
طلب کتف توسط نبی مکرم اسلام (ص)
- تاریخ انتشار: 3 اسفند 1387
- تعداد بازدید: 391
شیخ مفید گوید:چون پیامبر سلام نماز را گفت به طرف منزلش بازگشت و ابو بکر و عمرو گروهى از حاضران در مسجد را طلب کرد و به آنان فرمود:آیا نگفتم سپاه اسامه را روانه سازید؟گفتند :چرا رسول خدا.فرمود:پس چرا اجراى این فرمان را به تاخیر مىاندازید؟ابو بکر گفت:من رفتم اما بازگشتم تا با تو تجدید عهد بکنم.عمر نیز گفت:اى رسول خدا من نرفتم زیرا دوست نداشتم حال شما را از سواران(قاصدان)بپرسم.آن گاه پیامبر سه بار فرمود:به لشکر اسامه بپیوندید .سپس از رنج و اندوهى که به او دست داده بود از حال برفت.مسلمانان گریه کردند و زنان و فرزندان آن حضرت و نیز زنان مسلمانان و هر کس که در آنجا بود به صداى بلند گریستند .پس پیامبر به هوش آمد و فرمود:«دوات و کتف براى من حاضر کنید تا چیزى براى شما بنویسم که هرگز پس از آن گمراه نمىشوید» (1) آن گاه از هوش رفت.یکى از کسانى که در آنجا حضور داشت براى گرفتن دوات و کتف از جاى برخاست .عمر به او گفت:باز گرد.او(رسول خدا)هذیان مىگوید.آن مرد هم بازگشت.کسانى که آنجا بودند از اینکه براى آن حضرت دوات و کتف آماده نکرده بودند ابراز پشیمانى مىکردند و یکدیگر را مورد سرزنش قرار داده مىگفتند:«انا لله و انا الیه راجعون».ما ازمخالفت با رسول خدا مىترسیم.زمانى که پیامبر دوباره به هوش آمد برخى از حاضران از وى سوال کردند آیا دوات و کتف براى شما حاضر کنیم؟فرمود:آیا پس از سخنى که گفتید؟!اما شما را سفارش مىکنم در مورد اهل بیت من نیکى کنید سپس روى خود را از حاضران بازگردانید و آنان برخاستند و رفتند.در این باره به جز روایتى که در بالا آمد روایتهاى دیگرى نیز نقل شده است.
اول:روایتى که نجارى آن را در باب سخن بیمار که مىگوید:«از نزد من برخیزید»از کتاب طب و بیماران به سند خود از عبید الله بن عبد الله از ابن عباس نقل کرده است.ابن عباس گوید:چون رسول خدا به حال احتضار بود،در خانهاش تعدادى از مسلمانان از جمله عمر بن خطاب بر بالین او بودند.پیامبر فرمود:بیایید براى شما چیزى بنویسم تا پس از آن گمراه نشوید.عمر گفت:درد بر جان پیامبر چیره شده حال آنکه قرآن میان شماست،کتاب خدا براى ما کافى است.کسانى که در خانه بودند(اهل البیت)به مجادله با یکدیگر پرداختند.برخى از آنان مىگفتند:بگذارید پیامبر براى شما چیزى بنویسید تا پس از آن گمراه نشوید و برخى دیگر سخن عمر را تکرار مىکردند.چون گفت و گوى آنان در نزد پیامبر به درازا کشید،رسول خدا گفت:برخیزید.(طبق حکایت قسطلانى برخى اضافه کردهاند که پیامبر فرمود:از نزد من برخیزید) .عبید الله گفت:ابن عباس مىگفت:فاجعه بزرگ همان بود که در پیش چشمان رسول خدا،رخ داد و اصحاب با اختلاف و گفت و گوى خود مانع آن شدند که پیامبر چیزى براى آنان بنویسد.
دوم:روایتى است مانند روایت بالا که ابن سعد آن را در طبقات به سند خود از عبید الله بن عبد الله بن عتبه از ابن عباس،با اندکى اختلاف در الفاظ،نقل کرده است.
سوم:روایتى که نجارى آن را در باب بیمارى پیامبر به سند خود از عبید الله بن عبد الله بن عتبه از ابن عباس نقل کرده و گفته است:چون رسول خدا به حال احتضار افتاد،در خانهاش تعدادى از مسلمانان حضور داشتند.پیامبر به آنان فرمود:بیاید براى شما چیزى بنویسم تا پس از من گمراه نشوید.برخى از حاضران گفتند:درد بر رسول خدا چیره شده است.قرآن در نزد شماست و کتاب خدا براى ما کفایت مىکند.حاضران در منزل با یکدیگر اختلاف کردند و به مجادله پرداختند.عدهاى از آنان مىگفتند:بگذارید پیامبر براى شما چیزى بنویسد تا پس از آن گمراه نشوید ولى دستهاى دیگر سخنى جز این بر زبان مىراندند.چون کار گفت و گو و مجادله آنان بالا گرفت،رسول خدا فرمود:برخیزید.عبید الله گفت:ابن عباس مىگفت فاجعه بزرگ آن بود که مسلمانان با اختلاف و مجادله خود سبب شدند که پیامبر آن نوشته را براى آنان ننویسد.قسطلانى در کتاب ارشاد السارى پس از ذکر سخن ابن عباس گوید:«کسى که گفت بیمارى بر پیامبر چیره شده عمر بنخطاب بود.»
چهارم:روایتى است که ابن سعد به سند خود از سعید بن جبیر از ابن عباس روایت کرده و گفته است:پیامبر روز پنجشنبه اظهار بیمارى مىکرد.ابن عباس مىگریست و مىگفت:روز پنجشنبه و این روز بر پیامبر چه سخت گذشت!آن حضرت فرمود:دوات و صفحهاى برایم آماده کنید تا چیزى براى شما بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید.پس برخى از کسانى که نزد پیامبر بودند،گفتند:پیامبر خدا هذیان مىگوید.پس به آن حضرت گفته شد آیا آنچه را که خواستى،نیاوریم؟فرمود :پس از این سخن؟و دیگر خواستار دوات و صفحه نشد.
پنجم:آنچه ابن سعد به سند خود از جابر بن عبد الله انصارى روایت کرده است که گفت:رسول خدا در بیمارى که منجر به رحلت او شد خواستار صفحهاى شد تا براى امتش چیزى بنویسد که نه گمراه کنند و نه گمراه شوند.در پى این تقاضا در خانه پیامبر میان حاضران مشاجره در گرفت و عمر بن خطاب سخنانى گفت:و پیامبر تقاضایش را پس گرفت.
