لطفا منتظر باشید

درس تفسير نهج البلاغه - جلسه دهم

(قم حوزه علمیه قم )
-

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

 بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا و نبينا محمد و آله الطيّبين الطاهرين.
در رابطه با اولين جمله خطبه 86، اين آخرين مطلبي است که مطرح مي‌شود. مطلبي که به نظر مي‌آيد با توجه به آيات قرآن، روايات، مشابهت‌هايي که جمله با ساير معارف الهيه دارد اين معنا منظور باشد «ان من احب عبادالله اليه عبدا اعانه الله علي نفسه» با توجه به حرف علي، و با توجه به کلمه نفس، امام(ع) محبوبترين عبدالله را عبدي مي‌داند که خداوند متعال او را در تمام انحرافات نفس و ميدان داري شيطاني نفس و خواسته‌هاي بي‌محاسبه و بي‌مهاباي نفس کمک بکند. البته حوزه جذب اين کمک بايد در خود انسان فراهم بشود، وقتي که فراهم شد ضرورتا اين کمک ظهور مي‌کند اين اعانه رخ نشان مي‌دهد و عبد را در سخت‌ترين جنگ و در مشکل‌ترين مبارزه و درگيري کمک مي‌کند. با توجه به آيات و روايات تنها به جنگ نفس رفتن تنها به جنگ خواسته‌هاي نامعقول نفس رفتن پيروزي ندارد و شکست در اين جنگ بدون کمک گيري از پروردگار مهربان عالم قطعي است.
چگونه نفس دچار خواسته‌هاي نامعقول و غيرمنطقي مي‌شود؟ آن مايه‌هايي که عامل ظهور اين خواسته‌هاي نامعقول و غيرمنطقي است، در درجه اول ارتباط مادي انسان با کارهاي دنياست که البته خواستن و طمع و حرص در اين خط ارتباط بهترين جاي رشد را دارند. و بعد هم چشم و گوش است ديدني‌هايي که يا در اختيار مردم نيست انسان را جذب مي‌کند و حالت خواسته پيدا مي‌شود. يا به قول قرآن مجيد که به پيامبر اکرم و اهل ايمان مي‌گويد چشم به دست و مال ديگران ندوزيد و ديده به رفت و آمدهاي اشرافانه مردم غيرخدايي و کالاهايي که در اختيار آنهاست ندوزيد. آزاد باشيد. البته اين ديدن، ديدن معمولي نيست. اين ديدني که پروردگار منع مي‌کند. ديدني است که عامل تحريک طلب است. عامل تحريک خواستن است. چشم بايد به خدا باشد و به احسان و به فضل و عنايت خدا باشد. اندکِ خدا از تمام عالم بيشتر است و همه عالم منهاي خدا در دست ديگران بسيار اندک است. لذا در قرآن مجيد مي‌بينيد وقتي بحث بي دينان و اشراف و مترفين و مسرفين را مطرح مي‌کند مافي اليد آنها را متاع قليل مي‌گويد. کالاي مورد بهره، که همه يک ريشه دارند، متعه و تمتع و يتمتعون و متاع، ولي اين کالاي مورد بهره وري اين گروه قليل است. و از دست رفتني هم هست و قابل انتقال به عالم بعد براي کسي نيست. بنابراين اگر نفس بخواهد كارش به طغيان نکشد و ميدان جولان پيدا نکند و دچار خواسته‌هاي نامعقول و نامشروع نشود، رابطه با امور مادي را بايد براساس فرهنگ پروردگار تنظيم کرد. يعني فقط رابطه را تمرينش داد، گرچه در دوران تمرين سخت بگذرد که رابطه با حلال خدا باشد. با طيبات خدا باشد و بايد مواظب اين رابطه بود که ميدان ظهور طمع و حرص نشود و مواظب چشم وصل به قلب هم بود که در نگاه متاع دنيا در اختيار ديگران بي تفاوت باشد. چه دارند مگر؟ متاع قليل. چون بي دين هستند اين متاع قليل را از کجا آوردند؟ اغلب از طرق نامشروع. چه نگاهي است که من به مافي اليد ديگران داشته باشم. اصل خود آن مالک کيست و آني که دارد چيست؟ يک سلسله آلودگي‌هاي متراکم. خود به دست آورنده آلوده، جنس به دست آورنده آلوده، چون سوره حديد، تکاثر در ثروت اينان را مي‌گويد ]وفي الاخرة عذاب شديد[  معلوم مي‌شود اين ثروت که فردا مي‌خواهد تبديل به عذاب شديد بشود ثروت نامشروعي است. پس چه چشمي با بدرقه قلبم به خود آنها و به ثروتشان بدوزم که طمع و حرص براي من بيايد که من هم مثل آنها بشوم. همين حرص و طمع براساس رابطه غيرمعقولي که عده اي با امور مادي داشتند در سوره قصص مطرح است که هميشه آرزو مي‌کردند که كاش ما هم مثل قارون بوديم. در زرنگي به دست آوردن ثروت و هم مانند او ثروتمند بوديم. که وقتي عذاب خسف برايش پيش آمد تازه گفتند: خوب شد که مثل او نشديم و خوب شد که ثروت مانند او را پيدا نکرديم. قبل از اينکه اين حال براي آدم پيش بيايد حال نگاه طمع کارانه و نگاه حريصانه به آن گروه و مافي اليدشان آدم رابطه را با امور مادي جوري قرار مي‌دهد که تا آخر عمرش آرام از طمع و آرام از هيجان حرص و آرام از چشم و هم چشمي زندگي بکند و خودش را در نظام معيشتي و مادي دنيا تبديل به قارون نکند و مافي اليد را تبديل به ثروت قاروني نکند. چون اگر اخلاق قاروني پيش بيايد و ثروت قاروني، آدم مي‌شود همان قارون ولي با اسم ديگر. چون قارون در عالم يک نفر نيست، پروردگار عالم مثل آورده. او شده سمبل اخلاق حريصانه و بخيلانه و طمع ورزانه حالا هر کسي آن مسير را طي بکند اوست ولي با اسم ديگر.
اين رابطه اگر رابطه درستي نباشد طمع و حرص مي‌شود، آن ديدن معني دار، يعني ديدني که پشت ديدن مي‌خواهم، يک وقت آدم مي‌بيند و مي‌گذرد و در ديدنش هم طلبي ايجاد نمي‌شود، مثل انبياء خدا و ائمه طاهرين دولتها را مي‌ديدند و ثروتمندان و مترفين را مي‌ديدند و با نان خشک هم زندگي مي‌کردند و با يک پيراهن زندگي مي‌کردند و هيچ هوس مثل آنان شدن هم برايشان پيش نمي‌آمد. چون از عمق حقايق باخبر بودند که اين فرد ]فکانوا لجهنم حطبا[  ثروتش هم در قيامت به صورت فلز گداخته شده در مي‌آيد و به روح و پشت و پهلويش چسبيده مي‌شود. ديگر نگاهشان به اين گروه خيلي نگاه عادي و معمولي بود، نگاه فقط چشم بود، نگاهي نبود که دل را منقلب بکند، نفس را منقلب بکند و تحريکات نامشروع دروني ايجاد بکند. پس علل پيدايش خواسته‌هاي بي مهار يعني بدون مقيد بودن به قيود شرعي، خواسته‌هاي نامعقول و نامشروع، يکي رابطه بي قيد و شرط با امور مادي است، علاقه شديد، ]تحبون المال حبا جما[  يعني تمام ظرف دل را از عشق به مال پر کرديد. «جم» يعني يک محلي که چيزي در آن جمع است. و ديگر جا براي محبت خدا و محبت به واقعيات نگذاشته. دل را به تسخير محبت به مال داده. اين رابطه بايد در يک حدي باشد که تخريب در دل ايجاد نکند و در نفس هم تحريکات ايجاد نکند. چشم هم همين طور و يک مقدار طغيان خواسته‌ها مال شنيده‌هاست. گاهي افراد بي تربيت جداي از خدا مي‌نشينند و يک تعريفاتي از خودشان و ديگران در رابطه با مال و خانه و ماشين و زندگي مي‌کنند به اصطلاح تبليغ سوء و انسان هم اثرپذير است. اين است که در شنيدن حرفها بايد آدم مواظب باشد که بعضي از حرفها را که مي‌شنود يا جلويش را بگيرد و بگويد فعلا من فرصت شنيدن اين حرفها را ندارم تا وارد قلب نشود چون اگر آدم از طريق گوش پذيراي اين دري حرفهاي واهي بشود، آن وقت خودش هم مثل گوينده دچار خواسته‌هاي بي مهار مي‌شود و بعد هم آن کسي که خواسته‌هاي بي مهار و بي محاسبه در او ايجاد مي‌شود دنبال تحقق خواسته خواهد رفت. چون محبت به شيء عامل حرکت انسان براي به دست آوردن شيء است.
