دعاهاي صحيفه، چراغ هدايت بعد از حادثة كربلا
بعد از حادثة کربلا که وجود مبارک حضرت زینالعابدین عليه السلام عهدهدار هدایت مردم شدند، و در همان تنگنا، مضیقه و مشکلاتی که بنیامیه برای هدایت مردم ایجاد کرده بودند، قرار گرفتند، آن امام چراغ هدایت را با پنجاه و چهار دعا روشن کردند.
آن حضرت هر دعايی را در هر مناسبتی که انشا میفرمود و میخواند، وجود مبارک حضرت باقر عليه السلام هم با قلم پاک الهی و ملکوتی و خالصانهاش آن را مینوشت. البته، این دعاها، یک بار دیگر هم به خطّ مبارک حضرت صادق عليه السلام نوشته شد. ما در سيرة ائمۀ طاهرین عليهم السلام نداریم که آنها خانوادۀ خود، نسل خود و مردم را به خواندن دعايي، مانند: دعاهای صحیفۀ سجادیّه سفارش کرده باشند.
با هدفی که حضرت زینالعابدین عليه السلام از خواندن اين دعاها داشت که مردم از شرکها، ضلالت و زشتیها دربیایند و به منطقۀ نور، معرفت، اخلاق و عمل، هدایت شوند، باید گفت این پنجاه و چهار دعا باید به وسیلة اساتید متخصص تعلیم داده شود تا حقایق این دعاها متناسب ساخت ساختمان انسانیّت به کار گرفته شود.
اولین باری که در هشتاد سال قبل یکی از علمای بزرگ شیعه صحیفۀ سجادیّه را برای يك مرجع تقلید اهلتسنن در کشور مصر فرستاد و او این پنجاه و چهار دعا را مطالعه کرد، آن مرجع تقلید در نامهاي براي آن عالم شيعي نوشت که هزار و چهارصد سال است كه ما به خاطر بیخبری از این کتاب، دچار خسارت بزرگی شدهایم.
من باید به این مرجع سنی بگويم، نه تنها شما بیخبر از اين نبأ عظیم بوده و خسارت دیدهاید، بلكه جامعۀ شیعه هم مانند شما در خسارت، زیان و ضرر بوده است.
نگاهي كوتاه به زندگاني امام زينالعابدين عليه السلام
ایشان در پنجاه و هفت سالی که در دنیا بودند، برای یک روز به قول ما ایرانیها آب خوش از گلویش پايین نرفت؛ یعنی در حیات حضرت، یک روز آرام هم وجود نداشت. من مانند ایشان کسی را نشناختم که در معرض انواع سختیها، بلاها و فشارها باشد. اولاًٌ سال ولادت حضرت، دو سال مانده به پایان حکومت امیرمؤمنان عليه السلام است، همان دو سالي كه برای خانوادۀ امیرمؤمنان عليه السلام سختترین سالهاي دورۀ عمر امیرمؤمنان عليه السلام بود. امت اسلام به فرمودۀ خود امیرمؤمنان عليه السلام ، به جاهلیت قبل از بعثت برگردانده شده بودند. امام باقر عليه السلام میفرماید: در کلّ مملکت، چهل نفر هم تحمّل علی عليه السلام را نداشت؛ یعنی بیدینی، فساد، گناه و نفاق، بر سراسر مملکت حاکم بود و دو سال آخر عمر امیرمؤمنان عليه السلام ، به دو جنگ بسیار تلخ و با عاقبت تلخ، صفين و نهروان گذشت که در این جنگها فقط و فقط کسانی علیة امیرمؤمنان عليه السلام شرکت داشتند که ادعای مسلمانی میکردند و در جنگ دوم، نهروان، کشتن امیرمؤمنان عليه السلام را واجب شرعی اعلام کرده بودند، و از این عجیبتر، این که میگفتند منشأ تمام فتنهها، علی عليه السلام و معاویه هستند. امیرمؤمنان عليه السلام در اين باره میفرماید: ببینید روزگار با من چه کرد که ديگر مرا هموزن با معاویه میکنند.
