لطفا منتظر باشید

جلسه اول جمعه (4-11-1398)

(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))
جمادی الاول1441 ه.ق - بهمن1398 ه.ش
16.11 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

صدیقهٔ کبری(س)، معدن ارزش‌ها و دانش الهی

همه این نیم‌بیت شعر را می‌دانید و احتمالاً هم زیاد خوانده باشید؛ «از هرچه بگذری، سخن دوست خوش‌تر است». پنج شب به دعوت اهل‌بیت(علیهم‌السلام)، به فرمودهٔ امام صادق(ع)، مهمان حضرت صدیقهٔ کبری، فاطمهٔ زهرا(س) هستیم. حق این است که فرمایشات این معدن ارزش‌ها و دانش الهی را با همدیگر گفت‌وگو کنیم. سه جمله از وجود مقدس صدیقهٔ کبری(س) برایتان می‌خوانم که البته این سه جمله بسیار پربار است و نمی‌توانم هم وعده بدهم هر سه جمله را بتوانم کامل برایتان توضیح بدهم. این سه جمله، هر سه درخواست صدیقهٔ کبری(س) از پروردگار مهربان عالم است. شما ببینید درخواست‌کننده و درخواست‌شونده چه کسی است؟! درکش خیلی مشکل است!

 

-شخصیت الهیِ ناشناختهٔ حضرت زهرا(س)

شناخت شخصیت عقلی، روحی و ایمانی صدیقهٔ کبری(س) خیلی سخت و شاید هم غیرممکن است. آن مقداری هم که ما از شخصیت ایشان خبر داریم، با کمک قرآن و روایات است و از خودمان چیزی نمی‌دانیم؛ یعنی عقل‌مان هم قد نمی‌دهد. امام صادق(ع) می‌فرمایند: حضرت زهرا(س) در شناخته‌نشدن مانند لیلةالقدر است. شب قدر واقعی چه وقتی است؟ کسی نمی‌داند، از اهل‌بیت هم پرسیده‌اند شب قدر چه وقتی است، حتماً اجازه نداشته‌اند بگویند که نفرموده‌اند؛ لذا می‌بینید که شب قدر سه شب معرفی شده و روی هیچ‌کدام هم انگشت یقین گذاشته نشده است. شب نوزدهم، احتمال بیشتر شب بیست‌ویکم و احتمال سنگین‌تر هم شب بیست‌وسوم. با این شکل معرفیِ لیلةالقدر، 1500 سال است که کسی به‌دست نیاورده کدام شب است. امام صادق(ع) می‌فرمایند: صدیقهٔ کبری لیلةالقدر است؛ یعنی بین مردم شناخته‌شده نیست. چه چیز او شناخته شده نیست؟ اخلاقش که معلوم است و نوشته‌اند، عباداتش را نوشته‌اند، فرمایشاتش را هم تا حالا در چند کتاب مستقل نوشته‌اند‌ پس چه چیز ایشان شناخته شده نیست؟! شخصیت الهی ایشان شناخته‌شده نیست و این هم لطف ویژهٔ حق به او بوده که ایشان در هجده سال(حداقل) و 25 سال(حداکثر) به کتاب عظیم عرشی و ملکوتی تبدیل شده است. آنهایی که اهل دل هستند و چشم باطن دارند، وقتی دورنمای وجود ایشان را نگاه می‌کنند، به این نتیجه می‌رسند که گویا پروردگار عالم کل ملک و ملکوت را در ایشان خلاصه کرده است.

 

-استشمام بوی بهشت از حضرت زهرا(س)