اين مقدمه به نظر مي‌رسد با توجه به آيات و روايات و سخنان بزرگان از اهل دل مقدمه قابل توجهي باشد که هميشه به توفيق پروردگار بايد در ذهن ما باشد. مسئله رابطه با متاع دنيا و مسئله ديدن و مسئله شنيدن، از ابتدا بايد انسان مواظب رابطه و مواظب ديدن و مواظب شنيدن باشد والا نفس ميدان بسيار فوق العاده اي است که به سرعت در اين ميدان خواسته‌ها ظهور مي‌کند و آدم را تحت تاثير قرار مي‌دهد و به اسارت مي‌برد.
اين کمک، کمک به عبد است براي قدرت گرفتن در چنين ميدان مبارزه اي که يا از اول نگذارد اين امور نامعقول ظهور بکند يا اگر اين خواسته‌هاي نامعقول پيدا شد، شروع کند به جنگيدن و با کمک خدا دشمن را از خانه دوست بيرون بکند.
يک روايتي که در اين زمينه با الفاظ مختلفه ديدم نقل شده، ولي حقيقت يک چيز است در اين روايت. در آن متن اصليش اين است که از جنگي که ظاهرا رسول خدا در آن جنگ نبودند، در بعضي از الفاظ رجعنا دارد که معلوم مي‌شود رسول خدا هم بودند. وقتي برگشتند پيامبر اکرم فرمودند که: ما از جهاد اصغر فارغ شديم جهاد صغير هم نه. اين خيلي مهم است. جهاد اصغر يعني يک جنگ کوچکتر «وبقي عليهم الجهاد الاکبر»  اما جهاد بزرگتر بر عهده شما مانده. «قيل يا رسول الله(ص) وما الجهاد الاکبر» يک نفر پرسيد: يا رسول الله! جهاد اکبر کدام است؟ فرمودند: «جهاد النفس» البته با توجه به آيات و روايات ديگر اين جهاد نفس يعني جهاد با هواي نفس. هوي که در آيات هم زياد آمده. ]اما من خاف مقام ربه ونهي النفس عن الهوي[ ، ]أفرأيت من اتخذ الهه هواه[  اصل اين هوا از نظر لغت به معني سقوط و به معناي توخالي بودن و پوک بودن است. خيلي جالب است که پروردگار مهربان عالم کلمه هوا را به عنوان کلي خواسته‌هاي نامعقول و بي محاسبه انتخاب کرده که به بندگانش بگويد: اگر دچار هوا شدي يعني خواسته‌هاي بي محاسبه، خواسته‌هاي تو اساس، ريشه و بنيان ندارد، پوک است، علاوه بر اين، اين خواسته‌ها باعث سقوطت مي‌شود. اين معناي کلمه هواست.
اما نفس که انسان واقعا براي جهاد با او کمک خدا را لازم دارد در آيات قرآن مجيد با هفت برنامه بيان شده. ما 7 نفس نداريم، ما يک نفس داريم که رنگ‌هاي مختلفي به خودش مي‌گيرد. صورت‌هاي مختلفي به خودش مي‌گيرد و هر کدام از اين صورت‌ها و رنگ‌ها هم، فتنه و فسادي دارد. ظلم و جنايتي دارد. من اول به ترتيب مي‌شمارم آثار و صفات يک نفس را که ما بيشتر نداريم و بعد يک موردش را که بيشتر لازم است از قرآن مجيد و روايات توضيح مي‌دهم.
نفس اگر رها بشود و انسان با خدا زندگي نکند، با دين خدا زندگي نکند، با کمک خدا زندگي نکند دچار هوا شدنش قطعي است. اين را نام گذاري بکنيد به نفس هوايي.