ششم:همچنین روایتى است که ابن سعد با سند خود آن را از سعید بن جبیر از ابن عباس نقل کرده است که گفت:ابن عباس مىگفت:روز پنجشنبه و چه پنجشنبهاى؟!سعید بن جبیر گفت:اشکهاى ابن عباس همچون دانههاى مروارید به روى گونههاى او مىغلتید.ابن عباس گفت:رسول خدا فرمود:کتف و دواتى براى من حاضر کنید تا نوشتهاى براى شما بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید.حاضران گفتند:جز این نیست که رسول خدا هذیان مىگوید.
هفتم:روایتى که در تاریخ طبرى به سند خود از سعید بن جبیر از ابن عباس نقل کرده است .ابن عباس گفت:روز پنجشنبه و چه پنجشنبهاى؟ابن جبیر گفت:آن گاه نگاهى به اشکهاى ابن عباس انداختم که همچون دانههاى مروارید بر گونههایش مىغلتید.ابن عباس گفت:رسول خدا فرمود:صفحه و دواتى حاضر کنید تا براى شما چیزى بنویسم که پس از آن گمراه نشوید.حاضران گفتند:رسول خدا هذیان مىگوید.
هشتم:روایتى است که ابن سعد در طبقات به سند خود از عمر بن خطاب نقل کرده.وى گوید:ما نزد رسول خدا بودیم و میان ما و زنان پردهاى کشیده بودند.رسول خدا فرمود:مرا با هفت کاسه بشویید و کاغذ و دواتى برایم بیاورید تا براى شما چیزى بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید.زنان آن حضرت گفتند:خواسته پیامبر را اجابت کنید.من گفتم:خاموش باشید شما همدمان او هستید.چون بیمار شود اشک مىریزید و چون بهبود یابد گردن او را مىگیرید.آن گاه رسول خدا فرمود:این زنان از شما بهترند.نهم:روایتى است که ابن سعد به سند خود از جابر نقل کرده است.وى گفت:پیامبر به هنگام مرگش خواستار کاغذى شد تا در آن براى امتش چیزى بنویسد که پس از آن نه گمراه شوند و نه گمراه کنند.پس اصحاب در نزد او به مشاجره پرداختند تا آنکه پیامبر از خواستهاش صرف نظر کرد.
دهم:ابن سعد به سند خود از عکرمه از ابن عباس نقل کرده است که گفت:پیامبر در بیماریى که به مرگ او انجامید،فرمود:دوات و کاغذى براى من آماده کنید تا براى شما چیزى بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید.عمر بن خطاب گفت:فلانه(مقصودش یکى از شهرهاى روم بود)چیست؟همانا رسول خدا نمرده است تا آن را بگشاید و اگر هم بمیرد ما به انتظار او مىنشینیم.چنانکه بنى اسرائیل چشم به انتظار موسى نشستند.آن گاه زینب همسر پیامبر گفت:آیا نشنیدید پیامبر به شما چه دستورى داد؟اصحاب به مشاجره پرداختند.آن حضرت(ص)فرمود:«برخیزید...»
این روایات و نیز روایاتى که بعدا نقل خواهد شد بسیار روشنتر از آن است که بخواهیم آنها را تفسیر کنیم.اما هواها و تمایلات خاصى این معانى واضح و آشکار را نمىپذیرند مگر آنکه به تاویل و تفسیرهاى دور و درازى دست یازند.
قسطلانى در کتاب ارشاد السارى که شرح صحیح بخارى است در ذیل شرح روایت نخستى که از بخارى نقل شد،در شرح عبارت«اکتب لکم کتابا»،گوید:یعنى نوشتهاى که در آن به جانشینى ابو بکر پس از من یا احکام مهم اسلام اشاره کنم.(لا تضلوا بعده)یعنى شک نکنید تا بدین عبارت همه را بر کسى که بر نام از تصریح شده است متفق سازد.(فقال عمران النبى قد غلب علیه الوجع)یعنى پیامبر را به خاطر نوشتن مطلب که مستلزم اطاله وقت است،به سختى و دشوارى میفکنید.(و عندکم القران)که در آن همه چیز بیان شده است.(حسبنا کتاب الله)که در آن خداوند فرموده:در این قرآن هیچ چیز فرو گذار نشده.و نیز آمده است.امروز دین شما را کامل کردم .تا روز قیامت هیچ اتفاقى رخ نمىدهد جز آنکه حکم آن در قرآن و سنت به صورت نص یا دلالت ذکر شده است.و این خود حاکى از دقت نظر عمر است.پس ملاحظه کنید که عمر چگونه با گفتن این جمله رعایت حال پیامبر را کرد و بر آن بسنده کرد!و بدین وسیله باب اجتهاد و استنباط مسدود نشد.و همین که پیامبر گفته عمر را انکار نکرد خود دلیلى بر پسندیدگى راى اوست .
«فاختلف اهل البیت فاختصموا منهم من یقول قربوا یکتب لکم و منهم من یقول ما قال عمر»گویا اصحاب از قرینهاى که نزد آنها بود پى بردند که فرمایش پیامبر،در وجوب ظهور نداشته و براى همین هر یک بر حسب اجتهاد خود به اختلاف پرداختهاند.اگر چه بطلان این توجیهات بر کسى پوشیده نیست اما ما ناچاریم به وجوه ناصواب آنها اشارهاى کنیم:اول:اظهار نظر قسطلانى درباره مطلبى که پیامبر مىخواسته است بر روى کاغذ بنویسد،در واقع به غیبگویى شبیه است.در حالى که ظاهر قضیه نشانگر آن است که پیامبر قصد داشته آن نکتهاى را که در روز غدیر گوشزد کرده بود،تاکید کند.به همین لحاظ،حاضران در مجلس از انجام خواسته پیامبر ممانعت کردند.اگر به راستى پیامبر مىخواست همان چیزى را که قسطلانى بدان اشاره کرده،بنویسد همان کسى که اجازه نداد تا کاغذ و دوات براى پیامبر حاضر کنند،در این صورت در اجراى فرمان حضرت(ص)شتاب مىجست.زیرا در نظر او هیچ چیزى بهتر از این کار نبود.در مورد سخن دوم قسطلانى که عدم اجراى خواسته پیامبر از سوى عمر را در نظر گرفتن حال پیامبر ذکر کرده است،بعدا گفت و گو خواهیم کرد و نادرستى آن را نیز بیان خواهیم کرد.