اگر بحث پدر و فرزندی بود، مسئله عادی بود. اکثر ما هم دختر داریم و وقتی دختر از در وارد می‌شود، خیلی خوشحال می‌شویم؛ گاهی بلند می‌شویم، گاهی نیم‌خیز می‌کنیم و گاهی دستش را در دستمان می‌گیریم و می‌بوسیم. این امری طبیعی و مربوط به محبت پدر به دختر است. هر وقت این دختر وارد اتاق شخصیت اول هستی می‌شد، تمام‌قد از جا بلند می‌شدند، خم می‌شدند و دستش را می‌بوسیدند، البته نه به‌عنوان اینکه دخترم است. معنی احترامش این بود که او شخصیت بی‌نظیری در عالم است و پیغمبر(ص) با این معنا به او احترام می‌کردند، دستش را می‌بوسیدند و گاهی هم به او می‌گفتند: جانِ پدرت فدایت شود. این هم عنوان دختری و پدری نبود. ما هم خیلی وقت‌ها به بچه‌مان می‌گوییم فدایت بشوم، قربانت بروم که این پدر و فرزندی است؛ ولی برای رسول خدا(ص) پدری و فرزندی نبود. وقتی یکی از خانم‌های کم‌ظرفیتِ محدود به حضرت ایراد گرفت که برای چه خم می‌شوی، دستش را می‌بوسی و او را بو می‌کشی؟! او نمی‌فهمید داستان از چه قرار است، ولی پیغمبر(ص) یک‌بار به او گفتند: فلان کس، من زهرا را بو می‌کشم، چون زهرا بوی بهشت می‌دهد؛ یعنی بوی همهٔ نعمت‌های خدا را می‌دهد. نعمت بهشت که کم نیست و کامل است، محدود نیست و ابدی است. بوی بهشت می‌دهد، یعنی بوی نعمت‌های کامل و ابدی خدا را می‌دهد، نه بوی گلابی و سیب! بوی گلابی و سیب را هم که ما استشمام می‌کنیم. اول باید معنی بهشت را فهمید! بهشت جای کل نعمت‌هاست و یک نعمت ناقص ندارد، همهٔ نعمت‌ها کامل است و بعد، «أُكُلُهَا دَائِمٌ»(سورهٔ رعد، آیهٔ 35) این نعمت‌ها دائمی است. «خٰالِدِینَ فیها أَبَداً»(سورهٔ نساء، آیهٔ 57).

 

آیا این شخصیت صدیقهٔ کبری(س) قابل‌فهم است؟ یعنی ما می‌توانیم از نظر عقلی به کل نعمت‌ها برسیم که دارای چه ارزشی است و بعد هم این نعمت‌ها که ابدی است، ما چقدر باید راه برویم تا ابدیت تمام شود! ما تمام می‌شویم، ابد که ابد است. این است که امام صادق(ع) می‌فرمایند: او لیلةالقدر است؛ چنان‌که برای کسی لیلةالقدر شناخته نیست، ایشان هم شناخته نیست. به این شکل شناخته نیست. شرح حال وجود مقدس او، روایاتش یا اخلاقش را صدتا کتاب نوشته‌اند. اینها نیست، بلکه این است: من بوی بهشت استشمام می‌کنم، یعنی بوی کل نعمت‌های مادی و معنوی الهی و نعمت‌هایی که ابدی است، تمام نمی‌شود و پایان ندارد.

 

دست گدایی حضرت زهرا(س) به پیشگاه الهی

-ناشناخته بودن ذات پروردگار برای انبیا و مقربان درگاه

این مقدمه را مرحمت فرمودید، لطف کردید و کاملاً یافتید؟! حالا حرف این است: این سه‌ جمله که حالت دعا و درخواست دارد، یک‌خرده عمیق‌تر بگویم، حالت گدایی دارد؛ درخواست‌کننده چه کسی است؟ آن‌کسی که دستش را به گدایی در پیشگاه غنی مطلق دراز کرده، چه کسی است؟ درخواست‌شونده چه کسی است؟ درخواست‌شونده وجود اقدس حق است که ذاتش برای انبیا هم شناخته‌شده نبود. انبیا مقربان پروردگار بودند؛ یعنی کسی مثل انبیا در این عالم از نظر معنویت به حضرت حق نزدیک‌تر نبود. حالا یکی‌شان را من بگویم که خدا او را مقرّب و جزء مقرّبین می‌داند: «إِذْ قٰالَتِ اَلْمَلاٰئِکةُ یٰا مَرْیمُ إِنَّ اَللّٰهَ یبَشِّرُک بِکلِمَةٍ مِنْهُ اِسْمُهُ اَلْمَسِیحُ عِیسَی اِبْنُ مَرْیمَ وَجِیهاً فِی اَلدُّنْیٰا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِینَ»(سورهٔ آل‌عمران، آیهٔ 45)، بچه هنوز به‌دنیا نیامده بود و ملائکه تازه داشتند از طرف خدا به مریم مژده می‌دادند، آن‌وقت پروردگار این مولود را این‌گونه قرار داده است: «کلمة الله من المقربین». مقرّب یعنی آن مرد و زنی که بین خودشان و خدا به عمرشان گناه فکری، قلبی، نفسی و عملی نداشته‌اند. شما فکر کنید فاصلهٔ ما با مقربین چقدر زیاد است؟!