در اين دو سال، در چنين طوفاني کام زن و مرد اين خانواده از روز اول ولادت این فرزند تا شهادت امیرمؤمنان عليه السلام، در اوج تلخی بود. بعد در اين بين هم مصیبت ظاهر ديگري به خانواده اضافه شد، و آن این بود که خانوادة طهارت و اهلبیت عليهم السلام برای حضرت سید الشهداء عليه السلام، دختر یحیی ابن طویل را که دختر کمنمونهای در ایمان، کرامت و بزرگواری بود و بعداً پدرش هم در زمان حجاج ابن یوسف به جرم محبت امیرمؤمنان عليه السلام کشته شد، دختر چنين مرد الهی را برای حضرت عليه السلام انتخاب کردند. اسم اين دختر سلافه بود. این دختر آن قدر عظمت دینی و اخلاقی داشت که یک روز كه اميرمؤمنان عليه السلام به منزل حضرت ابیعبدالله الحسین عليه السلام آمده بود، به فرزند بزرگوارشان فرمود، پسرم! علاقه دارم اسم همسرت را عوض کنم؛ چون اهلبیت عليهم السلام روی نام هم حساس بودند. امام حسین عليه السلام عرض کرد: یا امیرمؤمنان! من مأمور شما هستم و اطاعت از شما هم بر من واجب است. خودتان نامی را انتخاب کنید. آن حضرت فرمود: از امروز به بعد، نام همسرت را مریم بگذار، و همین كه اين خانم به وجود مبارک زینالعابدین عليه السلام حامله شد، از داشتن چنين فرزندي میشود فهميد که اين مادر در چه مقامی به سر میبرده که فرزندش در عالم زینالعابدین عليه السلام شده است. این مصیبت هم این بود که به محض این که حضرت سجاد عليه السلام از مادر متولّد شد، مادرش بر اثر شدت درد زایمان و از نبود امکانات از دنیا رفت.
بعد از شهادت امیرمؤمنان عليه السلام ، دوران بسیار تاریک خفقانی، ظلم، ستم، کشتار، تبعید، و شکنجة بنیامیه شروع شد. معاویه بر تمام مملکت حاکم شده بود و در این دوران، حضرت زین العابدین عليه السلام ده سال عمر خود را گذراند.
بعد شهادت حضرت مجتبی عليه السلام ، ده سال ایام حیات امامت ابیعبدالله عليه السلام شروع شد که ظلم بنیامیه در آن ده سال فوقالعاده اوج گرفت، و بالاترین ظلم این بود که معاویه با زمینهسازی، داشت یزید را بر گردن امت سوار میکرد و با چنين كاري، دیگر حکومت به دست طایفهاي سگباز، شرابخوار، منکر قرآن و منکر دین میافتد. معلوم است که این طایفه فرمانداری که انتخاب میکنند؛ استانداری که انتخاب میکنند؛ عواملی که انتخاب میکنند، چه نوع مردمی هستند تا حادثۀ بسیار بسیار شکنندۀ کربلا پیش میآید و وجود مبارک زینالعابدین عليه السلام در گردونۀ این حادثه میافتد.
در حادثة كربلا، پروردگار عالم هم با گرفتن سلامتي، و در نتيجه با بیمار شدن یکروزة حضرت، فقط به ایشان اجازۀ شهادت را در روز عاشورا نمیدهد و بعد هم كه ايشان به اسارت در میآیند. این قابل لمس نیست که علم، دین، ایمان، فضیلت، کرامت و همۀ ارزشها را اراذل و اوباش به اسارت گرفتند. شما به حساب آوريد كه رفتار این اراذل با زینالعابدین عليه السلام تا شام چه بوده و چه فشاری بر آن حضرت وارد ميکردند. اراذل جاهل تا جايی که خود حضرت میفرماید، ما را عین غلامان سیاة حبشی به اسارت گرفته بودند؛ آنها ما را میزدند؛ به ما توهین میکردند؛ به ما توجّه نمیکردند كه ما در چه مشکلات بسیار سختی داريم به سر ميبريم، به خصوص اين که لحظه به لحظه چشمم به عمهها و دخترها ميافتاد و درك ميكردم که آنها چه بلاهايی میکشند.