دوم:جلوگیرى از نوشتن پیامبر،اعم از آنکه این نوشته مربوط به جانشینى ابو بکر بوده یا هر امر دیگرى،زمینه ساز اختلاف مسلمانان و تقسیم آنان به دستههاى سه یا پنج نفرى بود که مفسده بزرگى به شمار مىآمد.
سوم:تفسیر عبارت«لا تضلوا»از سوى قسطلانى به«لا ترتابوا»(شک نکنید)تفسیر در معنایى است که واژه«لا تضلوا»به آن دلالت ندارد.و با این تفسیر به رسول خدا دروغ مىبندند.زیرا ضلالت ضد رشاد است.چنانکه جوهرى نیز بدان اشاره کرده است.پس مانع شدن از انجام خواسته پیامبر در حقیقت به گمراهى انداختن مسلمانان محسوب مىشود.
چهارم:تفسیر قسطلانى از عبارت قد غلب علیه الوجع که عمر آن را گفت،مقتضى اطناب نادرست است.بلکه مراد عمر از این عبارت همان بود که در برخى از روایات به صورت انه یهجر(او هذیان مىگوید)ثبت شد.
پنجم:اگر مضمون مطلبى که پیامبر مىخواست آن را بنویسد نامعلوم بوده پس عمر از کجا دانسته است که نوشتن این نامه به طول مىانجامد.زیرا ممکن بود این نامه درباره امر مهمى باشد که در بیش از چند کلمه نوشته نمىشد.
ششم:اگر هم در نوشتن نامه مشقتى بوده،باز هم تحمل این مشقت بهتر از در گمراهى افتادن امت است که پیامبر خود به صراحت و با عبارت«لا تضلوا بعده»به آن اشاره کرده است.
هفتم:اگر عمر از به رنج افتادن پیامبر به واسطه نوشتن یک نامه دلسوزى به خرج داد در عوض آن حضرت را در غمى بزرگتر که همان مجادله و گفت و گو و درگیرى لفظى با اصحاب آن هم در نزد رسول خدا بود،افکند.به طورى که این کار پیامبر را آزرده خاطر و اندوهگین ساخت (روایت ابن سعد در طبقات)و آن حضرت به ناچار آنان را از دور و بر خوددور کرد و با آن خلق و خوى کریمانهاى که قرآن آن را ستوده بود،عصبانى شد و به حاضران گفت:از نزد من برخیزید.
آرى اگر قصد عمر واقعا دلسوزى در حق پیامبر بود باید اصحاب را از مجادله و کشمکش در حضور پیامبر بازدارد.چرا که در وقت سلامت پیامبر کشمکش و نزاع در حضور او روا نبود پس چگونه در هنگام بیماریش در نزد او جنجال به راه انداختند؟همچنین عمر مىبایست در آن هنگام که عدهاى از حاضران با فرمان رسول خدا به مخالفت برخاسته بودند،موجبات اجراى این فرمان را فراهم آورد تا بدین وسیله شعله این جنجال را خاموش کند.
ظاهرا در آن لحظه،عده دیگرى در خانه پیامبر بودند که درباره ننوشتن نامه توسط پیامبر با عمر همعقیده بودند.و شاید تعداد اینان بیشتر از گروه دیگر بود و از همین روى راى آنان بر گروه مقابل غالب آمد.آیا واقعا اجراى خواسته پیامبر براى آن حضرت باعث رنج و مشقت مىشد یا آن همه سر و صدایى که در حضور وى بر پا کردند و به ناچار آن حضرت،از روى اندوه و غم فراوان،مجبور شد اصحاب خود را از کنار بالین خویش براند؟!بنابر این روشن شد علتى که قسطلانى براى توجیه این سخن عمر ذکر کرده غلط و نادرست است.
هشتم:سخن قسطلانى مبنى بر آنکه چون در قرآن حکم هر چیزى بیان شده و در آن هیچ فروگذار نشده و به تنهایى براى مسلمانان کافى است،درست نیست.اگر مقصود وى آن باشد که در قرآن اصول احکام به گونهاى اجمالى یاد شده و تفاصیل آنها از طریق سنت شناخته مىشود،چنان که واضح است و خود نیز با این عبارت بدان اشاره کرده که:«در قرآن و سنت بیان احکام آمده است»بنابر این نمىتوان گفت که قرآن به تنهایى نیازهاى مسلمانان را مرتفع مىکند.
نهم:آیا پیامبر به محتویات قرآن آگاه نبود تا کسى که مانع از نوشتن آن حضرت شد،بخواهد او را به این نکته یاد آور شود؟!به عبارت دیگر آیا آن کس از پیامبر به قرآن داناتر بود؟ !
دهم:مردم پس از رحلت پیامبر در تعیین جانشین آن حضرت به اختلاف افتادند.گروهى از مهاجران ابو بکر را به خلافت برگزیدند.دستهاى از انصار گفتند:یکى از ما و یکى از شما(مهاجران)امارت کند و بنابر نقل طبرى انصار یا گروهى از آنان و نیز تمام بنى هاشم گفتند:جز على کس دیگر را شایسته مقام جانشینى رسول خدا نمىدانیم.پس آیا قرآن که بیان همه مطالب در آن آمده در مورد اختلاف آنان داورى کرد؟آن گاه قسطلانى گفتن این سخن را،از سوى کسى که مانع کتابت پیامبر شد،حاکى از بینش دقیق او مىداند.در حالى که این گفتار چندان اتکایى به داشتن بینش دقیق ندارد.یازدهم:این سخن قسطلانى که گوید:«عمر این سخن را گفت تا باب اجتهاد و استنباط مسدود نشود»جدا خوشمزه است.زیرا فتح باب اجتهاد،باعث شد که امت در خطا و گمراهى بیفتند و از آنچه خداوند تعالى بدان حکم کرده،دور مانند.معناى این سخن آن است که در زمان حیات پیامبر،باب اجتهاد بسته است چون پیامبر مردم را به احکام واقعى الهى راهنمایى مىکند.با این حساب فتح باب اجتهاد در زمان حیات پیامبر سبک مغزى و امرى منافى با حکمت خداى تعالى به شمار مىآید.در صورتى که جز در مورد ضرورى به اجتهاد روى کرده نمىشود .