 

-تفاوت شیعهٔ معمولی با شیعهٔ حقیقی

اگر اهل‌بیت(علیهم‌السلام) بخواهند روی ما اسم بگذارند، نهایت باید در حق ما بگویند شیعهٔ معمولی؛ بیشتر که نمی‌شود دربارهٔ ما بگویند. چشم ما اگر غیر از این چشم بود، گوش ‌ما غیر از این گوش بود و زبان ‌ما غیر از این زبان بود، سلمان و مقداد و میثم تمار بودیم. حالا چرا به سراغ افراد زمان پیغمبر(ص) برویم؟ این را بزرگان از علما نوشته‌اند، آدم‌های کمی ننوشته‌اند! میثم، این جوان خرمافروش ایرانی در برخوردی که امیرالمؤمنین(ع) با یک خانم(مالک میثم بود و میثم برده بود) داشت، او را خریده بود. آن زن هم زن خوبی بود. میثم با این خانم می‌رفت، اولین‌بار بود که امیرالمؤمنین(ع) را دید و امیرالمؤمنین(ع) هم اولین بار بود میثم را دید. سلام کرد، امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: اسمت چیست؟ میثم ایرانی بود. ایران را فتح کرده بودند و ایرانی‌ها هم تقریباً در مناطق عرب‌نشین پخش شده بودند. میثم گفت: اسمم سالم است. حضرت فرمودند: نه، اسمت میثم است. خانم به امیرالمؤمنین(ع) گفت: آقا، او را به شما ببخشم تا مال شما بشود؟ حضرت فرمودند: ببخش، بعد امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: تو در راه خدا آزاد هستی و نمی‌خواهد غلام من باشی. میثم در این آزادگی در کنار امیرالمؤمنین(ع)، چنان تربیت را قبول کرد؛ آخر تربیت شد، یک مطلب است و قبول تربیت، یک مطلب دیگر است. یکی مثل پدرم، مادرم، دایی‌ام و عمویم دلش برای من می‌سوزد و شروع به تربیت من می‌کند؛ اما من تربیت را قبول نمی‌کنم! حالا یکی تربیت و ادب را قبول می‌کند که میثم با همهٔ وجودش تربیت و ادب امیرالمؤمنین(ع) را قبول کرد و شیعهٔ چشم‌دار شد. البته نه از این چشم‌ها که در و دیوار را می‌بیند؛ همه این چشم را دارند. یک موجود گوش‌دار و قلب‌دار شد. حالا داخل کوچه حبیب را می‌بیند و سلام‌وعلیک گرمی با حبیب‌بن‌مظاهر می‌کند، به حبیب می‌گوید: من می‌بینم سر بریده‌ای را که به گردن اسبی آویزان کرده‌اند و در این شهر کوفه می‌گردانند. اینکه سر بریده را به گردن اسب آویزان کردند و در شهر کوفه گرداندند، اتفاق افتاد. چه وقتی اتفاق افتاد؟ بیست سال بعد از اینکه میثم مُرد. این چشم است که آدم پردهٔ زمان را کنار می‌زند و آخرش را می‌بیند، اتفاقات زمان را هم می‌بیند.