تا اين كه اسرا از شام برگشتند. از اين برگشتن تا شهادت حضرت، حدود سي سال طول کشید. در این سی سال بود که ایشان هر منظرهای را میدید، به یاد خاطرۀ تلخ کربلا میافتاد؛ كشاورزي میخواست به زراعتش آب بدهد، امام مینشست و زار زار گریه میکرد؛ همين كه بچة شیرخواري را در بغل خواهر و يا مادری میدید، زار زار گریه میکرد؛ جوانی را میدید، زار زار گریه میکرد. به علاوه این که هر روز در خانهاش، بر روی ایتام کربلا باز بود و آنها تنها زینالعابدین عليه السلام را تکیهگاة خودشان میدانستند.
در روایات ما دارد كه حداقل هر چند روز یک بار بچة قمر بنیهاشم به کنار زینالعابدین عليه السلام میآمد. خود دیدن این بچه، حضرت را ناراحت میکرد.
حیات و مرگ در صحیفه
این مقدمه را برای این گفتم که به نظر میرسد که چنین انسانی، تحت این همه فشار و سختی، خیلی نرم به پروردگار عالم بگوید، خدایا! حیات و مرگ که به دست توست، قلم مصلحت خودت را عوض کن و مرگ مرا برسان. او باید این را بگوید؛ امّا نگاة امام به حیات و مرگ در صحیفۀ سجادیّه اين است: برای چه بمانم و برای چه بمیرم. این خیلی مهم است که همانطور كه بايد حیات آدمي هدفدار باشد، بايد مرگش هم هدفدار باشد. او همانطور كه بايد به حیات عشق بورزد، بايد به مرگ هم عین حیات عشق بورزد.
از پنجاه و چهار دعا همراه با گریه و با ندبه،. این تنها یک تعلیم زینالعابدین عليه السلام است. حضرت با تضرّع، به پروردگار عالم میگوید و در واقع، دارد به ما یاد میدهد، چگونه زیستن را و چگونه مردن را.
حالا در کنار این خواستۀ انسانی، آن مقدمه در ذهنتان بیاید که برای یکبار و در یک روز هم آب خوش از گلوی حضرت پايین نرفته است. خواستة حضرت در اين دعا چنين است: «وَ عَمِّرْنِي مَا كَانَ عُمُرِي بِذْلَةً فِي طَاعَتِكَ.»: خدایا! تا من را بندۀ خودت میبینی که در فضای اطاعت از تو هستم، مرگ من را نرسان و بگذار كه من بمانم. اگر من بندۀ تو و مطیع تو هستم، پس برای چه دعا كنم كه بمیرم؟ پس خدايا! چرا تو مرا به دنیا آوردهای؟ آيا برای اینکه من انسان، ظرف معرفت، هدایت و عبادت بشوم، مگر این مشت خاک را تبدیل به من انسان نکردی؟ حالا كه این عنایت را به من کردی و من اكنون هم اهل معرفتم، و هم اهلعبادتم و هم اهل هدایت، پس چرا بمیرم؟ هر لحظهاي که من بر این حال بمانم، به بالاترین تجارت دست زدهام. من هر چه بیشتر بمانم، آخرت آبادتر و گستردهتری را میسازم. با این معماری، و با این بنّایی، و با این تجارت، چرا دستم از دنیا کوتاه باشد؟ من عمر میخواهم؛ من ماندن میخواهم؛ من مرگ نمیخواهم.