دو: اگر پاي کمک پروردگار در کار نباشد و آن رابطه هم نظام درستي نداشته باشد، آن ديدن و شنيدن درستي نباشد، نفس تبديل مي‌شود به نفس اماره. ]ان النفس لامارة بالسوء الا ما رحم ربي[  که اين قول به نظر مي‌رسد يقينا قول زليخاست و قول يوسف نيست من در اين زمينه دو دليل دارم، البته خيلي از تفاسير حتي تفاسير مهم مي‌گويند اين گفتار، گفتار يوسف است. نفس يوسف برابر با آيه 24 خود سورة يوسف از زمره مخلَصين بود. نه مخلِصين. مخلَصين آنهايي هستند که از ابتداي عمر تا هنگام خروج از دنيا از دسترس هر شيطاني، فتنه گري، وسوسه اي، ترديدي، سوئي و ميل به زشتي بيرون هستند. ]فبعزتک لاغوينهم اجمعين الا عبادک منهم المخلصين[  در آن آيه در درگيري آخر با زليخا که پروردگار مي‌فرمايد ]و لقد همّت به و همّ بها[  آخر آن آيه مي‌گويد ]انه من عبادنا المخلصين[ بنابراين ما نمي‌توانيم يوسف را با صفت نفس اماره آن هم از قول خودش معرفي بکنيم. اين يک دليل. دليل دوم شما آيات مربوط به کاخ را که زنان مصري را پادشاه مصر طلبيد. با دقت بخوانيد. بين پادشاه مصر و زنان و زليخا گفتگو شد. زليخا حرفهاي درستي زد و يک حرفش هم اين بود که ]الان حصحص الحق[  بعد از چند سال روشن شد که حق با آن جوان بوده و من به باطل از او کام جويي مي‌خواستم و بعد گفت: اين اقرارهايي که مي‌کنم او بداند که ]لم اخنه بالغيب[  حالا که خودش نيست و حق هم آشکار شده من خائن به او نيستم در نبود خودش. حرفها که تمام مي‌شود با واو عاطفه پروردگار مي‌فرمايد، در آيه 54 سورة يوسف ]وقال الملک[. بعد از تمام شدن حرفها با زليخا که همين ]ان النفس لامارة بالسوء[ هم در همان حرفهاست. اينها مشرک بودند. مشرکان هم خدا را قبول داشتند و هم بت‌ها را . تعجب نکنيد اگر زليخا حرف خدا را به ميان آورده است. ]وقال الملک ائتوني به[ با واو عاطفه و بعد از آن جلسه. حالا برويد از زندان يوسف را بياوريد ]استخلصه لنفسي[ تا من اورا براي امور خودم انتخاب بکنم. اين هم يک صفت نفس اماره.
اما صفت سوم. نفس بعد از طي کردن آلودگي‌ها و مسير ضدخدا، در پايان دچار حسرت و اندوه ابدي مي‌شود. سوره زمر، آيه 56. ]ان تقول نفس يا حسرتي علي مافرطت في جنب الله[ اين حسرت فرياد خود نفس است با اندوه فرياد مي‌زند من در کنار خدا اهمال و تقصير کردم. من دنبال فرهنگ الهي نرفتم من دنبال خواهش‌هاي خودم رفتم.
چهارم. نفس ممکن است گرفتار يک زنداني بشود که خودش براي خودش مي‌سازد و براي ابد در اين زندان بماند. ]کل نفس بماکسبت رهينة الا اصحاب اليمين[ مدثر آيه 38. اصحاب اليمين دچار نفس رهينه اي نيستند. اينان که براثر گناهان ديوار زندان براي خود مي‌سازند و عاقبت محروم از رحمت الله در اين حصار ساخته شده از گناه اسير مي‌شوند و با همين اسارت هم وارد عذاب مي‌شوند.
پنجم: يک صفت نفس هم دسائي بودنش است که پروردگار مي‌فرمايد ]و قد خاب من دساها[  دسّ لغتا به معني پنهان کردن است. ]اذا بشر احدهم بالانثي ظل وجهه مسودا وهو کظيم يتواري من القوم من سوء مابشر به[  چقدر احمق بودند و پيامبر چه خدمتي به اينان کرد. ]أيمسکه علي هون ام يدسّه في التراب[ دسّ يعني پنهان کردن. ]و قد خاب من دساها[ يعني نااميد شد، دور شد و بي نصيب شد از عنايات ما کسي که نفس خود را زير آلودگي‌ها، پليدي‌هاي و معاصي پنهان کرد. يک چنين قبري براي نفس خودش درست کرد. قبري از آلودگي‌ها که اين قبر انتقال به جهنم پيدا مي‌کند. ]فامّه هاويه[  قبر او مي‌شود دوزخ.
ششم: اما صفت ديگر نفس سفهي بودنش است. يعني خواري و سبکي و بي مقداري و بي ارزشي. ]ومن يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه[ بقره، آيه 130. رغب وقتي با حرف عن متعدي بشود به معني رويگرداني است ديگر آن معني اصلي خودش را نمي‌دهد. کسي که روي بگرداند از فرهنگ ابراهيم کيست؟ غير از آن کسي که سبک مقدار، بي ارزش، پست و سبک مغز است. نفس سفهي. يعني يک شخصيت زيرصفر. يک شخصيت بيهوده و قلابي. چنين کساني از فرهنگ الهي ابراهيم رو بر مي‌گردانند.
