکنم زندان یعنی چه! ولی زندان ما که بدترین زندان تهران، کمیتهٔ مشترک بود؛ وقتی آدم را به آنجا میبردند، امید زن و بچهها قطع میشد و فکر میکردند که دیگر این زندانی زنده بیرون نمیآید. در همان کمیتهٔ مشترک، من در اتاقی انفرادی بودم که در عرضش نمیشد بخوابی و باید در طولش میخوابیدی؛ آنهم از یک قبر بزرگتر بود. آنچه خود من از زندانهای فرعونهای مصر میدانم، همان سلول انفرادی هم پیش زندان یوسف(ع) کاخ بود؛ اما هفت سال هیچچیز نگفت و بعد از هفت سال، به فرمودهٔ حضرت رضا(ع) سؤال ریزی از پروردگار کرد. یک سؤال ریز، نه بهعنوان گلایه! سؤال ریزی که حقیقت معلوم شود و گفت: پروردگارا! من تا چه وقتی باید اینجا باشم؛ یعنی مدتش را بدانیم که خیالمان راحت شود و سردرگم نباشیم. خطاب رسید: من درِ این زندان را برای تو باز کردم و تو را محکوم به زندان کردم؟ من که هیچ دخالتی در کار این زندان نداشتم! یادت است که وقتی آن زن طنازِ عشوهگرِ منحرف، با قدرت گفت: «لَیسْجُنُنَّهُ»(سوره یوسف، آیهٔ 35)، او را به زندانی بیندازم که حظّ کند! خودت به من گفتی: «رَبِّ اَلسِّجْنُ أَحَبُّ إِلَی مِمّٰا یدْعُونَنِی إِلَیهِ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 33)، خدایا من خیلی خوشم میآید که مرا به زندان بیندازد تا دیگر دعوت به زنا نکند؛ مگر خودت نخواستی؟ این را که خودت خواستی؛ اما حالا من با خواب دیدن دوتا از زندانیها زمینهٔ نجاتت را فراهم میکنم. آمدنت در زندان را خودت خواستی، حالا نجاتت را من انجام میدهم؛ اما این سؤال بود، گلایه و نفس تلخ نبود.
تدارک ویژۀ خداوند برای روح انسان
به اول حرف برگردیم؛ من بدنی برای تو ساختم و تدارکات لازم برای این بدن را هم قرار دادهام: «أَسْبَغَ عَلَیکمْ نِعَمَهُ ظٰاهِرَةً وَ بٰاطِنَةً»؛ روح ویژهای هم برای تو ساختهام که وقتی در رحم مادر به تو دادم: «نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»(سورهٔ حجر، آیهٔ 29) یا «ثُمَّ أَنْشَأْنٰاهُ خَلْقاً آخَرَ»(سورهٔ مؤمنون، آیهٔ 14). آن روح با جسمت از نظر تدارکات خیلی فرق میکند، برای آنهم تدارک دیدم که مثل هسته و دانهٔ دربسته نماند؛ چون تو را دوست داشتم و عاشقت بودم، نمیخواستم وزن، باطن و موجودیت تو مانند یک حیوان بسته بماند. میتوانی به من ایراد بگیری که من نمیخواستم تو مثل گوسفند، بز، گاو، شتر یا حمار باشی؟! حکمت و ربوبیتم اقتضا نمیکرد! ربوبیت من نسبت به حیوانات فقط جلوهٔ مادی دارد؛ اما ربوبیتم نسبت به تو، هم جلوهٔ جسمی و هم جلوهٔ باطنی دارد. آنچه جسمت نیاز داشته، برای جسمت سر این سفره گذاشتهام؛ حالا کم و زیادش تکانت ندهد! اگر زیاد بود، مستت نکند و اگر کم بود، پَستت نکند. چیزی نیست که حالا برایت مهم باشد! هیچچیز نیست.
-ایمان عاشقانه، نیازمند روزهای تنگنا و سختی
خدا گاهی هم رقم را خیلی تنگ میگیرد که دیگر ایمان عاشقانهای میخواهد تا آدم فرار نکند و بگوید من از این چهارچوب تنگ مادی بیرون بزنم. اینهمه درِ حرام باز است؛ در دزدی باز و کارهای خلاف باز است، ما هم برویم و میلیاردی به جیب بزنیم. مراقب باش که یکوقت از کوره در نروی؛ چون آن رقم محدودی که برایت زدهام، کار نعمت آخرتت را نامحدود میکند. تو که برای همهچیز حوصله میکنی، برای خود من هم یکخرده حوصله کن؛ تو که در خیلی از موارد خندهٔ قهقهه داری، یکخرده هم برای من لبخند بزن. این دهان، این لب، این دندان و قدرت خندیدن را که به تو دادهام، یکخرده هم برای من بخند. نمیشود؟! مثلاً لباست را ببینی، تبسمی بزنی و بگویی: خدایا! برای این یکمتر پارچه شُکر؛ این نان و آبگوشت یا پلو و کباب را که میبینی، لبخندی بزن و بگو: محبوب من، عشقی با من کار میکنی؟ تا حالا چند دفعه برای من خندیدهای؟! تا حالا چند دفعه با زبانت عاشقانه با من حرف زدهای؟ بهاندازهٔ یکبار که عاشقانه با زن، بچه و دخترت حرف زدهای، از این زبانی که من دادهام، یک ذره مثل آنها خرج من هم کردهای؟ یا زبانت همیشه دراز بوده و طلبکار بودهای! از کوره در نرو، تلخ نگو، تلخ نباش و مقداری هم از خوشیهایت را پیش من بیاور؛ لبخندت و حرفهای عاشقانهات را پیش من بیاور.