آن وقت انسان این جا این معنا را میفهمد که چقدر معرفت، هدایت و عبادت ارزش دارد که در کنار این سه حقیقت، اگر تمام تلخیهای اين عالم را به کام آدم بریزند، براي او قابل تحمّل بوده و هیچ مشکلی برایش نیست. این قسمت از دعاي حضرت، درخواست عمر طولانی است.
در روايت نبوي است كه رسولخدا صلّي الله عليه و آله و سلمّ سعادت را چنين معنا کردهاند: «اِنَّ السَّعَادَةَ، كُلَّ الَّسعَادَةِ طُولُ الْعُمْرِ فِی طَاعَةِ اللهِ.» اين سخن رسولالله صلّي الله عليه و آله و سلّم روشن ميكند كه آرزوي داشتن طول عمر، آرزوي درستي است، امّا اگر انسان ميخواهد چنين آرزوي كند كه مثلاً صد سال و يا صد و بیست سال بماند، بايد چنين آرزو كند و بخواهد كه در گردونۀ طاعت حق بماند؛ چون طاعت و نتیجة طاعت، هدف نهایی خلقت انسان را نشان داده و تحقّق میبخشد.
و امّا مرگ، و اين كه کی بمیرم. در اين باره، حضرت چه تعلیم عظیمی دارد که ای کاش! این هفتاد میلیون جمعیت، مخصوصاً مُفسدان، بيبندباران و گناهکارانش، این زنان و مردان رها شدۀ از مدار دین، و این دخترانی که هزار و پانصد سال پیش، خبر لباس، اوضاع و روابط نامشروعشان، اشک پیغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم را در آورده است. البته، خبر چنين كساني، و نه دیدنشان. ای کاش! اینها همین یک جملۀ زینالعابدین عليه السلام را درک و لمس میکردند که مسألة گناه و معصیت براي انسان چه مصيبتي هست.
«فَإِذَا كَانَ عُمُرِي مَرْتَعاً لِلشَّيْطَانِ فَاقْبِضْنِي إِلَيْكَ» : خدایا! به محض این که دیدی، برای اولین بار من زینالعابدین میخواهم، دچار گناه شوم، هنوز كه دچار آن گناه نشدهام، مرگم را برسان که من نباشم تا مرتکب آن گناه شوم.
آنچه بيان شد، تنها داستان یک جملۀ صحیفه است.
داستان تاثيرگذاري شگرف دعاي توبة صحيفه
خدمت یکی از چهرههای برجستۀ علم، ایمان و امر به معروف و نهی از منکر، رسیدم که بعداً در سن صد و سه سالگی در شهری از دنیا رفت. او به من فرمود، الان مشغول به چه کاری هستي؟ آن وقتی که من در خدمتشان بودم، ايشان در سنّ نود و دو سالگي به سر ميبرد. این شخص در اين سن، یک لحظه هم آرام نبود و برای دین میچرخید و مینالید و غصّه میخورد. حتی در آن سن، در همان شهر از او كه مجتهد بود، دعوت کردند كه به دانشگاه برود و درس بدهد، و او هم با آن محاسن سفید و در سن نود سالگی، هر روز به دانشگاه میرفت، و هفتهای چهار روز هم پنج ساعت یا چهار ساعت به منبر میرفت. در عين حال، در کوچه و خیابان با مردم حرف میزد و آنها را امر به معروف و نهی از منکر میکرد. او خیلی انسان والايی بود.