 

-چشم آینده‌نگر رسول خدا(ص) در اوج کمال

البته پیغمبر(ص) این چشم را در اوج کمال داشتند. رسول خدا(ص) روایتی در کتاب تفسیر علی‌بن‌ابراهیم قمی دارد که چهار صفحه است. این کتاب در اوایل قرن چهارم نوشته شده و روایت برای حجةالوداع، آخرین حج پیغمبر است. بعد حضرت به مدینه آمدند و از دنیا رفتند. به‌نظرم چهار صفحه هم بیشتر باشد. من یک‌بار بیست سال پیش همه‌اش را در ماه رمضان روی یک منبر گفتم. رسول خدا(ص) در شهر مکه و در مسجدالحرام، تمام اوضاع زمان فعلی جهان را که گوشه‌‌ای هم از وضع ایران است، خبر داده. فکر می‌کنم هیچ‌چیزی از این روایت نمانده که اتفاق نیفتاده باشد و همه‌اش اتفاق افتاده است؛ حتی راجع‌به لباس خانم‌ها که در زمان خودشان این لباس‌ها وجود نداشت، خبر داده است؛ حتی راجع‌به لباس جوان‌ها که در زمان خودش نبوده، خبر داده است؛ راجع‌به آرایش زنان، حتی اینکه موهایشان را به چه شکلی آرایش می‌کنند، خبر داده است؛ رابطهٔ آزاد بین مردان و زنان را خبر داده است(همین که شما اسمش را دوست‌دختر و دوست‌پسر گذاشته‌اید)؛ اینکه ربا بر جهان حاکم می‌شود، یعنی بانک‌ها، خبر داده است؛ اینکه پست‌های مهمی به خانم‌ها در دولت‌ها داده می‌شود، خبر داده است. اینها در زمان خودش نبوده و ایشان چشم کامل‌تری داشتند. میثم هم می‌توانست تا حدی از زمان و حوادثش را ببیند.

 

حبیب‌بن‌مظاهر از این خبر میثم خوشحال شد و گفت: راست می‌گویی؛ چون خودش هم چشم آینده‌بین داشت و به او گفت: میثم، یک‌چیزی هم من در این کوفه می‌بینم. میثم گفت: چه می‌بینی؟ گفت: اینکه آقای بزرگواری را روی درخت خرمای به جرم عشق علی به دار می‌کشند، دست و پایش را قطع می‌کنند و بعد هم نیزه در دهانش فرو می‌کنند. هفت‌هشت ده‌تا از این کوفی‌ها هر دو خبر را گوش دادند، رد شدند و به همدیگر گفتند: عقل‌ این دوتا یک‌خرده پیچ خورده است. چه می‌گویی؟ در این شهر، آینده، کسی را به درخت دار می‌کشند، دست و پایشان را می‌برند و نیزه در دهانش می‌کنند! سر بریده‌ای را به گردن اسب آویزان کرده‌اند و می‌گردانند! بیست سال بعد، همان‌هایی که حرف‌های این دو را آنجا شنیدند، میثم را بالای دار دیدند که دو دستش و دو پایش را قطع کرده بودند و آمدند نیزه داخل دهانش زدند. آنها فهمیدند حبیب‌بن‌مظاهر راست گفته و آینده‌بین بوده است. همان مردم دیدند وقتی لشکر از کربلا برگشت، قاتل سر بریدهٔ حبیب را به گردن اسبش آویزان کرده است.

 

-دلایلی برای شیعه بودن ما

این یک نوع شیعه است، ما هم شیعه هستیم. استهزا نمی‌کنم که معنی‌اش این باشد: یعنی ما هم شیعه‌ایم؟! بله ما یقیناً شیعه‌ایم. ما به چه دلیل شیعه‌ایم؟ یک دلیل مهمش، همین امشب است که به عشق اهل‌بیت(علیهم‌السلام)، استراحت، نشستن‌ پای‌ تلویزیون و فیلم دیدن خود‌مان را تعطیل کرده‌ایم و به مجلس صدیقهٔ کبری(س) آمده‌ایم تا آیات قرآن و روایات را بشنویم و در حد خودمان هم عمل کنیم. یقیناً ما شیعه‌ایم و یک دلیلش این است که ما نماز مغرب و عشا را آن‌گونه خواندیم که اهل‌بیت(علیهم‌السلام) به ما یاد داده‌اند. بله ما شیعه‌ایم و یک دلیلش هم گریهٔ بر ابی‌عبدالله(ع) است که این از علامات مؤمن است. امیرالمؤمنین(ع) به حضرت حسین(ع) فرمودند(البته هر وقت او را می‌دیدند، می‌گفتند): «یا عبرة کل مؤمن» ای مایهٔ گریهٔ هر مؤمن. معلوم است ما شیعه‌ایم! ما زحمت نکشیده‌ایم که میثم، ابوذر و سلمان بشویم؛ اما در حد خودمان شیعه‌ایم. ما امشب با دعوت اهل‌بیت(علیهم‌السلام) از آن عالم در این مجلس نشسته‌ایم؛ چون امام صادق(ع) می‌فرمایند: ما اگر شما را دعوت‌ نکنیم، نمی‌آیید. این یک قدرت معنوی از پشت سرتان است که شما را وادار می‌کند در مجالس ما شرکت کنید.