-عاشقانههایی برای خدا
من رفیقی داشتم که خیلی او را دوست داشتم. شاید بیش از سی سال یا یکخرده کمتر است که از دنیا رفته است. این رفیقم ویژگیهای جالبی داشت. شغلش تعمیر ماشینهای سنگین بود و صبح که میآمد، لباس پر از روغن گریس و روغنسیاه و قیر میپوشید، زیر این ماشینهای سنگین میخوابید و آچارهای سنگینی در دستش بود. کارش هم کار بسیار دقیقی بود و تا وقتی که 75ساله شد، یکبار ذرهای سر کسی کلاه نگذاشت. خیلی خوب بود! در گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) هم مثل چشمه بود؛ من هنوز به گریهکنها برنخورده بودم که اولینبار به این برخوردم. در روضه و جلسهای هم نبود، یکجا پنجششتایی برای ناهار دعوت داشتند و ما را هم دعوت کرده بودند، سن ایشان هم با من پنجاهسال فرق میکرد، ولی با هم رفیق جانجانی شده بودیم.
وقتی یک آیهٔ قرآن که بوی ابیعبدالله(ع) را میداد، میشنید؛ مثلاً «یٰا أَیتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ × اِرْجِعِی إِلیٰ رَبِّک»(سورهٔ فجر، آیات 27-28)، مثل چشمهٔ آب از دوتا چشمش اشک میریخت. حالا در روضه که حساب دیگری داشت. با اینکه آهنگر بود و سوادی نداشت، از هر راهی که میشد، پنجاهسال خود را به دین خدا خدمت کرد. این آدمی بود که با خدا عشقی بود و همیشه گریهاش پیش خدا نبود، خندهاش و خوشیاش هم بود و همیشه هم دربارهٔ پروردگار حرف خوب میزد. یکوقت که دیگر نسبت به خدا هیجانی میشد، به من میگفت: من جانم بالا میآید، نمیتوانی کاری برای من بکنی؟ نفسم گرفت! به او میگفتم: چه کار کنم؟ میگفت: یکجوری بشود، کاری بکن، خدا را به من نشان بده تا من بغلش بگیرم و از نوک سر تا نوک پایش را با همهٔ جانم ببوسم؛ یعنی دیگر هیجانی میشد.
عشق و لبخند برای خداوند
یکخرده هم عشقت، لبخندت و رضایتت را برای من بیاور؛ حالا دایرهٔ امور مادیات یا تنگ گرفته شده یا تنگ شده است. آن آدم والای بزرگوار که در نجف طلبه بود و درس میخواند. بزرگان دین ما نقل میکنند و فکر میکنم سهنفر آنها قضیهاش را کامل نقل کردهاند: شیخ طوسی، شیخ صدوق و یکی از علمای بزرگ دیگر. این طلبه درس میخواند، پول هم گیرش نمیآمد، تابستانها در هوای پنجاه درجه، شرجی و گردوغبار، در زمینهای کشاورزی کارگر میشد و گندم و ارزن درو میکرد. با همین پولی از این کارگری سختش میگرفت، خودش را نه ماه اداره میکرد و درس میخواند.
یک روز خیلی گرفته بود، رفیقش به او گفت: چه شده است؟ گفت: زندگی سخت است و گرفتار هستم، دلم هم میخواهد ازدواج بکنم؛ چون امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: ازدواج نصف دین را حفظ میکند؛ البته اگر دخترخانمها دخترخانمهای میزانی کنار آدم باشند و اگر جوانها هم کنار زنانشان جوانهای میزانی باشند! و الّا اگر نامیزان باشند که نامیزان دین را حفظ نمیکند؛ اگر ضعیف باشم، ازدواج دینم را تخریب میکند و اگر قوی باشم، بهخاطر یک زن یا بهخاطر یک شوهر به دینم لطمه نمیخورد و او به خودش لطمه میزند. زنی که با من بد رفتار میکند، او به خودش لطمه میزند. مردی که با زنش بد رفتار میکند، او به خودش لطمه میزند و اصلاً به عالم و ملکوت کاری ندارد؛ اما اگر یک زن یا شوهر باقاعده، میزان، مؤدب و بامحبت باشد، کمک میدهد که نصف دین آدم هم حفظ شود.