او كه از من پرسيد در حال حاضر دارم چكار ميكنم، گفتم، دارم صحیفۀ سجاديه را شرح و تفسیر میکنم و اكنون به جلد پنجم رسیدهام؛ چون شرح فارسی مفصلّی بر آن در ایران نبود و اين برای اولین بار بود که این شرح و تفسیر بر صحیفه به ميدان آمده بود که من در نهايت اين شرح و تفسير را با هفت جلد به اتمام رساندم. بعد هم پشیمان شدم؛ چون احساس ميكردم اين كار هنوز هم بايد ادامه پيدا ميكرد و به حدود بیست جلد ميرسيد، ولی برنامهريزان كارهاي من، براي نگارش بیش از این هفت جلد، سهمي از وقتم را براي نگارشم نگذاشته بودند. البته، الان دوباره دارد کلّ برنامههايم پایهریزی جدیدي میشود و اگر خدا بخواهد و من مهلت داشته باشم، ميخواهم کلّ حیات زینالعابدین عليه السلام ، دعاها و آثار آن حضرت را در پنجاه جلد نظام دهم تا بتوانم از یکي از اماممان، فرهنگي صد در صد را به جهانیان ارايه بدهم. اين كه گفتم چنين شرح وتفسيري را دارم بر صحيفه مينويسم، چشمش پر از اشک شد و گفت: اگر میل دارید، من داستانی را در رابطه با صحيفة سجاديه، براي شما بگویم. گفتم: با کمال رغبت آن را ميشنوم.او این داستان را كه بعداً من آن را در تفسیر صحیفۀ سجادیهام هم آوردهام، چنين براي من نقل كرد:
حدود سی سالم بود كه در نجف جزء شاگردان درس آیتالله العظمي اصفهانی بودم. ایّام ماه رمضان مرحوم سیّد طلبههای خوشبیان را در مناطق شیعهنشین عراق پخش کرد. سهم ما به بصره افتاد. با یک روحانی درس خواندة متین از نجف حرکت کردیم و به بغداد آمدیم و از آن جا با قطار به بصره رفتيم. ماه مبارک رمضان را گذراندیم و عید فطر هم تمام شد. بلیط قطار گرفتیم كه به بغداد برگردیم و از آن جا هم به نجف برویم. کوپة قطار هم شش نفره بود و من و آن شیخ بزرگوار كه آمدیم سر جاهايمان در کوپه نشستیم، سه مرد لات، بیتربیت و ناجوري به همراة زن بدکارهاي كه اصلاً حجاب نداشت، وارد کوپۀ ما شدند. به رئیس قطار متوسل شدیم. او گفت که ما جا ديگري نداریم. ما كه نميتوانستيم صبر كنيم، همان جا را قبول كرديم؛ چون درس داشت شروع میشد و ما بايد برميگشتيم. در همين گفتگو بوديم كه قطار به راه افتاد. با خود گفتیم، با اين مصيبت چكار كنيم؟ تصميم گرفتيم تا بغداد سر خود را پايین بياندازيم و یا اين كه به سقف قطار نگاه کنیم. آنان مقداري که با هم پيش ما حرف زدند، دیدیم که اهلتسنن هستند، از سنیهاي بیدین، مثل شیعههاي بیدیني كه در بين ما هستند.
پنج و شش کیلومتري که قطار رفت، دیدیم آنها از بساط خود تنبکي درآوردهاند و یکی از آنها شروع کرده به تنبک زدن و آن خانم هم بلند شده که برقصد. در اين بين، آن دو نفر دیگر از آنها هم شروع کردهاند به تصنیف خواندن. به شیخ گفتم که چکار کنیم؟ گفت، من که میترسم، و شما اين كار را انجام بده؛ چون بالاخره تو عمامهات سیاه است و شاید اگر با اینها حرف بزنی، آنها از كارهاي خود خجالت بکشند. گفتم، آخر با این لاتها و با این چاقوکشها، آن هم با این زن، چه چيزي ميتوانم به آنها بگويم. تصنيف خواندن آنها به عربی همينطور داشت اوج میگرفت؛ میزدند و میرقصیدند. آهسته آهسته هر چهار تای آنها شکل کارشان را جوری کردند که به ما بفهمانند كه به مسخره گرفته شدهايم. ایشان میفرمود که فلانی! هیچ راهی برای ما نمانده، جز اين كه بلند شوم و بساطم را باز کنم؛ صحیفۀ سجادیۀ کهنۀ چاپ سنگیام را از توی بقچهام درآورم، و بگذارم بر روي همان صندلی قطار، و دعای مربوط به توبۀ حضرت زینالعابدین عليه السلام را باز كنم که در آن، نالههايي حضرت به خدا میکند و التماسی برای آمرزش به پروردگار دارد كه دل سنگ را آتش میزد.