دوازدهم:سخن قسطلانى که گفته است:«چون پیامبر گفته عمر را انکار کرد خود دلیلى است بر پسندیدگى نظریه عمر در پیشگاه آن حضرت»نیز خوشمزه است.به راستى چه انکارى بالاتر از آنکه پیامبر پس از دیدن مجادله اصحاب و شنیدن سخن عمر،فرمود:آیا پس از این گفته،چیزى بنویسم؟!(روایت ابن سعد از ابن جبیر از ابن عباس)یا آنکه طبق روایت مفید فرمود:آیا پس از این سخن که گفتید،بنویسم؟!و پس از آنکه همسران پیامبر گفتند خواسته پیامبر را روا کنید آن حضرت فرمود:زنان(که در آنجا حضور داشتند)بهتر از شمایند.در حالى که پیش از آن عمر گونهاى دیگر به سخن زنان پاسخ داده بود و جواب پیامبر در حقیقت نمایانگر تصویب و تایید راى زنان بر راى عمر است.
سیزدهم:سخن قسطلانى که گفته است:«گویا اصحاب از قراین موجود پى بردند که فرمان پیامبر در وجوب ظهور ندارد.از این رو هر یک بر حسب اجتهاد خویش در آن اختلاف کردند.»تاویل غریبى است.زیرا اگر قرینهاى مىبود،به خاطر نیاز به آن قرینه،حتما نقل مىشد.و اگر در این کلام پیامبر وجوب قرینهاى بود اصحاب چرا به مجادله با یکدیگر پرداختند؟و باید گفت:اجتهاد در مقابل نص موردى ندارد.بلکه قرینه بر وجوب اجراى فرمان پیامبر موجود و آشکارتر از آن است که بخواهد از نظر ناپدید شود.و کدام قرینه محکمتر و رهنمونتر از آنکه پیامبر گفت:لن تضلوا بعده؟چه کسى مىتواند توهم کند که این امر ظهور ندارد.حال آنکه این فرمان سید کائنات و فرستاده خداوندگار آسمانها و پروردگار رئوف و مهربان به مومنان در پایانىترین ساعات زندگیش است که پس از وفات خود از به گمراهى افتادن امتش مىترسد و مىخواهد براى آنان چیزى بنویسد که پس از مرگ وى هرگز در دامان گمراهى فرو نغلتند.به راستى چه امرى مهمتر از وجود نوشتهاى است که مردم را پس از وفات پیامبر تا قیامت،از افتادن در گمراهى در امان مىدارد؟و آیا عقل اجازه مىدهد که به این کار وقعى نهاده نشود؟اما واقعیت آن است که این قرینه آشکار،وجود داشته است بر این مبنا که پیامبر مىخواسته آنچه را در روز غدیر گفته است،دوباره تاکید کند.و کسانى که بر بالین پیامبر حضور داشتند به نیکى پى برده بودند که ایننوشته به مسئله جانشینى رسول خدا مربوط است.زیرا در این موقعیت،مسئلهاى مهمتر از این مسئله وجود نداشت و حاضران با سابقههاى ذهنى که از جریان روز غدیر و ماجراى گرد آمدن بنى هاشم در نخستین روزهاى بعثت در مکه و بسیارى موارد دیگر داشتند،بدون هیچ شک و تردیدى مىدانستند که پیامبر در این نوشته،هرگز از على(ع)چشم نخواهد پوشید .بر اساس همین اطلاع بود که برخى از حاضران گفتند:بیمارى بر جان پیامبر چیره شده است .یا گفتند:آن حضرت هذیان مىگوید و کتاب خدا براى ما کافى است.در حالى که آیا واقعا مىتوان پنداشت که آنچه رسول خدا مىخواسته بنویسد با کتاب پروردگار اینان مخالفت داشته باشد؟ !
چهاردهم:تمام این توجیهات و تاویلات ناراست با مطالبى که گفتیم رد مىشود و از ابن عباس نقل خواهیم کرد که او وقتى این حادثه را به یاد مىآورد به سختى مىگریست به طورى که اشکهایش چون دانههاى مروارید بر روى گونههایش مىغلتید و مىگفت:«روز پنجشنبه و چه پنجشنبهاى؟!و نیز مىگفت:فاجعه بزرگ آن بود که اجازه ندادند رسول خدا سخن خود را بنویسد ...»تردید نیست که ابن عباس پى برده بود که این نوشته براى تاکید ماجراى روز غدیر است و از همین رو در هنگام یاد آورى این واقعه به شدت گریه مىکرد.و اگر در این امر علتى دیگر بود ابن عباس براى چه مىگریست؟زیرا دین کامل بود و در قرآن از ذکر هیچ نکتهاى فروگذار نشده بود.جانشین پیامبر هم که مشخص شده بود.پس چرا ابن عباس منقلب بود و به شدت مىگریست؟قسطلانى براى سخن ابن عباس(در شرح روایت سوم)توجیهى تراشیده است که فساد آن را تبیین خواهیم کرد.
قسطلانى در شرح روایت سوم گفته است:از این روایت دریافته مىشود که کتابت واجب نبوده و پیامبر آن را به خاطر اختلاف حاضران در مجلس وا نگذاشته است.زیرا خداوند فرموده است : «بلغ ما انزل الیک» چنان که پیامبر به خاطر مخالفت دشمنان و مخالفانش از تبلیغ دست نکشید.همچنین وى در چنین موقعیتى مامور شد یهود را از جزیره العرب و غیر آن براند.قسطلانى گوید:سخن ابن عباس که گفته است:«عظمت فاجعه در آن بود...»با گفته عمر معارضت ندارد.چرا که عمر بدون شک از ابن عباس فقیهتر بود.زیرا اگر مراد پیامبر از نوشتن،بیان احکام و رفع اختلافات بود،عمر به خوبى این نکته را از آیه «الیوم اکملت لکم دینکم» دریافته بود .آن گاه قسطلانى موارد دیگرى را مانند آنچه در شرح روایت نخستین بیان کردیم،ذکر کرده است.در پاسخ به این سخن قسطلانى مىگوییم.
الف.استدلال بر آنکه چون پیامبر به خاطر اختلاف حاضران از نوشتن صرف نظر کرد،دانسته مىشود که کتابت واجب نبوده،نادرست است.بلکه ظاهر امر دلالت مىکند که پیامبر چون فهمید نوشتن براى آنان فایدهاى در بر ندارد،از آن صرف نظر کرد.زیرا درروایت چهارم مىفرماید :پس از این ماجرا بنویسم؟!یا طبق روایت مفید گفت:آیا پس از این سخنى که گفتید بنویسم؟ !و بدین سان آن حضرت تنها به تبلیغ شفاهى،براى کارى که عمدا آن را ترک کرد و یا از قول او گفتهاند فراموش کرد،بسنده کرد.تبلیغ یا به وسیله گفتار است یا نوشتار.تبلیغ با نوشتار رساتر و بلیغتر است و اگر امکان آن نباشد به تبلیغ با گفتار کفایت مىشود.به هر ترتیب هیچ دلیل قاطعى در اختیار ما نیست که آن حضرت این امر راحتى با زبان هم تبلیغ نکرده بود.