-نفس نفسداران عالَم، شفای همۀ دردها
این طلبه هم گفت: زن هم میخواهم، پول هم میخواهم، اما مشکلی پیدا کردهام و سل سینه گرفتهام، خون بالا میآورم. به او گفت: شیخ، مگر ما دکتری نداریم که همهٔ اینها را علاج میکند؟! گفت: من نمیدانم چه کسی را میگویی! کدام دکتر؟ گفت: امام عصر(عج)؛ مگر دکتری فقط محدود به همین دکترهای دانشگاهی است؟ پروردگار هم طبیب است، پیغمبر(ص) هم طبیب است، اهلبیت(علیهمالسلام) هم طبیب هستند، نَفَس اولیای الهی هم طبیب است. استاد من در قم که در ردهٔ مراجع بود و حدود ده سال پیش از دنیا رفته است. شخصیت والایی بود که وقتی من در آخر عمرش به دیدنش میرفتم، گاهی خیلی گریه میکرد، به او میگفتم: چرا گریه میکنی؟ میگفت: از خلأ اساتیدم در نجف گریه میکنم که چرا دیگر مثل آنها پیدا نمیشود! بعد گفت: یکی از استادهای من مرحوم قاضی بوده، من پنج سال پیش او بودهام و نَفَسش به من خورده است. واقعاً هم نفس مرحوم قاضی را گرفته بود! خود من هم چهار پنج سال پیش او درس میخواندم، خیلی والا بود! ایشان در بستر فوتش برای من گفت: یک شب چهارشنبه پنج ششتا از شاگردهای ویژهٔ قاضی بودیم، خدمت ایشان به مسجد سهله آمدیم. مسجد سهله هم خیلی مسجد بزرگی است؛ آنزمان هم برق نداشت، چراغ درست و حسابی هم نداشت و هر کسی باید جانمازی با خودش میبرد که روی خاک یا ریگ نماز نخواند. ما شب چهارشنبه در مسجد سهله بودیم، وقتی کارهایمان را کردیم و خواستیم در تاریکی برگردیم، صدای فشفش سنگینی پشت سرمان آمد. یکی از این همراهان ما برگشت، دید یک افعی جمع ما را دنبال میکند، فریادی زد! مرحوم قاضی که جلو بود، برگشت و خیلی آرام گفت: چه شد؟ گفت: آقا نگاه کن چه شده است؟! حالا ایشان اینجا خیلی گریه کرد از اینکه دیگر از اینها پیدا نمیشوند! مرحوم قاضی برگشت و مار را نگاه کرد، گفت: «موت؛ بمیر». افعی خشک خشکِ خشک شد. بعد مرحوم قاضی گفت: حالا نترسید و بروید، این هم دیگر زنده نمیشود.
-رقم تنگی رزق برای بندگان، از حکمت پروردگار
گفت نفسهای نفسدارها و طب طبیبان عرشی که قطع نشده است؛ چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برو امام عصر(عج) برای زیارت مسلم و هانی میآید. داستانش مفصّل است و خیلیهایتان هم شنیدهاید. نهایتاً وقتی با امام ملاقات میکند، حضرت میفرمایند: دختری که از آن خانوادهٔ نجفی در نظر داری، من زمینهاش را آماده کردهام؛ فردا به خواستگاری برو، او را به تو میدهند. بیماری سل تو هم خوب خوب شد؛ چون میگوید وقتی من قهوهام دم کشیده بود، این جوانِ چهرهٔ ملکوتی که من نفهمیدم کیست، آنطرف سکو نشست و من در دلم گفتم خدا کند نگوید به من قهوه بده، من اندازهٔ خودم پختهام، هوا هم سرد است. اتفاقاً به من گفت یک فنجان قهوه برای من هم بریز، من هم فنجانی ریختم(کار دیگری نمیشد بکنم) و به او دادم، فقط لبش را تر کرد، به من برگرداند و گفت: این را بخور، بیماری سل تو همین الآن خوب میشود. باز هم نفهمیدم کیست! بعد گفت: مسئلهٔ تنگی امور مادیات تا آخر عمرت با توست؛ دلت را خوش نکن که کار پولیات درست میشود. پروردگار تا آخر عمر رقم تو را به تنگی رزق زده است.