اين دعا جوری تنظیم شده که انگار زینالعابدین عليه السلام گناهکارترین گناهكاران جهان است. بعد با صدای روضه شروع کردم به خواندن و در قلب خود، متوسّل به زینالعابدین عليه السلام شدم و گفتم: یا بنرسولالله! کلید حلّ مشکل ما شما هستید و کاری از دست ما بر نمیآید، و اگر آنها تنها به ما دو ضربة چاقو را بزنند، کار ما تمام میشود و کسی هم از ما دفاع نمیکند. خطّ اول و خطّ دوم دعا را كه خواندم و همينطور داشت به پهنای صورتم، از چشمانم اشک میآمد كه شنيدم صدای تنبک کم شد و بعد هم اصلاً خاموش شد و زن هم از رقصیدن ايستاد و در جاي خودش نشست و دو تای دیگرشان هم از تصنیفخوانی افتادند. به نيمة دعا كه رسيدم، دیدم آن زن بلند شد و چادرش را درآورد و بر سرش گذاشت و صورتش را هم چسباند به ديوار اتاق قطار و شروع کرد به گریه کردن. آنها كه میخواستند نزدیک شهري نرسیده به بغداد پیاده شوند، به من گفتند، ای آقا! این چه کتابی است؟ گفتم که این کتاب، جان من است.
گفتند که این كتاب را به ما بده. گفتم: براي من، این کتاب، از این دنیا و از این عالم، بیشتر ارزش دارد. هر چند در دلم میخواستم كتاب را به آنها بدهم، امّا با نشان دادن امتناع از دادن كتاب، میخواستم ارزش کتاب را به آنها نشان بدهم. براي همين سخنم را در دلبستگيام به كتاب صحيفه ادامه دادم و گفتم: براي من، قیمت این کتاب، از همة عالم هم بالاتر است، پس براي چی آن را به شما بدهم. من براي لحظهاي نمیتوانم این کتاب را از خودم جدا کنم. آنها گریه کردند و گفتند: آقا! لباست نشان میدهد که از اولاد پیغمبر هستی، به حقّ پیغمبر، این کتاب را خودت به ما بده. تو که دیدی ما کی هستیم. اگر آن را به ما ندهي، به زور هم كه شده آن را از تو میگیریم. گفتم: باشد. ولي اول بگذاريد كه من بگويم که این کتاب از چه کسی است؟ شما وجود مبارک حضرت ابیعبدالله الحسین عليه السلام را میشناسید. همین که اسم ابیعبدالله عليه السلام را بردم، آنها بیشتر منقلب شدند و گفتند، بله، ما او را میشناسیم. گفتم: حضرت سیدالشهداء عليه السلام پسري داشت به نام علی بن حسین، زینالعابدین، عليه السلام . این کتاب، دعاها و نيايشهاي او است. گفتند که آقا سیّد! ایستگاة مقصد ما نزدیک است، ما چهار نفر را شیعه کن تا دستمان پاک باشد که بتوانیم این کتاب را بگیریم. من کتاب را با گریه به آنها دادم و آنها هم با گریه از ما خداحافظی کردند. موقع خداحافظي، آن زن به ما گفت، شما من را نجات دادید. من بیدار نبودم. من خواب بودم:
مرده بودم، به سخنهاي تو گشتم زنده
خفته بودم، صفت حسن تو بيدارم کرد
منبع : پایگاه عرفان