 

ذات ناشناختهٔ پروردگار برای بندگان

حالا خواهنده چه کسی است و خوانده‌شده چه کسی است؟ خواهنده وجود مبارک صدیقهٔ کبری(س) است که شخصیتش قابل‌شناخت نیست. خوانده‌شده چه کسی است؟ ذات بی‌نهایت پروردگار که ذاتش به کل نشناخته است، اما اوصافش در قرآن برای ما بیان شده است و ما یک‌خرده معنی آن اوصاف را می‌فهمیم. خدای ما رحمان است؛ یعنی سفرهٔ پهنی برای همهٔ موجودات زنده دارد، برای اینکه زندگی‌شان را با این سفره اداره کنند. رحیم است؛ یعنی خدای ما بنده‌اش را که به دستوراتش عمل کرده، در آغوش رحمت می‌کشد. خدای ما غافر است؛ یعنی خیلی راحت حاضر است وقتی بنده به او بگوید ده سال اشتباه کردم و حرفت را گوش ندادم، گناه و چشم‌چرانی کردم، به شهوت حرام آلوده شدم، غلط کردم و دیگر نمی‌کنم، درجا کل گناهان ده‌ساله را می‌بخشد. این‌طوری از طریق صفات می‌شود او را شناخت.

 

-خداوند، آمرزندهٔ همهٔ گدایان درگاه الهی

وای چه کسی درِ این خانه رفته و چه چیزی خواسته است! من سه‌ جمله‌اش را بگویم. خیلی جالب است که صدیقهٔ کبری(س) خودش را گدای او و او را معدن بی‌نهایت می‌داند. می‌داند که اگر معقول از او گدایی کند، پروردگار عالم دستش را پر می‌کند. این را می‌داند و ما هم باید این را بدانیم که اگر دست گدایی دراز کردیم، دست ما را برنمی‌گرداند. این را باید یقین کنیم! خدا پیغامی به حضرت داود داده و از داود سؤال می‌کند: داود! در این دورهٔ خلقت آدم تا حالا، یعنی از زمان آدم تا زمان خودت، خبر داری گدایی که از من گدایی کند، من او را رد کرده باشم، مشت به سینه‌اش زده باشم و به او گفته باشم برو گم‌شو، نمی‌خواهم تو را راه بدهم؟! خبر داری و اصلاً چنین چیزی اتفاق افتاده است؟ داود! هر کس من را صدا بزند، جواب می‌دهم؛ هر کس از من بخواهد، عطا می‌کنم و هر کس آمرزش بخواهد، می‌آمرزم.

 

سه درخواست زهرا(س) از ذات بی‌نهایت خداوند

حالا زهرای مرضیه(س) چه خواسته است؟ از بس بار این سه‌ جمله سنگین است، اصلاً من انگار در خودم نیستم که چه کسی از چه کسی چه چیزی خواسته است!

«اللهم انی اسئلک الهُدی و التُقی»؛ شما همین دو سرمایه را حساب کنید، با وزن تمام جهان نمی‌شود سنجید، برابری نمی‌کند و بالاتر است!

«و العفاف و الغنا»؛ چه خبر است؟!