هفتم: صفت ديگري که در آزادگذاشتن نفس، نفس دچارش مي‌شود، صفت تسويل است که بسيار صفت خطرناکي است. يوسف، آيه 18. وقتي برادران آمدند و چيزهايي را به دروغ سرهم کردند خيلي مكر و حيله براي پدر آوردند، همه را گوش داد با توجه به بصيرتي که داشت و با توجه به آينده بيني که از خواب يوسف داشت، برايش معلوم بود که اين بچه را گرگ پاره نکرده. بعد هم فصل بهار، گرگان اين قدر غذا دارند که نياز ندارند به آدم‌ها حمله بکنند. روز روشن با بودن ]نحن عصبه [  کدام گرگ جرأت دارد بيايد به يوسف حمله بکند. يوسف مگر آدمي بود که در مقابل گرگ تسليم بشود. همه را که شنيد در پاسخ ده تا فرزندش گفت «بل» بل اضرابيه است. يعني همه اينهايي که گفتيد: برايم ياوه و دروغ و پوچ بود. حادثه اي که اتفاق افتاده اين است. ]سولت لکم انفسکم [  با بل گفت: همه اين حرفها ياوه است. اصلا بحث يوسف را نکرد. گفت: حادثه اي که بسيار تلخ و خطرناک است اتفاق افتاده، تسويل نفس شما عليه شماست. اين فتنه گري که البته اشاره هم نکرد. اگر ديده باشيد در آيات شريفه آنها وقتي تصميم به کشتن يوسف گرفتند يا در «غيابت الجب» بيندازند بعد گفتند: ]تكونوا من بعده قوما صالحين [  توبه مي‌کنيم و خوب مي‌شويم و شايسته مي‌شويم. تسويل اگر عمقش را بخواهيد اين است که من از خانه بيرون بيايم سالم و ببينم يک سوارخ مار و عقرب در مسيرم است. سر کوچه هم داروخانه است، بگويم دستم را مي‌کنم در اين سوراخ، يکي دو سه تا مار و عقرب مرا بگزند، داروخانه هم سر کوچه هست و مي‌گوييم مار ما را گزيد و دوا به ما بدهند. اينطور ما را گول مي‌زند که فعلا اين پول را بخور، فعلا اين کار را بکن، فعلا اين معصيت را بکن، خدا هم که ارحم الراحمين است و توبه مي‌کني. به اين آدم بدبخت بايد گفت: اولا چه کسي به تو ضمانت داده و چه کسي خبر داده که تا کي در دنيا زنده مي‌ماني؟ تو چه خبر از مدت عمرت داري که اين قدر آرام مي‌گويي گناهان را مرتکب مي‌شوم به اميد اينکه پير شدم جبران بکنم. ثانياً: گناهان تيرگي مي‌آورد و عاقبت سوء ]ثم كان عاقبة الذين اساؤا السواي ان کذبوا بآيات الله[  اگر کشيده به تکذيب بشوي چه مي‌کنيد؟ ثالثا: اگر در حال گناه بميري. اين تسويل نفس چنان آدم را فريب مي‌دهد، اميد مي‌دهد، دلگرمي مي‌دهد که عليه خدا و عليه قرآن و عليه انبياء هر کاري که دلت مي‌خواهد بکن، بعدا توبه مي‌کني، بعدا جبران مي‌کني، اين همان حالتي است که براي عمرسعد پيش آمد. مي‌روم مي‌کشم خدا هم که ارحم الراحمين است و بهشت و جهنمي که هست و توبه؛ توبه کننده را هم قبول مي‌کنند. خودش بريد و دوخت و رفت اين جنايت را مرتکب شد و در تاريکي متراکم فرو رفت که تمام درهاي توبه هم به رويشان بسته شده بود.
پس صفات نفس عبارتند از: 1ـ نفس هوايي 2ـ نفس اماره 3ـ نفس حسرتي 4ـ نفس رهينه 5ـ نفس دسائي 6ـ نفس سفهي 7ـ نفس تسويلي. اينجا حالا ارزش عباد اللهي مشخص مي‌شود که «احب عبادا اعانه الله علي نفسه»را ببينيد که اين کمک، چه مي‌کند که بعد از ياري رسيدن به انسان با اعانه حق، 40 گل هميشه بهار ابدي با عاليترين آثار از سرزمين وجود انسان روئيده مي‌شود. ]والبلد الطيب يخرج نباته باذن ربه[  اگر اين اوصاف در انسان باشد و آدم پاکش بکند، بلد طيب مي‌شود، آن وقت 40 گل هميشه بهار دائمي از سرزمين وجود شکفته مي‌شود که انسان مي‌شود عبد ويژه پروردگار و بهترين دنيا و آخرت را به دست مي‌آورد.
 

برچسب ها :