ب.تبلیغ این مطلب،در روز غدیر و روزهاى دیگر به انجام رسید و ظاهر حال نشان مىدهد که مراد پیامبر از کتابت تذکر و تاکید همان امرى بوده که در روز غدیر مسلمانان را به آن توجه داده است.اما چون وى شنید برخى از اصحاب سخنان او را به هذیان گویى منسوب کردند و گفتند:بیمارى بر وى چیره شده است و داد و فریاد و جنجالهاى آنان را که به قصد مشوش ساختن امر در نزد او انجام گرفت،شنید از آنان روى گردانید و حاضران در مجلس را براند و بر آنان خشمناک شد و فرمود:از کنار من برخیزید.و بدین گونه تنها به همان تبلیغ سابق (روز غدیر)و به این سخن که شما را سفارش مىکنم که در حق اهل بیتم نیکویى روا دارید و به قول دیگرى که طرف پنداشته،فراموش کرده است بسنده کرد.
ج.در امر دوازدهم در رد بر تفسیر قسطلانى در مورد روایت نخست دانستید که مستحب دانستن امر پیامبر،ناصواب است.زیرا ممکن نیست چیزى واجبتر از نوشتهاى باشد که امت را تا روز قیامت از افتادن در گمراهى باز مىدارد.
د.اگر کتابت واجب نبود لا اقل رجحان داشت و مستحب شمرده مىشد.چنان که امر به آن نیز،بر این نکته دلالت دارد.و تبلیغ چنان که در امر واجبات،ضرورت دارد در رساندن مستحبات نیز واجب است.و هیچ کس نمىتواند پیامبر را از امر واجب یا مستحبى باز دارد.چرا که خداوند فرموده است: «فلا و ربک لا یومنون حتى یحکموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فى انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما» (2) .قبلا عدم صحت توجیه گفتار عمر به اینکه او قصد داشته پیامبر را از تحمل رنج و مشقت باز دارد و یا تبلیغ به امرى بوده که حاضران آن را فراموش کردند یا خود را به فراموشى زدند،دانسته شد.
هـ.استدلال قسطلانى مبنى بر آنکه عمر به خاطر دلسوزى به حال پیامبر آن حضرت را از کتابت بازداشت و از ابن عباس فقیهتر بود منافات دارد با اینکه پیامبر خود قطعا از این دو فقیهتر و به مصلحت داناتر بوده است.بنابر این جلوگیرى عمر از کتابت،دلالت بر افقهیتاو ندارد.زیرا اگر چنین باشد لاجرم عمر باید از پیامبر هم فقیهتر باشد.
و.ابن عباس مىگفت یا از قول او مىگفتند:دو ثلث دانش رسول خدا در نزد او بود.و وى شاگرد برجسته على بن ابیطالب به شمار مىآمد.و على استادى بود که عمر درباره او مىگفت:واى از مشکلى که ابو الحسن براى حل آن حضور نداشته باشد.در مشکلى نماندم که ابو الحسن در کنار آن نبود.اگر على نبود هر آینه عمر نابود مىشد.
با عنایت به این سخنان عمر،فقیهتر دانستن عمر از ابن عباس گزافهاى بیش نیست.و سخن زینب،ام المومنین،در روایت دهم،که گفته است:آیا نشنیدید پیامبر به شما چه دستورى داد؟بر توبیخ و نکوهش حاضران که دستور پیامبر را در آخرین لحظات عمرش نادیده گرفتند،دلالت مىکند .آنچه در روایت دهم از قول عمر نقل شده است که گفت:اگر پیامبر مرده باشد ما همچون بنى اسرائیل که در انتظار موسى نشستهاند چشم به انتظار بازگشت پیامبر مىدوزیم نشانگر اعتقاد وى به رجعت است.
سه وصیتى که یکى از آنها فراموش شد
یازدهمین روایتى که در مورد طلب دوات و کتف وارد شده،روایتى است که بخارى در صحیح در باب بیمارى پیامبر نقل کرده.وى گوید:قتیبه بن سعید از سفیان بن عیینه از سلیمان احوال از سعید بن جبیر براى ما نقل کرده است که گفت:ابن عباس گفت:روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبهاى؟ !در این روز بیمارى پیامبر شدت یافت و به من فرمود:براى من چیزى آماده کنید تا براى شما نوشتهاى بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید.حاضران با شنیدن این سخن به کشمکش پرداختند و حال آنکه این کار در نزد پیغمبر شایسته نبود.حاضران گفتند:او را چه مىشود هذیان مىگوید؟ !از او پرسش کنید،سخن آن حضرت را براى خود او تکرار کردند اما پیامبر فرمود:رهایم کنید،آنچه من در آنم بهتر است از آنچه شما مرا بدان مىخوانید و سپس به حاضران وصیت کرد.فرمود :مشرکان را از جزیره العرب بیرون برانید.
«و اجیزوا الوفد بنحو ما کنت اجیزهم» و سومى را نگفت یا فرمود:آن را فراموش کردم.دوازدهم روایتى است که طبرى در تاریخش به سند خود از سعید بن جبیر از ابن عباس مانند روایت بالا را نقل کرده جز آنکه گفته است:پیامبر فرمود:پس از من تا ابد به گمراهى نمىافتید و ابن عباس گفت:و شایسته نبود که نزد پیامبر جنجال بر پا شود و گفت:و گفته او را براى خود آن حضرت تکرار کردند و نیز ابن عباس گفت:پیامبر عمدا از گفتن سومین وصیت خوددارى کرد یا گفت آن را فراموش کردم.
طبرى همین روایت را از طریق دیگرى از ابن عباس نقل کرده جز آنکه گفته است:وشایسته نبود که نزد پیامبر سر و صدا بلند شود.
