در یکی از سفرهایم به مشهد ، در سالهای قبل از انقلاب ، در حسینیۀ همدانی ها اتاقی گرفته بودم . یک روز بعد از ظهر می خواستم به حرم بروم . برای وضو گرفتن از اتاق بیرون آمدم . در اتاق بغلی باز بود . هنگام برگشتن پیرمردی مرا به اسم صدا زد و تعارف کرد با هم چای بخوریم . برای اولین بار بود که او را می دیدم . رفتم و نشستم .
گفت : « بخوان . » گفتم : « شما بخوان . » گفت : « چشم . » و شروع کرد به خواندن چند بیت از اشعار توحیدی . بسیار عالی و با صفا بود ، چنان که همه را تحت تأثیر قرار داد و اشک برگونه ها جاری گشت . اسم او حاج علی بود که خودش پسوند « گدا » را بدان اضافه کرده بود: « حاج علی گدا ».
این پسوندالهام گرفته از آیه ای از قرآن مجید است که خداوند می فرماید : «يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاء إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ. »
کم کم شب فرا رسید . با او و همراهانش ، که همه اهل همدان بودند ، به زیارت رفتیم . آن زمان اجتماع در حرم ممنوع بود . آقای ولیان هم نایب التولیه بود . عجیب آن که حاج علی گدایی بی توجه به مأموران در جلو حرکت می کرد و 30-40 نفر دیگر هم دنبال او حرکت می کردیم .
به حرم رسیدیم. و با خواندن اذن دخول وارد شدیم . مأموران هیچ ممانعتی نکردند . گویا حاج علی در آنها تصرفی کرده بود . تا یکی ، دو ساعت بعد از نیمه شب به راز و نیایش و قرآن و زیارات و ادعیه مشغول بودیم و سپس برگشتیم .
هشت – نه ماه بعد ، طبق برنامۀ هر ساله ، در نیمۀ دوم شعبان ، همراه حاج ابراهیم مقدسیان به همدان رفته بودم . پانزدهم شعبان ، روز عید میلاد ، ما به میهمانی ای عمومی دعوت شده بودیم . ناگهان ساعت 11 ، حالت بغض و گرفتگی عجیبی به من دست داد. بسیار غمگین و افسرده شدم ؛ به طوری که می خواستم گوشه ای بنشینم و زار زار گریه کنم .
آقای مقدسیان گفت : « چه اتفاقی برای تو افتاده است ؟ » گفتم : « نمی دانم . یک دفعه دلم گرفت و هیچ حال و حوصله ای برایم نمانده . » گفت : « الان هم که باید به میهمانی برویم . » گفتم : « با این وضعیتی که برایم پیش آمده ، اصلا نمی توانم بیایم . » گفت : « چه کار می خواهی بکنی ؟ » ناگهان هوای دیدار حاج علی گدا به سرم افتاد . گفتم : « بیا برویم ده حصار ، خانۀ حاج علی گدا . » موافقت کرد و زود سوار ماشین شدیم و به آنجا رفتیم .
ده حصار ، دهی قدیمی و جاده اش همه خاکی بود . پرسان پرسان به در خانه اش رسیدیم . ساختمانی دو طبقه ، با در چوبی کلون دار قدیمی بود . در را که زدم ، حاج علی از روی ایوان با صدای بلند گفت : « آقای انصاریان ، آمدم . » در را باز کرد و از ما استقبال گرمی به عمل آورد . به طبقۀ بالا که رفتیم ، دیدم سفره ای بزرگ پهن است و همه چیز مهیاست ، فقط غذای گرم مانده بود که منتظر بودند میهمان برسد تا آن را بیاورند .
پرسیدیم : « میهمان داری ؟ » گفت : « آری ، شما دو نفر میهمان من هستید . » با شگفتی گفتیم : « از کجا می دانستید که ما می آییم ؟ » گفت : « من امروز صبح ، بعد از نماز به امام عصر (عج) متوسل شدم که آقای انصاریان را به خانۀ ما بفرستد تا روز عید ناهار را با او بخورم و یقین داشتم که حاجتم برآورده می شود و شما می آیید ؛ از این روی همه چیز را آماده کردم . »
آری با صبر و تقواست که انسان می تواند به مقاماتی این چنین دست یابد و با یک توجه و توسل به حاجاتش برسد . رسیدن به حاجاتش ، که چندان مهم نیست . همان عنایت و توجه پروردگار و ائمۀ اطهار به انسان ، مایۀ افتخار و مباهات است . حضرت یوسف (ع) هنگامی که بر تخت پادشاهی مصر تکیه زده بود ، برادرانش انگشت حیرت به دندان می گزیدند . به نقل از قرآن کریم ، حضرت یوسف می گوید : « ..... إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَيِصْبِرْ فَإِنَّ اللّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ»؛ یعنی ... هر کس تقوی پیشه کند و شکیبایی و استقامت نماید ( سرانجام پیروز می شود ) چرا که خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمی کند .
حاج علی گدا واقعا اهل تقوا و معرفت و فردی روشن ضمیر و بینا بود . او هیچ چیز را ازخود نمی دانست و می گفت مالک واقعی خداوند است و اوست که صاحب وجود ماست و همه به سوی او باز می گردیم . روی سنگ قبر او نیز نوشته شده است : « حاج علی گدا . » امسال که برای زیارت قبرش به ده حصار رفته بودم ، خانمی در آنجا بود و می گفت که اهالی ده هر وقت مشکلی برایشان پیش بیاید ، سر قبر او می روند و دعا می کنند و پس از چندی مشکل آنها رفع می گردد .
منبع : منتشر شده توسط اسناد انقلاب اسلامي