«و العمل بما تحب و ترضی»؛ این جمله هم خیلی عجیب است! می‌گوید: خدایا به من عنایت کن؛ نه نمازی بخوانم که خودم خوشم می‌آید، نه دست‌به‌جیب کردنی که خودم خوشم می‌آید دست در جیب کنم؛ نه گریه کردنی که خودم خوشم می‌آید. این خیلی حرف است! یک‌وقت من کاری می‌کنم و می‌گویم دلم حال آمد؛ کمکی می‌کنم و می‌گویم قلبم زنده شد؛ به زیارت حضرت رضا و ابی‌عبدالله(علیهما‌السلام) می‌روم و می‌گویم در دلم غوغا شد و خیلی خوشم آمد. زهرا(س) می‌گوید: من این عمل‌ها را نمی‌خواهم، چون عملی که برای خوشامد خودم باشد، به درد خودم می‌خورد و سود و نتیجه‌ای ندارد. توفیق انجام عملی را به من بده که آن عمل را تو دوست داری و با انجامش تو خشنود می‌شوی. من چنین عملی را می‌خواهم؛ عملی که به تو برسد و محبوب و مورد رضایت تو باشد. حالا من بگویم امشب منبری رفتم که لذت بردم؛ این که هوای نفس شد! این که برای خودت شد! کاری بکن که هیچ‌چیزش از خودت نباشد. با یک‌نفر دیگر معامله بکنی که کلیددار هستی است.

 

من این‌طور آدم‌ها را دیده بودم؛ نه اینکه شنیده‌ام یا از کتابی نقل می‌کنم، بلکه واقعاً این شکل آدم‌ها را دیده بودم. گفت: چه‌کار می‌کردی؟ گفت: نماز می‌خواندم. گفت: نه نماز که نمی‌خواندی، در نمازت به‌دنبال چند چیز بودی! همین‌طوری دنبال رفتی رفتی رفتی تا سلام نماز را دادی. بلند شو یک نماز بخوان! اینکه نماز نبود! این نماز پر از غش بود و همه‌چیز بود الّا نماز. نمازی بخوان که نماز باشد؛ نه نمازی که ظرف ریخته شدن توهمات، خیالات و افکار باشد. نراقی در کتاب طاقدیس خود نقل می‌کند؛ گفت: چرا این‌قدر نماز می‌خوانی؟ خسته نمی‌شوی شب و روز سیصد رکعت نماز می‌خوانی؟! گفت: نه والله! یک‌بار دختر شاه را در شکارگاه دیدم، خیلی خوشگل بود! هوس کردم او را بگیرم؛ رفتم، اما ندادند. یکی به من گفت: خودت را در محراب به عبادت بینداز تا بین مردم معروف بشوی که این نفس دارد و اگر دعا کند، مریض خوب می‌شود. اگر یک‌وقت در دربار شاه مشکلی پیش آمد، این‌قدر مشهور شده باشی که دنبالت بیایند. وقتی دنبالت آمدند، آن‌وقت ببینند عجب انسان والایی هستی و شاه دخترش را به تو بدهد. گفت: نمازِ قاتی با دختر شاه که نماز نیست!

خدایا! به ما عنایت و توجهی بکن؛ ما خیلی در خودمان گم شده‌ایم. ما را از این گم‌گشتگی در بیاور تا دو رکعت نماز درست و حسابی برایت بخوانیم، دو منبر برایت برویم، دو قطره اشک هدیهٔ زهرا بکنیم و بگوییم این برای حسین توست، آن را نگهدار و در قیامت به ما پس بده. این‌طوری در گم‌گشتگی کار به سامان نمی‌رسد. فردا شب با همدیگر به‌دنبال هر سه جمله می‌رویم تا ببینیم داستان از چه قرار است.

 