سیزدهم روایتى است که ابن سعد آن را در کتاب طبقات به سند خود از سعید بن جبیر از ابن عباس،مانند روایت بالا را ذکر کرده جز آنکه گفته است:پیامبر فرمود:دوات و صفحهاى برایم بیاورید و ابن عباس گفت:سخن پیامبر را براى آن حضرت تکرار کردند و نیز ابن عباس گفت :پیامبر از گفتن وصیت سوم خاموش ماند بنابر این نمىدانم درباره آن گفت،آن را فراموش کردم یا آنکه عمدا آن را به زبان نیاورد.قسطلانى در کتاب ارشاد السارى در شرح روایت یازدهم گوید:«فتنازعوا»یعنى برخى از اصحاب گفتند:«مىنویسیم»و قصد داشتند فرمان پیامبر را به جاى آورند و مطلب روشن شود و عمر گفت:کتاب خدا براى ما کافى است،بنابر این امر پیامبر وجوبى نبوده و بلکه ارشادى بوده است.مىگویم:پیش از این در مورد دوازدهم در رد بر تفسیر قسطلانى بر روایت اول،غلط بودن این قول را که امر پیامبر بر وجوب دلالت نمىکند،دانسته شد.همچنین در آنجا گفته شد که آیا ممکن است چیزى واجبتر از نوشتهاى باشد که امت را تا آخر الزمان از فرو افتادن در ضلالت و گمراهى بازدارد؟!و قسطلانى این امر را ارشادى دانسته است.آیا واقعا این دستور پیامبر را مىتوان ارشاد به امرى جزئى و پیش پا افتاده تلقى کرد؟و حال آنکه پیامبر خود به صراحت مىفرماید که پس از این نوشته امت مسلمان تا ابد الدهر از گمراهى نجات مىیابد.گفت:«و لا ینبغى عند نبى تنازع»،گفتهاند:این سخن از ابن عباس است و فرمایش پیامبر در کتاب العلم در باب نوشتن و ثبت دانش که گفته است :«و لا ینبغى عندى التنازع»این قول را رد مىکند.و مىگوییم،اگر پیامبر در جاى دیگرى مانند این سخن را بگوید.و ممکن است ابن عباس مضمون این سخن را از پیامبر شنیده و آن را گفته باشد و به هر صورت این جمله گواه آن است که حاضران با ایجاد تنازع در محضر پیامبر مرتکب اشتباه و بىادبى شدهاند.در روایت نقل شده است«فقالوا ما شانه اهجر»؟(او را چه مىشود آیا هذیان مىگوید؟)هجر،هذیانى است که مریض بدون آنکه بر آن آگاه باشد بر زبان مىآورد.و این سخن را کسى گفت که عدم امتثال از امر رسول خدا در حاضر کردن دوات و کتف را انکار کرد.گویى وى گفته است چگونه بایستیم؟آیا مىپندارى او مانند دیگران در بیمارى خود هذیان مىگوید؟فرمان او را اجابت کنید که او جز حق نمىگوید.(استفهموه)امر است یعنى از او بپرسید:«فذهبوا یردون علیه»یعنى گفتار آن حضرت را براى او تکرار کردند و در آن تعقل ورزیدند.نگارنده:این تاویلى است که قسطلانى از عبارت اهجر؟«آیا هذیان مىگوید؟»ذکر کرده و آن را استفهام انکارى دانسته است.علاوه بر دور بودن آن از سیاق کلام با آنچه در روایات پیشین آمده بود نیز مردود مىشود.در روایت چهارم نقل شده:پیامبر خدا هذیان مىگوید و در روایت ششم آمده بود:جز این نیست که رسول خدا هذیان مىگوید،در روایتهفتم نیز گفته شد:حاضران گفتند:رسول خدا هذیان مىگوید.تمام این عبارات صراحت دارد در این که حاضران به پیامبر نسبت هذیان دادند و در این روایت هم چنین است،زیرا برخى از روایات برخى دیگر را تفسیر مىکند.همچنین سخن بعضى از حاضران که گفته بودند:«قد غلب علیه الوجع»یا غلبه الوجع(بیمارى بر جان او چیره شد)مقصودى جز نسبت دادن هذیان به پیامبر نبود.همچنین سخن عدهاى دیگر که گفتند:از او باز پرسش کنید،و سخن ابن عباس که گفت:سخن آن حضرت را براى خود او تکرار کردند.تماما گواه آن است که مقصود حاضران از عبارت اهجر استفهام محض بوده نه استفهام انکارى.آن گاه پس از آنکه حاضران گفتند از پیامبر پرسش کنید تا بدانید سخن او از روى هذیان بوده است یا از روى شعور و ادراک؟
قسطلانى گوید:آن حضرت فرمود:«مرا در آنچه هستم واگذارید»،مقصودش مهیا شدن براى لقاى خداوند بود.«که این بسى بهتر است از آنچه شما مرا بدان مىخوانید»مقصود نگاشتن آن نامه بود.نگارنده:معناى فرمایش مرا در آنچه هستم واگذارید که بهتر است از آنچه شما مرا بدان مىخوانید.آن است که این حالت براى من بهتر از پرسش شماست که بخواهید بدانید آیا سخنم از روى هذیان بوده یا سخنى جدى و حقیقى است.چرا که گفت و گوى من در این باره با شما پس از آنکه چنین گفتند هیچ سودى ندارد و نوشتن آن مکتوب نیز بىفایده است.اما با این وجود من شما را باز به سه چیز سفارش مىکنم،دو سفارش حفظ شد و سومى از یاد برفت و چه بسا این سومى از دوتاى نخست نیز مهمتر بود.و تنها خدا مىداند چرا این سفارش از یادها رفت و به فراموشى سپرده شد.اما تفسیر قسطلانى در شرح این عبارت که گفته است مقصود پیامبر نگاشتن مکتوب بوده،صواب نیست چرا که اگر چنین مىبود پیامبر از آغاز مىدانست که آنچه را که در اوست بهتر از چیزى است که وى را بدان مىخوانند.پس براى چه خواستار دوات و کتف شد تا مکتوبى براى آنان بنگارد و بدین ترتیب خواست چیزى را که بهتر از نوشتن مکتوب بوده رها کند! این عملى است که از فردى حکیم و دانا سر نمىزند.
در روایت آمده است:«و سکت عن الثالثه او قال فنسیتها»گفته شده است:کسى که سکوت کرد ابن عباس و آن کس که وصیت را فراموش کرده سعید بن جبیر بود.اما در مستخرج ابو نعیم نوشته است:سفیان گفت:سلیمان بن ابى مسلم گفت:نمىدانم سعید بن جبیر وصیت سوم را گفت و من فراموش کردم یا آن را بازگو نکرد اما قول دوم راجح است.
شایسته نیست گفته شود که مسند الیه سکوت یا نسیان ابن عباس بوده است زیرا تمام آنچه در روایت ذکر مىشود در پایان به فردى مىرسد که در مسند نام او مىآید،و چنین مىنماید که ابن عباس فردى بوده که سومین وصیت را باز نگفته یا هم او را گفته است آن رافراموش کردهام.بنابر این سعید بن جبیر مردد است در اینکه ابن عباس وصیت سوم را نگفته یا فراموش کرده است.