حرکت از تو، برکت از خداوند
او هم حکیم است، جای گله هم نیست؛ این برای بدن بود، ولی برای روح چه سفرهای انداخته است! 124هزار پیغمبر و چهارده معصومِ اهلبیت و قرآن که اگر من بخواهم روحم از ارواح انبیا، ائمه و آیات قرآن فیض ببرد، باید درِ روح را به روی این سه معدن باز کنم. راهش هم این است که پیغمبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند:
«اجتناب المحارم» از همهٔ گناهان دوری کن؛
«واداء الفرائض» واجبات الهی را به پروردگار بپرداز و خودت را بدهکار خدا نگه ندار، مدیون خدا نشو؛
«واحتمال المکارم» اخلاقت را اخلاق حسنه کن و خوب باش؛ حریص، طمعکار، بخیل، دورو، تند و تلخ نباش.
پروردگار نفرموده است که تو این سهتا قدم را بیا؛ بلکه میفرماید: «من تقرب الی شبراً» یک وجب بیا، من یک ذراع میآیم؛ اما تو تکانی بخور! کسل، تنبل و بسته نباش؛ حرکتی بکن که من به تو برکت عنایت کنم.
-بیتناسبی عمل بنده با عظمت خداوند
بهنظرم میرسد که هر شب باید بگویم خدایا دست ما کاملاً خالی است، این کارهایی هم که بهعنوان عبادت برای تو کردهایم، اصلاً با عظمت تو تناسب نداشته است. جان سیدالشهدا(ع)، کل عبادات ما را پای ما حساب نکن و همینطوری ما را قبول کن. فکر کن اصلاً ما یک رکعت نماز و یک روزه نداریم، یک قدم برای کار خیر برنداشتهایم؛ تو که کریمی، تو که رحیمی، همینطوری ما را قبول کن.
اما خدایا! ما را از آن فیوضات خاصهات که به اولیائت عنایت کردهای، از آن فیوضات به ما بچشان که حال ما عوض شود. ما کاری به بدنمان نداریم؛ بدن ما که دست خودمان نیست! بدن ما درد میگیرد، یک آسپرین یا شربت میخوریم. مهم نیست که حالا بدن ما چه تغییری بکند و چه تغییری نکند؛ اما لطفی بکن که حال ما عوض نشود و روز و شب، وقت خواب و بیداری، تو را از یاد نبریم، به تو بیتوجه نشویم و از تو غافل نشویم.
بیم است و امید و بیقراری ×××××××××× ذوق است و نوید آشنایی
عشق است که میکشاند و بس ×××××××××× یار است که میکند خدایی
مستم که میروم بیخود ×××××××××××× در بحر حریم کبریایی
این وضع و حال، وضع و حالی است که فقط رفیقهایش را میپذیرد. حتی آنهایی که یکذره خوبی در آنها میبیند، آنها را هم راه میدهد. به شما اطمینان بدهم؛ طبق آیات و روایات، اصلاً قصد ندارد که نسبت به شما دست رد به سینهتان بزند و همهاش میگوید بیا.
من خسته و ناتوان و زارم ×××××××××××× جز تو در دیگری ندارم
با اینهمه نامرادی و غم ×××××××××××× بر رحمت تو امیدوارم
دانم که تو دست من بگیری ××××××××××××× هرچند دلی سیاه دارم
کلام آخر؛ خیزرانی بسان نیشتر بر دل زینب(س)
مچ دست بچهها و خانمها را دهتا دهتا با طناب زبر بسته بودند. هشتتا دهنفر مچها با طناب بسته بود، اعلام کردند که آماده بشوید، میخواهیم شما را به بارگاه یزید ببریم. زینب کبری(س) اینجا یک جمله دارند: قدمهای ما بزرگترها بزرگتر بود، وقتی راه میرفتیم، بچهها نمیتوانستند پا به پای ما بیایند، اینها بچهها را میزدند؛ ما میخواستیم قدمهایمان را کوتاه برداریم که بچهها راحت بیایند، ما را میزدند! وقتی به بارگاه یزید رسیدیم، ما را ایستاده نگه داشتند و نگذاشتند بنشینیم. در حالی که ایستاده بودیم، مُشرِف بودیم. زینب کبری(س) دید یزید چوب خیزرانش را برداشته و به لب و دندان ابیعبدالله(ع) میزند.
خیزرانی که بر آن لب میزد ××××××××××× نیشتر بر دل زینب میزد
کربلا کشته شدن 72 نفر را دید، این کار را نکرد؛ سرها را به نیزه دید، این کار را نکرد؛ برای شما عاشقان میگویم، چقدر به زینب(س) سخت گذشت و چه فشاری به قلبش آمد که یکمرتبه از زیر چادر گریبان پیراهنش را پاره کرد و گفت: یزید به بوسهگاه پیغمبر(ص) چوب نزن...
تهران/ حسینیهٔ هدایت/ دههٔ سوم صفر/ پاییز1398ه.ش./ سخنرانی سوم