کلام آخر؛ گریه‌های رسول خدا(ص) در مصائب اهل‌بیت رسالت

می‌دانید امشب شب چه کسی است؟ شب پیغمبر(ص) است؛ در روایات ما دارد که شنبه‌ها روز پیغمبر است. صدای در بلند شد؛ من این را از کتاب بسیار بسیار معتبری نقل می‌کنم که کتاب معمولی نیست، بلکه کتابی است که در اوایل قرن چهارم نوشته شده، قبر صاحبش هم با قبر موسی‌بن‌جعفر(فکر کنم) ده متر فاصله ندارد. کتاب بسیار مهمی است و نود درصدش هم به زیارت و گریهٔ بر ابی‌عبدالله(ع) مربوط است و ده درصدش هم به پیغمبر و امیرالمؤمنین و حضرت زهرا و بقیهٔ ائمه(علیهم‌السلام) مربوط است. این روایت در آن کتاب است که خیلی کتاب والایی است. خدا به من لطف کرد و آن‌وقت که در بستر بیماری افتاده بودم، عمل سختی کرده بودم، باز هم به خدا گفتم: اجازه نده من در رختخوابم به بیکاری بگذرانم. این کتاب را در بستر بیماری در هفتصد صفحه ترجمه کردم، البته هنوز چاپ نشده است و یکی دو ماه دیگر چاپ می‌شود. اول کتاب هم نوشتم: خدایا! به ایامی که در قم و تهران(حوزه) بودم و تحصیل می‌کردم، به نمازهایم، روزه‌هایم، کتاب‌هایم، درس دادن‌هایم و درس خواندن‌هایم اصلاً دل‌خوشی ندارم و همهٔ دل‌خوشی من برای قیامتم به این کتاب است. شاید این کتاب به داد من برسد، و الّا به هیچ‌چیز عمرم امید ندارم. خیلی کتاب بالاست!

 

صدای در آمد، اما نه این‌طوری که چفت را روی میخ بزنند؛ پیغمبر(ص) هر وقت در این خانه را می‌زدند، این‌طوری می‌زدند: با یک دنیا ادب روبه‌روی در می‌ایستادند و می‌گفتند: «السلام علیکم یا اهل بیت نبوة و معدن الرسالة». زهرا(س) وقتی صدای بابایش را شنید، پشت در آمد. این پشت در آمدنش هم خیلی برایش عاشقانه بود و غیر آن پشت درِ این چندروزه است! در را باز کرد، حضرت فرمودند: فاطمه جان، من امروز می‌خواهم ناهار پیش شما بیایم. چه‌چیزی داری؟ گفت: بابا ام‌ایمن مقداری آرد و روغن برایم آورده است. فرمودند: همین را درست کن. معلوم می‌شود مال ام‌ایمن خیلی حلال بوده است. فرمود: من رفتم غذا را گذاشتم و آمدم، بعد من و امیرالمؤمنین و حسن و حسین نشستیم و پیغمبر(ص) روبه‌روی ما چهارتا نشست. مقداری من، مقداری علی و مقدایر بچه‌ها نگاه کرد، دیدم چهره‌اش درهم رفت، بلند شد، به گوشهٔ اتاق رفت و دو رکعت نماز خواند. وقتی سلام نماز را داد، مثل آدم داغ‌دیده‌ای بلندبلند شروع به گریه کرد. ما به خودمان جرئت ندادیم بپرسیم چه شده است؛ ولی حسین از جا بلند شد(چهار ساله بود) و پشت شانهٔ راست پیغمبر(ص) آمد و گفت: شما مگر امروز برای مهمانی به خانهٔ ما نیامده‌اید؟ فرمودند: چرا عزیزم. گفت: آقا مهمانی که گریه ندارد، برای چه گریه می‌کنید؟! او را از پشت سر به جلو آوردند، روی دامن نشاندند و فرمودند: حسینم، امروز شما چهارتا را نگاه می‌کردم؛ در همین نزدیکی‌ها بین این در و دیوار صدای نالهٔ مادرت بلند می‌شود؛ چیزی نخواهد گذشت که در محراب مسجد سحر ماه رمضان فرق پدرت را می‌شکافند؛ بعد، از پدرت چیزی نمی‌گذرد که جنازهٔ برادرت را مورد حمله قرار می‌دهند؛ این سه‌ مصیبت سنگین است، اما اینجا ببینید پیغمبر(ص) چه گفتند! «لا یوم کیومک» حسین من، هیچ روزی مثل روز تو نیست که بین دو نهر آب، سر تو و بچه‌ها و یارانت را از بدن جدا می‌کنند.

 

تهران/ حسینیهٔ حضرت ابوالفضل(ع)/ دههٔ اول جمادی‌الثانی/ زمستان1398ه‍.‌ش./ سخنرانی اول

برچسب ها :