روایتى که طبرى آن را نقل کرده این مطلب را توضیح داده است.در آن روایت آمده:وى عمدا از گفتن وصیت سوم خوددارى کرد.یا گفت:آن را فراموش کردم.این روایت آشکار مىکند که ابن جبیر تردید دارد در اینکه ابن عباس سومین وصیت را از روى عمد نگفته یا اظهار کرده است که آن را فراموش کرده،و چون آن را از یاد برده از گفتن آن خاموش مانده است.در این صورت گمان ما چنین تقویت مىشود که آنچه در روایت طبقات آمده که:«نمىدانم گفت فراموش کردم یا عمدا از گفتن آن صرف نظر کرد»،صواب است و تبدیل کلمه قال به قالها از نساخ است.و قولى که در المستخرج ابو نعیم ذکر شده است شاید از استخراج خود وى باشد.به هر ترتیب سکوت ابن عباس از مطرح کردن وصیت سوم پیامبر بسیار جلب نظر مىکند.و چگونه ابن عباس عمدا از مطرح کردن وصیت پیامبر که در آخرین ساعات حیات آن حضرت بیان شده،صرف نظر مىکند و چرا با آنکه مىداند که چه گناه و عقوبتى به خاطر کتمان علم وجود دارد آن را پنهان مىکند؟این سخنى است که هیچ عاقلى بدان تسلیم نمىشود.پس مطرح نکردن این وصیت از روى عمد باید به خاطر عذر معمولى باشد عذر به جز بیم و خوف نبود زیرا هر گونه عذر دیگرى به جز ترس و بیم پذیرفته نیست.و اگر انگیزه ابن عباس از مطرح نکردن وصیت سوم ترس بوده،پس ناگزیر باید این وصیت در حکم ماجراى روز غدیر باشد.زیرا از چیزى غیر از این بیم نمىرفت .و اگر ابن عباس گفت:آن را فراموش کردم،عقل نیز آن را نمىپذیرد.چرا که ابن عباس در قدرت حافظه و دانش فراوان مشهور و معروف بود و هرگز نمىتوانسته وصیت پیامبر را که در پایانىترین لحظات حیات آن حضرت از وى شنیده و منحصر در چند کلمه معدود بوده است از خاطر ببرد یا در حفظ کردن آنها سستى ورزد!او کسى بود که هشتاد بیت از یک غزل ابن ابى ربیعه را به خاطر سپرد و سپس آن را از آخر به اول از حفظ باز خواند،او که در توصیف خود مىگفت:هرگز سخنى نشنیدم که آن را فراموش کنم و همانا من صداى نائحه(نوحه کننده)را مىشنیدم و از بیم آنکه آنچه را مىگوید به خاطر نسپرم،گوشهایم را مىبستم،با چنین حافظهاى ممکن نبود که چنین وصیتى را که در چند کلمه کوتاه و مختصر عنوان شده بود از یاد ببرد.همین طور نمىتوان گفت که وى عمدا به نقل سومین وصیت نپرداخته است.هم مىتوان چنین گفت که ابن عباس یا راویان به خاطر ترسى که از مطرح شدن مضمون این وصیت داشتهاند،آن را نقل نکردهاند .و اگر بپذیریم که ابن عباس از گفتن این وصیت سکوت کرده و سعید بن جبیر آن را فراموش کرده یا آنکه سعید بن جبیر آن را نگفته و سلیمان آن را از یاد برده،این وصیت از جمله چیزهایى نبوده است که ابن جبیر وسلیمان آن را فراموش کنند یا نسبت به حفظ آن کاهلى ورزند . بنابراین به نظر مىرسد که مراد از فراموش کردن این وصیت بازگو نکردن همان وجهى بود که در بالا بدان اشاره کردیم.
وصیت پیامبر (ص) به على (ع) و دادن وسایلش به او
شیخ مفید در پایان گفتارى که از او نقل شده است مىنویسد:پس حاضران از نزد پیامبر برخاستند و تنها عباس و على بن ابیطالب و خانواده او باقى ماندند.عباس به آن حضرت عرض کرد:اى رسول خدا اگر خلافت پس از تو در میان ما باقى است،ما را بدان مژده بده و اگر مىدانى که دیگران در این کار بر ما چیره مىشوند سفارشى به ما کن.
پیامبر پاسخ داد:«شما پس از من ناتوان خواهید بود.»آن گاه ساکت شد.پس آنان برخاستند و گریه کردند و از ادامه حیات آن حضرت نومید شدند.چون از حضور پیغمبر خارج شدند پیامبر فرمود:برادرم على بن ابیطالب و عمویم را به نزد من بازگردانید.پس کسى را به دنبال آن دو فرستادند و چون هر دو بر بالین پیامبر حاضر شدند آن حضرت فرمود اى عمو!آیا وصیت مرا بر عهده مىگیرى و به وعدههاى من وفا مىکنى و دین مرا ادا مىنمایى؟ابن عباس گفت:اى رسول خدا!عموى تو پیرمردى است عیالوار و تو کسى هستى که در جود و بخشش با نسیم همسنگى .تو به مردم وعدههایى دادهاى که عمویت توان برآوردن آنها را ندارد.پیامبر با شنیدن پاسخ عباس به على روى کرد و گفت:اى برادر!آیا تو وصیت مرا مىپذیرى و به وعدههاى من عمل مىکنى؟و دین مرا ادا مىکنى؟و آیا پس از من به امور خانوادهام رسیدگى مىکنى.على پاسخ داد:آرى اى رسول خدا!فرمود:پس به نزدیک من آى.على پیش رفت و پیامبر او را به خود چسبانید و انگشتریش را از دست بیرون کرد و فرمود:این را بگیر و به دست خود کن و شمشیر و زره و همه لباسهاى جنگى خود را درخواست کرد و به على داد.همچنین آن حضرت دستمالى را که در هنگام جنگ به شکم خود مىبست طلبید و چون آن را برایش آوردند به امیر المومنین سپرد و به او فرمود:به نام خدا به خانه خود برو.چون فردا شد،کسى را اجازه ورود به خانه پیامبر نمىدادند و بیمارى آن حضرت شدت یافت.
على نزدیکترین کس در هنگام مرگ به پیامبر (ص) بود
روایت شده است که پیامبر در حالى جهان را بدرود گفت که سرش بر دامن عایشه بود.این روایت علاوه بر آنکه با روایت دیگرى که از این روایت صحیحتر است و بیشتر نقل شده معارضت دارد،نمىتواند فى نفسه هم صحیح باشد.زیرا زنان عادتا با توجه به ضعف و جزعى که در خود دارند،نمىتوانند بر بالین فرد محتضر حضور داشته باشند و همچنین امکان ندارد که على (ع) پیامبر را در چنین موقعیتى رها کند و امور او را به دست زنان بسپارد.البته انگیزه نقل چنین روایتى نیز پوشیده نیست.
ابن سعد چندین روایت نقل کرده است که پیامبر در حالى که سر بر دامن على بن ابیطالب داشت از دنیا رحلت کرد.آخرین این روایتها حدیثى است که وى به سند خود از ابو غطفان از ابن عباس نقل کرده است که گفت رسول خدا در حالى که سر خود را به سینه على تکیه داده بود جان سپرد.گفتم:از عایشه برایم نقل کردهاند که گفت:رسول خدا در حالى که در میان شکم و سینه من تکیه داده بود،جان داد.ابن عباس گفت:او خیال کرده است به خدا سوگند پیامبر در حالى که به سینه على تکیه داده بود وفات یافت و هم على بود که با برادرم فضل او را غسل دادند و پدرم از حضور بر بالین پیامبر خوددارى کرد.حاکم در مستدرک از احمد بن حنبل از ام سلمه نقل کرده است که گفت:سوگند به او (خدا) که على نزدیکترین مردم به او بود .ما صبح به حضور پیامبر رسیدیم و آن حضرت چندین بار مىفرمود:آیا على آمد؟آیا على آمد؟فاطمه گفت:گویا شما او را در پى کارى فرستادهاید.پس از مدتى على نیز آمد.ام سلمه گفت:من پنداشتم پیامبر با على کارى (خصوصى) دارد،لذا از اتاق بیرون آمدم و کنار در نشستم و نزدیکترین کس به در بودم،پس پیامبر در آغوش على جاى گرفت و در طرف چپ او بود و با وى نجوا مىکرد سپس در همان روز جان سپرد و على نزدیکترین کس به او در هنگام مرگ بود.
غسل دادن پیامبر و حنوط کردن و تکفین وى توسط على علیه السلام
ابن سعد در طبقات روایت کرده است که على بن ابیطالب و فضل بن عباس و اسامه بن زید رسول خدا را غسل دادند.در روایتى دیگر گفته است:على پیامبر را غسل مىداد و فضل و اسامه او را مىپوشاندند.و در روایتى دیگر نیز نقل کرده است:على پیامبر را غسل مىداد و فضل او را مىپوشانید و اسامه نیز متفاوت عمل مىکرد.و در روایتى دیگر آورده است:على پیامبر را غسل مىداد و دستش را از زیر پیراهن پیامبر بر بدن آن حضرت مىکشید و فضل جامه را بر روى پیامبر نگه مىداشت و بر دست على خرقهاى بود.همچنین ابن سعد روایات دیگرى در این باره نقل کرده است.مىتوان میان این روایات را بدین گونه جمع کرد:آن کس که غسل پیامبر را بر عهده گرفت و آن را به انجام رساند فقط على بود و فضل و اسامه،وى را در این کار کمک مىکردند.به این ترتیب که گاهى با نگاه داشتن دو طرف جامه پیامبر،بدن آن حضرت را از چشم مردم مىپوشاندند و گاهى نیز فضل آن حضرت را احتضان مىکرد و اسامه نیز در رساندن آب و امور دیگر کمک مىکرد و گاهى نیز فضل و اسامه هر دو در دادن آب به على (ع) کمک مىکردند.
على نخستین کسى بود که بر پیامبر نماز گزارد
شیخ مفید گوید:چون على (ع) از کار غسل دادن و تجهیز پیامبر فراغ یافت،جلو ایستاد و بر آن حضرت نماز خواند و هیچ کس در نماز خواندن بر پیامبر با على همراه نشد.مسلمانان در مسجد بودند و درباره اینکه چه کسى بر آن حضرت نماز گزارد و او را در کجا به خاک سپارند بحث و گفتوگو مىکردند.آن گاه امیر المومنین به سوى آنان رفت و گفت:رسول خدا (ص) چه زنده باشد و چه مرده رهبر و پیشواى ماست پس شما دسته دسته بر جنازه پیامبر حاضر شوید و بدون آنکه امامى داشته باشید و بر او نماز بخوانید و برگردید.ابن عبد البر در استیعاب نوشته است:على و عباس و بنى هاشم بر جنازه پیامبر نماز خواندند.پس از آن مهاجران و آنگاه انصار بر پیکر بىجان آن حضرت نماز گزاردند.
على (ع) به کمک چهار تن دیگر پیامبر را دفن کرد
شیخ مفید گوید:امیر المومنین و عباس بن عبد المطلب و فضل بن عباس و اسامه بن زید در قبر آن حضرت داخل شدند تا در دفن رسول خدا کمک کنند.پس انصار از بیرون خانه فریاد زدند :اى على!خدا را به یاد تو مىآوریم تا حق ما را امروز در مورد رسول خدا رعایت کنى و حق ما این است که یکى از انصار را به قبر رسول خدا داخل کنى تا ما نیز در به خاک سپارى پیامبر بهرهاى داشته باشیم.على گفت:اوس بن خولى به قبر داخل شود چون وى به خانه داخل شد على به او گفت:در قبر فرود آى.اوس فرود آمد.و امیر المومنین رسول خدا را بر دو دست اوس نهاد و اوس نیز آن حضرت را در قبر گذاشت.چون جنازه بر زمین قرار گرفت على به اوس گفت:از قبر بیرون آى اوس نیز بیرون رفت و على وارد قبر شد و کفن را از چهره رسول خدا (ص) کنار زد و گونه آن حضرت را از طرف راست رو به قبله بر زمین نهاد.سپس خشت چید و بر روى آن خاک ریخت و قبر را چهارگوش بنا کرد و بر آن خشتى نهاد و آن را به اندازه یک وجب از زمین بالا آورد.ابن سعد در طبقات نقل کرده است که على (ع) بر قبر پیامبر آب نیز پاشید .
پىنوشتها:
1.«ایتونى بدواه و کتف لاکتب لکم کتابا لا تضلوا بعده ابدا».در برخى از روایات که بعدا ذکر خواهد شد.«لا تضلون»آمده و حذف نون در این روایت بنابر جزم و در جواب طلب است.(ر .ک به ارشاد السارى،ج 4،ص 5).
2.آیه 65 سوره نساء:نه چنین است به خدا سوگند که اینان اهل ایمان نمىشوند مگر آنکه در نزاعشان تو را حکم کنند و آن گاه به هر حکمى که مىدهى در دل خود هیچ اعتراضى نداشته و کاملا تسلیم تو باشند.
سایت مذهبی امام علی (ع)